یک روز نه چندان بخصوص
شاید عنوان یک روز نه چندان بخصوص، ما را یاد فیلم “یک روز بخصوص” بیندازد و اگر این فیلم را دیده باشیم پیش خودمان بگوییم این روز برای نقش اول میتوانست بخصوص باشد (اینکه چک رشوه را برای هزینه عمل تنها خواهرش بگیرد یا مرگ او را ببیند) ولی در تمام این دنیا اینچنین ماجراهایی به وفور رخ میدهد و میتواند خیلی هم بخصوص نباشد. این تفسیر و تعبیرها شد که ما هم اسم داستانمان را گذاشتیم یک روز نه چندان بخصوص.
صدای نفسهایم می آمد. نمیدانستم این دنیام یا اون دنیا. فضایی بین این دنیا یا اون دنیا. شاید خواب بودم، شایدم بیدار. شاید حالتی مثل خواب و بیداری. نفسهام به شماره افتاده بود. تنها در چادر بودم. فقط برای این منظور چادر را برپا کردیم که وسیله هامان امن باشد. داخل کیسه خواب خوابیده بودم. صدای اذان از مناره بلند شده بود. شب وقتی میخواستیم از داخل قبرستان عبور کنیم، پیوسته یاحسین و بسم الله میگفتیم. یا باید ششصد پله را میرفتیم بالا یا از داخل قبرستان جنگلی عبور میکردیم تا به زائرسرای امامزاده برسیم. رضا و پوریا ترجیح دادند که شب جمعه ای یک چالشی این چنینی را تجربه کرده باشیم. تقریبا تمام بارها روی دوش من بود. غیر از کوله 50 لیتری، دو عدد کیسه پلاستیکی و چراغ قوه هم دست من بود. باید از مسیری میرفتیم که هم ناشناخته بود هم رعب آور. رضا از پشت میگفت، شب جمعه که میشود ارواح به قبرهایشان برمیگردند. اگر قرار بر فرار بود من مطمئنا فرصتی برای بستن بند کفشها و گذاشتن کوله روی زمین نداشتم. وقتی چراغهای امامزاده معلوم شد، کمی دلمان قرص شده بود ولی همچنان صدای تپش قلبم بلند بود. آسمان پر از ستاره بود. بیشتر از اینکه حواسمان باشد، پا روی چه سنگی میگذاریم، حواسمان به ستاره ها بود که بی واسطه به ما می تابیدند. کهکشان معلوم بود. وقتی به زائرسرای امامزاده رسیدیم، هنوز میتوانستیم صدای آب رودخانه کنار روستا را بشنویم و از بالای کوه، ستاره ها را ببینیم. خوشه پروین از صورت فلکی هایی است که وقتی آن را میبینم، شگفت زده میشوم. مطمئن هستم جهت ها را اشتباه نخواهم کرد.
در فضای خواب و بیداری و سرمای شب از چادر بیرون آمدم. همه چیز میتوانست استثنایی باشد. یک آهستگی فوق العاده که میتوانست پایان نداشته باشد. همه چیز در خاطره ثبت میشد. به مکالمه داخل ماشین فکر میکردم. پوریا داستان دزدیده شدن ماشین رضا را برای دوستش تعریف کرده بود. گفتم یک داستان با عنوان “بعضی چیزا دست ما نیست ” نوشتیم و داخل وب سایت همینان گذاشتیم. بحث میکردیم، این که هرچه قدر هم محاسبه کنی، هرچه قدر هم که عقلت را به کار بیندازی، بعضی چیزها هستند که از اراده تو خارج اند. از محاسبات تو خارج اند. رضا میگفت این خود عقل است که بفهمی بعضی چیزا دست ما نیست. در آن نیمه شب، در سکوت و تنهایی، ستاره های چشمک زن، صدای آب، کوه و درخت و امامزاده، چیزهایی بودند که میگفت بعضی چیزا دست ما نیست.
صبحانه را با علی رضا و علیرضا و همسران و بچه هایشان امید و ارغوان میل کردیم. امید پسر علی رضا و ارغوان دختر علیرضا بود. رفته بودیم که یک روز را برای خودمان بخصوص کنیم. میخواستیم جهان را برای خودمان آشناتر کنیم. قبلا آبشار روستای سپهسالار را رفته بودم. این بار شلوغ تر از روزهای دیگر بود. رفتیم زیر آبشار که یخ های آب شده را روانه دره مابین دو کوه می کرد، آبشاری که به پهنای دو آدم، آب از بالا فرو میریخت. رفتن زیر آبشار تمام حسهای کودکانه را روشن کرده بود.
