آنقدر این روزها سرش شلوغ بود که کمتر به من سر میزد به خصوص اینکه من هم دیگر تنها نبودم و اکثر شبها هم اتاقیم حضور داشت. با عجله پشت درب آمد و گفت میخواهد با من صحبت کند. چهره اش برافروخته بود. انگار اتفاقی افتاده بود. سعی کردم فضا را تلطیف کنم. چند خاطره خنده دار تعریف کردم که گفت: “امروز ماشینم رو دزد برد. میخواستم که به پلیس زنگ بزنم، گوشیم از دستم افتاد، با اینکه روکش و محافظ داشت، جوری شکست که نمیتوانستم گوشی رو باز کنم. فقط در قسمت تماسهای ضروری تونستم به پلیس تلفن کنم.”
بعد از دزدیده شدن ماشین، با پدرش تماس میگیرد و میگوید:نمیدونم چکار کردم که این بلا سرم آمده است، پدرش گفته بود که بلا وقتی می آید که ایمانت را از دست بدی. به من تعریف میگفت الان که فکر میکنم میبینم که چقدر بلا سرمان آمده است. میگفت ماشین که قیمتی نداشت. میترسم باز این اتفاق بگذرد و من همان آدم قبلی باشم.
میدونستم در شلوغترین روزهای کاری که پیش رو داشت، دزدیده شدن ماشین یکی از اتفاقهای سخت زندگی اش میتوانست باشد. به من میگفت تمام دوستانی که به خارج مهاجرت کردند و شاید الان بی هیچ دغدغه ای زندگی میکنند، هرکدامشان قبل از رفتن، حادثه ای را پشت سر گذاشتند. یکی پدرش مرحوم شد، یکی تمام وسایلش از جمله لپ تاپش دزدیده شد، یکی مدارکی را که قرار بود به سفارت بفرستد، از دست داد و بی شمار اتفاق دیگر. انگار دزیده شدن ماشین هم میخواست ماجرایی خاص باشد. شاید اگر ماشینش دزدیده نمیشد، میرفت و تصادف کوچکی میکرد. چند وقت پیش یکی از دوستان با ماشینش به پورشه صفرکیلومتری میزند، جوری که خش کوچکی برمیدارد. میگفت ۷۰ میلیون خسارت برداشته بود و با کلی خواهش و تمنا به بیست میلیون راضی شده بود، میگفت یعنی من ماشینم را بفروشم تا ایشان خش روی ماشینش را تعمیر کند.
وقتی کار ثبت دزدیده شدن ماشینش را در پایگاه کلانتری یوسف آباد انجام میدهد، با دوستش به علاء الدین میروند تا گوشی اش را تعمیر کنند. در یک لحظه اتومبیلی شبیه خودش را میبیند. پیش خودش میگوید، آیا میشود ماشین من هم پیدا شود؟ به او گفته بودند که معمولا یک ماشین که دزدیده میشود، برای انجام کار خلافی استفاده میشود. اوراقش میکنند و یک جایی اطراف شهر یا داخل شهر رها میکنند. حس بدی است که وقتی ماشینت پیدا میشود، بدانی که با آن خلافی انجام داده اند. وقتی پلاک را چک میکند، میبیند پلاک ماشین خودش است، بهتش میزند و روی زمین میخکوب میشود.
در مرحله اول که این ماجرا را تعریف میکرد،خیال میکردیم که ماشین را از دست داده است. چرا همان موقع به پلیس زنگ نزده است. با یک موتورسیکلت به تعقیب میپردازد تا بلاخره در خیابان ولیعصر او را پیدا میکنند و جلو ماشین را میگیرد. از ترک موتور پیاده میشود و به راننده میگوید این ماشین من است! راننده حدود ۵۰ ساله در حالی که خانمی در صندلی کناری اش نشسته بود. با رفتن روی جدولها از آنها رد میشود و باز روی زمین میخکوب میشود و داد میزند، آی دزد، آی دزد.
دوباره ماشین را دنبال میکنند. دزد به سمت یوسف آباد میرود و گمش میکنند. با پلیس تماس میگیرد و ماجرا را شرح میدهد. میگویند احتمالا ماشین را رها کرده و رفته است. تمام کوچه های یوسف آباد را از کوچه شماره۵۰ به پایین میگردد. وقتی به انتها میرسد ناامیدانه به این می اندیشد که در چندقدمی ماشینش بوده و از دستش داده است. خدا را شکر میکرد که لااقل ماشینش برای کار خلافی استفاده نشده است!
به محلی برمیگردد که ماشین را متوقف کرده بودند. فکر میکند که اگر جای دزد بود وقتی داخل اولین کوچه میپیچید چکار میکرد. پیش خودش فکر کرد که اگر در کوچه ای بپیچد، برای فرار هرچه سریعتر، بهتر است، اولین فرعی را دوباره پیچید. وارد اولین فرعی که بن بست بود، شد. خبری از ماشین نبود. تا انتها رفت ولی ماشینش را ندید. احساس کرد که انتهای بن بست فضای بازتری هست. بازادامه میدهد. یک ماشین شبیه ماشین خودش را میبیند که پارک شده است. نزدیک تر میرود. پلاک ماشین شبیه به پلاک ماشین خودش بود. با کلید درب را باز میکند و داخل ماشینش مینشیند. لاستیکها و داشبورد عوض شده بودند. جعبه سی دی جا میگذارد. گویا بین سی دی هایی که آقای دزد برایش به یادگاری گذاشته بود، یک سی دی وصایا هم بوده است!
شاید این کم سابقه ترین اعلام سرقت و اعلام یافت شدن توسط خود مالباخته بود. کمتر از چهار ساعت از ثبت سرقت، خودش ماشینش را پیدا کرده بود. آن را میبرد کلانتری تحویل میدهد و امروز بعد از یک هفته، با پرداخت هزینه های جرثقیل و … دیگر ماشینش را پس گرفت.
هر ماجرایی درسی است. هر اتفاقی یک نشانه است. امیدوارم به بینشی برسیم که درسها و نشانه ها را برای داشتن زندگی بهتر به کار ببریم.
1 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید
[…] را برای دوستش تعریف کرده بود. گفتم یک داستان با عنوان بعضی چیزا دست ما نیست نوشتیم و داخل وب سایت همینان گذاشتیم. بحث میکردیم، این […]