داستان آقای نچسب ۱
داستان آقای نچسب ۱ پیرمردی با چهره ای قدسی ونورانی وارد یک مغازه طلا فروشی شد. فروشنده با احترام از شیخ نورانی استقبال کرد. پیرمرد گفت من عمل صالح توهستم… مرد زرگر قهقه ای زد وبا تمسخر گفت درست است که چهره ای نورانی دارید اما هرگز گمان نمی کنم عمل صالح چنین هیبتی داشته…