همه چیز عالی پیش میرفت. دو خانواده و چند دوست طبیعت گردی میکردند و میرفتند. زیر آبشار رفته بودند. میوه هاشان را خورده بودند و برای روز بعدشان برنامه ریزی کرده بودند. رضا زیر آبشار نرفته بود. فکرش مشغول بود. بعد از خوردن طالبی، زیر درختی که سایه بان داشت، به سمت روستا بازگشتیم. در گوشه ای کنار مسیر رودخانه حوضچه ای تشکیل شده بود. رضا دلش خواست وارد آب زلال شود. کفشهایش را کَند و سریع شیرجه زد. من هم به او ملحق شدم. همه چیز عالی پیش میرفت. ارغوان دختر کوچولوی علیرضا زمین خورده بود. گوشه لبش پاره شده بود. پدر و مادرش بدو بدو میرفتند تا او را به درمانگاه برسانند. مات و مبهوت بودیم. اتفاقی افتاده بود که پیش بینی نشده بود. همه فکرمان به سمت آنها رفته بود. هیچ کسی نه از دل ما خبر داشت نه از دل پدر مادرش. هرکس از بیرون نگاه میکرد و به تصاویر و آرامش ما مینگریست، به چیز دیگری فکر میکرد.
استخر رفته بودیم و خود را برای روز بعد آماده میکردیم. کسی از علیرضا و دخترش خبرنداشت. آخر شب روی فومهایی که برای مسابقه آماده کرده بودم، کار کردم. کل آشپزخانه کثیف شده بود. نیم ساعتی تمیز کاری کردم ولی کار خسته کننده ای بود. رهایش کردم. صبح مستخدم که به آشپزخانه آمد ناراحت بود که چرا کثیف شده است. گاهی آشپزخانه این طوری کثیف میشود. او هم همیشه غر میزند. ترسیدم به او بگویم که کار من بوده است. گفتم شاید جور دیگری جبران کنم.
همه کارهای مربوط به دانشگاه، از این اتاق به آن اتاق در حال انجام بود. برای آنکه وقتم تلف نشود، داخل آزمایشگاه دستگاه ساخت الیاف را روشن کرده بودم. به این فکر میکردم که بعد از این فرم بازی های اداری بعد از ظهر به جلسه مصاحبه ای بروم. همه چیز خوب پیش میرفت. به برنامه هایی فکر میکردم که باید اجرایی میشدند. به الیافهای پلیمری که شبیه تار عنکبوت تشکیل میشدند، فکر میکردم. وقتی آخرین امضاها را میگرفتم به آزمایشگاه سر زدم. یک اتفاق به مثابه یک تلنگر افتاده بود. دستگاه چند هزار دلاری آتش گرفته بود. همان دستگاهی که من روشن کرده بودم. آتش قبل از رسیدن به فاجعه خاموش شده بود. فقط زحمت تمیزکاری کثیف کاری اش بعهده من افتاده بود. شاید جور دیگری جبران شده بود.
مصاحبه کاری انجام نشد. اشتباهی شماره من داده شده بود. اتفاقهای دیگری در حال انجام بود. همه چیز از محاسبات من خارج شده بود. انگار سوار بر یک کایاک بودم و در جریان پر تلاطم رودخانه میرفتم و من تنها پارو میزدم و جهت یابی میکردم. انگار من دارم قایق را میرانم. فقط پارو میزدم. گاهی پارو زدن فایده داشت و گاهی تقلای بیخود و بی جهت بود. گاهی در می مانیم. اگر در بند درمانند در مانند.
شاید زندگی هم شبیه کایاک سواری باشد. زندگی در حال جریان است. کایاک روی آب شناور میرود. فقط باید خوب پارو زد. گاهی پارو زدن فایده دارد و گاهی خیر. گاهی ممکن است پارو زدن مفید به نظر برسد ولی در واقعیت یک تلاش بی نتیجه باشد و شایدم همین پارو نزدن از همه تلاشها بهتر و مفیدتر باشد. شاید گاهی باید کنار کایاک سواری دست را بر آب زد. آب زلال را حس کرد. دستان و صورت را خیس کرد. گاهی به صدای خروشان آب دقت کرد و دقت کرد که گاهی زود دیر میشود. لب ارغوان خوب میشود، امید بزرگ میشود و فراموش میکند روزی کنار آبشاری از سنگها بالا میرفته است. خوشه پروین می ماند تا در دل شب چراغی برای کایاک سوار باشد تا خوب پارو بزند. شاید شبی کسی، هراسان از داخل قبرستان عبور کند و سنگ قبر را لگد کند. شاید یک روز یک سنگ بخصوص از آسمان به زمین بیاید.