اندازه نمک تو را دوست دارم در زمان‌هاى قديم، روزى حاکمى از يکى از دخترانش پرسيد: چه‌قدر مرا دوست داري؟ گفت به اندازهٔ يک پرتقال. از دختر وسطى سؤال را پرسيد. دختر گفت: به اندازهٔ يک کفه نمک! حاکم از جواب دخترش به خشم آمد. او را به عقد پسر فقيرى درآورد و از خود…
مقایسه ژاپن–ایران–ایتالیا هوا به یکباره طوفانی شد. همین چند ساعت پیش بود که در اینستاگرام فردی را دیده بودم که با طوفانی جابه جا میشد و به تمسخر خندیده بودم. گفتم مگر میشود باد آدم را جابه جا کند. شدت باد آنچنان نبود که از حرکت مرا باز دارد اما آنچنان گرد و غبار بلند…
کوزه گر و کشاورز گویند: مردی دو دختر داشت یکی را به یک کشاورز و دیگری را به یک کوزه گر شوهر داد. چندی بعد همسرش به او گفت : ای مرد سری به دخترانت بزن و احوال آنها را جویا بشو. مرد نیز اول به خانه کشاورز رفت و جویای احوال شد. دخترک گفت…
کودک مستقل و کودک سازگار من کجاست؟ چند ماه پیش آنچنان با نوشتن سرگرم بودم که تمام اتفاقهای روزمره برایم تازگی داشت. از هر سفر و تجربه ای که برمیگشتیم، آن را با کلمات جوری بیان میکردم که انگار مهمترین اتفاق کیهان است. سال گذشته رویدادها و اتفاقها را مرتب می نوشتم اما جایی میان…
از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن هنوز صدایش در گوشم هست، مادربزرگم را می گویم. آن روزها هنوز مدرسه نمی رفتم. پول هایم را جمع کرده بودم برای خریدن یک توپ چهل تیکه واقعی. چند ماه طول کشیده بود تا پول هایم جمع شود. پول هایم را در دست گرفتم و به سمت…
کاسپارف و شکست به یک آماتور کاسپارف شطرنج باز معروف در بازی شطرنج به یک آماتور باخت. همه تعجب کردند و علت را جویا شدند. او گفت اصلاً در بازی با او نمیدانستم که آماتور است، برای این با هر حرکت او دنبال نقشه ای که در سر داشت بودم. گاهی بخیال خود نقشه اش…
شرافت انسان به اخلاقش است!! مردی نابینا زیر درختی بر سر دو راهي نشسته بود. پادشاهی نزد او آمد، از اسب پياده شد و ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟ پس از او وزیر پادشاه نزد مرد نابینا رسيد و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به…
انتخابات با امیر عباس و سجاد رضایی این روزها خبرهای ناگهانی و تلخ میشنویم دنیا میگذرد و میگذرد… هنوز زندگی جاری است،،، ⚽مثل امیر عباس و کچلیک ?مثل سجاد رضایی و دبستان سیفی ?مثل انتخابات فایل صوتی در لینک https://t.me/haminanlife/608 #یادداشت @haminanlife
شیطان و مرد مسجدی مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه…
زن و ببر کوهستان زن نمی دانست که چه بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به آن رو شده بود قبل از این می گفت و می خندید، داخل خانه با بچه ها خوش و بش می کرد اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی با کوچکترین مسئله عصبانی می شود و…