

هزار راه نرفته–نشانه های بی نشان
از زمانی که کتابها و داستانهای روانشناسی بیشتری میخوانم و با محمد رضا هم نشینی و گعده داشته ام، کمی بیشتر با مباحث روانشناسی آشنا شده ام.
کتابهای مختلفی را مطالعه کرده ام و مختصری توانایی تحلیل روانشناختی و روانشناسانه یافته ام. گاهی موفق بوده ام و گاهی شکست خورده ام.
سعی کردم در مرحله اول نسبت به خودم شناخت پیدا کنم. کتابهای دکتر آزاد و هیرم اسمیت و … مفید بودند. در آینده راجع به خودشناسی و روشهای مدیریت بر خود صحبت خواهم کرد.
راجع به تله ها، تحلیل رفتار متقابل و نیمه تاریک وجود مطالبی خواهیم نوشت ولی اغلب، داستانها آموزنده تر از فرمولهایی هستند که دانشمندان از کیسه های مغزی خود در می آورند.
داستان، شعر و فیلم چیزهایی هستند که در حافظه و ذهن ما می مانند؛ حرفها و متنهایی که میخوانیم کمتر در ذهن و حافظه می مانند.
گاهی مجبوریم کمی آنها را پیچیده تر بنویسیم تا تامل و اندیشه روی آنها بیشتر شود.
گاهی هم آنقدر ساده و روان که خواننده به خواندن تمام متن رغبت داشته باشد.
قدیم تر ها تلویزیون چند کانال بیشتر نداشت. آخر هفته ها شبکه دو برنامه ای را پخش میکرد که اسمش بود “هزار راه نرفته”
یک خانم روانشناسی هم بود که توضیح هایی راجع به زندگی، مفاهیمش و … میداد و همه به حرفهایش گوش میدادند. هیجان خودش را داشت.
در هر برنامه مهمانی دعوت میکرد که از اتفاقهای زندگی اش میگفت. گاهی چهره ها معلوم و گاهی چهره ها شطرنجی.
مردی بود میانسال، کوله باری از شکست را همراه داشت. مثل بچه زرنگهایی که رودست خورده اند. مثل ….
برای مهران این داستان را تعریف کردم. میدانستم این داستان را به زندگی اش تطبیق میدهد.
ساعتها مینشست به دیوار نگاه میکرد و حرفی نمیزد. به من میگفت نمیدانم چه شد که زندگی ام در 18 روز از هم پاشید.
میگفت در زندگی مشکلی نداشتیم. همین 18 روز پیشش مسافرت بودیم. ببین چه عکسهایی گرفتیم!
پیش خودم میگفتم چطور میشود بعد از شش سال زندگی این گونه شود…
چگونه میتوان زندگی را این گونه از دست نداد؟
نوشته بودم هیچ چیزی همیشگی نیست، ولی وقتی در مسیری با شیبی حرکت میکنیم قاعدتا باید در سمت شیبدار بچرخیم.
فکرش نمیگذاشت بخوابد، با اینکه هیچ گاه در زندگی مشترک به هیچ کسی جز همسرش فکر نکرده بود، اما اکنون،برایش خوابیدن با هر زنی یک تفریح شده بود. هرکسی را میتوانست شکار میکرد.
به هیچ کس قول نمیداد. به همه میگفت که تا وقتی هستیم، هستیم. وقتی نیستیم نیستیم. به لذت ظاهری بسنده میکرد. هرکسی او را میدید شیفته اش میشد. نمیدانستند که او حقیقت را صاف و پوست کنده بهشان میگوید، آنها درصدی احتمال میدادند که شاید مهران هم شیفته شان شود. ادامه میدادند. وقتی میخواستند پا را فراتر از آنچه مهران میخواست بگذارند، مهران پسشان میزد.
مهران میگفت وقتی در کنار افراد مختلف قرار میگیرم، افکار از من دور میشود. خیالات در سرم نمی ماند. قدری راحت میشوم.
روانشناسی به او گفته بود که در باتلاقی فرو میرود که خودش از عمق آن نامطلع است. او در تله ذهنی قرار گرفته بود که هرکسی را با همسر قبلی اش مقایسه میکرد.
مرد میخواست اشک بریزد. جلوی خودش را گرفته بود. دم و دستگاهی داشت. خانه، همسر و فرزندانی! همه چیز خوب پیش میرفت، همه چیز سنتی. اداره بود و اداره. همه چیز زندگی روال عادی داشت. هیجان کمتر و کمتر. یادم می آید وقتی داستان لیلا را مینوشتم به برکه ای اشاره کرده بودم که ناگاه یک سنگ واردش میشود و آن را به تلاطم می اندازد. منشی اش یک خانم سی و اندی ساله بود. میگفت هر روز قبل از من به اداره می آمد. هر روز صبحانه ای آماده میکرد. وقتی پشت میزم مینشستم، یک سینی از اقلام مختلف برایم فراهم کرده بود. نان تازه، پنیر، کره مربا، خیار و گوجه هایی که به نحوی خاص بریده و چیده شده بودند. کار هر روزش شده بود.
