اینجا دیوونه خوونست!
سیگار از دهنش نمی افتاد. وقتی او را دیدم که تحریم های سال 91 جدیتر شده بود. وارد کننده مواد شیمیایی بود.
برای ساخت یک حلال و مشورت نزدش رفته بودم. میگفت وقتی این حلال را من وارد میکنم، تحریم معنایی ندارد.
تحریم به سود کشورهایی است که چند برابر قیمت،محصولات را به ما میفروشند ولی بالاخره ما وارد میکنیم.
میگفت ما ملت 72 خصلتیم. از خوبی ها گفت و از بدی ها.
یادم آمد یکی از دوستان کتابی به من هدیه داده بود که مطالب ارزشمندی در آن نوشته و بررسی شده بود.
کتابی به نام ما ایرانیان نوشته مقصود فراستخواه که به صورت علمی تحقیقی خصوصیات اخلاقی و فرهنگی را بررسی کرده بود. کتابی که با حال و روز تقلای مردم تطبیق دارد.
مغازه فروش سر محل از من سراغ اوضاع مملکت و گرانی ها را میگرفت. گفتم مدیران و سیاستهایشان را به کناری، تحریم را هم به کناری بگذاریم، خودمان هم به خودمان رحم نمیکنیم. وقتی ما همدل نباشیم چه کسی به فکر ما خواهد بود؟
خانه ها از پوشک و نوار بهداشتی پر شده، برای یک سال حبوبات و غلات جمع کردند. عده ای بنزین ذخیره کردند…
میگفت تقصیر ما نیست. ما را این جوری بار آوردند.
هرکسی چیزی میگفت. هرکسی توضیح و توجیه خودش را داشت. انگار زلزله ای آمده است هرکس به گوشه ای پناه میبرد.
در زلزله اولین نکته حفظ آرامش است.
با رضا پیش مهران بودیم. رضا میداند چطور ناراحتی اش را کنترل کند و در ذهنش آن را به چیزهای خوب تبدیل کند.
اما این بار ناراحتی رضا جور دیگری بود. رضا میگفت دو نفر از دوستانش مدت طولانی با هم دوست بودند و هر بار که پسر تمایل به ازدواج نشان میداد، دختر مخالفت میکرد. از همدیگر جدا شده بودند. دل پسر اما هنوز با دختر بود. بعد از چند ماهی دیده بود تصویر پروفایل دختر تصویری از خاطرات مشترکشان است.
پسر امیدوار شده بود. میخواست دوباره شانسش را امتحان کند. دختر گفته بود که من نمیخواهم با پسری در ارتباط باشم. با رضا مشورت کرده بود.
رضا میخواست برای دوستانش کاری بکند. به پروفایل دختر سر میزند.
عکسی از جشن نامزدی و حلقه در دست چپ دختر را میبیند.
یک لحظه خودش را جای دوستش میگذارد.
به رضا گفتم چقدر شبیه فیلم 500 روز بعد از سامر بود. فیلمی که چندباری آن را دیده ایم.
مهران هم میشنید. دلش میخواست سیگار بکشد. سه تا دمنوش بابونه دم کردیم. با کاکائوهای خالص دمنوش را نوشیدیم.
مهران از داستانش میگفت و رضا به او گوش میداد. داستان مهران (داستان هزار راه نرفته-نشانه های بی نشان)
رضا میگفت تو ممکن است در یک زمینه بازنده باشی ولی باید جایی رو پیدا کنی که برنده باشی.
رضا کمی دیدگاه مهران را راجع به پولهای از دست داده اش تغییر داد. مهران باید حرکتی کند. اعتماد به نفسش را به دست آورد.
پر انرژی رو به جلو حرکت کند.