داستان لغزیدن ما آدمها داستان لحظه ای است. لحظه هایی که ممکن است درک کنیم یا نکنیم. لحظه ای که میرویم دنبالشان تا کشفشان کنیم. کنجکاوی هایی که ما از نتیجه اش بی اطلاعیم.
انگار مردها از راه شکم زودتر عاشق میشوند تا از راه چشم. یا مردها مسن که با تجربه میشوند حسهای شکمی را بیشتر از حسهای عصبی درک میکنند.
همیشه سوالهایی در ذهن می مانند. گاهی مردها نیاز به آرامش دارند و مثل یک دریای آرام می مانند و گاهی طوفانی میشوند. مثل کشی میمانند که گاهی کشیده میشود و گاهی جمع میشود. گاهی خلوت میگزینند و گاهی برای در جمع بودن خودش را به آب و آتش میزنند. انگار گمشده ای است که پیدایش نکرده اند یا پیدایش کرده اند و نمیدانند که چه پیدا کردند.
مهران مرتب کانالهای تلویزیونی را عوض میکرد. چند چیپس لای دندانهایش میگذاشت، میشکست و صدای خرد شدن و نرم شدنش را میشنید. نفس عمیقی میکشید و میگفت از وقتی با رویا آشنا شده ام، رابطه هایم را محدود کردم. نه چیزی میخورم نه سیگاری میکشم. شاید ماهی یکی دو بار تفریحی پکی بزنم. با اینکه از رابطه هایم مطلع بود، نرفت و ازم خواست که به همه این چیزها پایان دهم. الان 10 ماهی میشود که هیچ رابطه ای ندارم.
وقتی تلویزیون مرد مسن را نشان میداد، همه میخکوب حرفهایش بودند. مجری میگفت برای چه اینجا آمده ای؟ آمده ای که چه بگویی؟ داستان مرد چه بود؟ وقتی منشی هر روز صبح پیش از او برایش صبحانه آماده میکرد، میان روز به او سر میزد و از او احوال میپرسید. برایش میان وعده می آورد. میوه پوست میکند و جلویش میگذاشت. مرد عاشق منشی اش میشود. همسر پنجاه ساله اش از عشق همسرش مطلع میشود. میداند که مردش اهل این حرفها نیست که از کسی سوء استفاده هایش را بکند، رهایش بکند و برود. به همسرش میگوید که که منشی اش را به همسری اختیار کند ولی از او بچه دار نشود. با این که فرزندانش مخالف بودند ولی همسرش راضی شده بود. چند روز پیش همسر جدید و چند روز پیش همسر قبلی اش.
چطور میتوان عشق میان دو نفر را مدیریت کرد؟
مرد آمده بود که چه بگوید؟ چه حرفی بزند؟ دستت را به من بده، حرفت را به من بزن.
مرد میگفت “الان چند خانه دارد که از آنها اجاره میگیرد. تمام هزار سکه طلا را به او دادم. چند میلیارد از من گرفت. وقتی بچه دار شدیم. همسر اولم از من جدا شد. بچه هایم هم مرا ترک کرده بودند. این زن زندگی ام را را داغون کرد. آمده ام بگویم وقتی دستتان به دهنتان رسید، مراقب چیزهایی که داشتید باشید. اسیر چیزهای دنیایی نشید.”
چرا انسان وقتی دستش به دهنش رسید باید مراقب باشد؟ جمله معروفی هست که میگه “وفاداری یک زن زمانی معلوم میشود که مردش هیچ نداشته باشد… وفاداری یک مرد زمانی معلوم میشود که همه چیز داشته باشد!”.
مهران هم خانه اش را از دست داده بود و هم پس از اندازش. کل زندگی اش را گذاشته بود. انگار تا قله رفته باشی و به یک باره همه چیز زیر پایت خالی شده باشد.
برای بردن پدرش به بیمارستان و انجام دیالیز در رفت و آمد بود. مقدار مرخصی هایش از تعدادی فراتر رفته بود… حقوقش کمی کمتر شده بود. در همین رفت و آمد احضاریه دادگاه آمد. حق طلاق داده بود. خانه اش در مهریه تعیین شده بود. خانه، پول پیش کلینیک و … را بعنوان مهریه برداشت. مهران از همه چیز صفر شده بود. هم از لحاظ مالی هم از لحاظ عاطفی. انگار درختی که پایش آب داده بود تا رشد کند پایه های اعدامش شده بود. میگفت که خانمش پزشکی میخواند و به خاطر کار دولتی اش توانسته از شهرستان به پایتخت منتقل شود. میگفت این اواخر کارهای ساخت کلینیک را انجام میدادم. کارهای نقاشی اش را تازه تمام کرده بودم. باغی را که باهم آبیاری کرده بودند و ثمر داده بود، مثل ماهی از دستانش لیز خورد.
وسواسهای فکری و نشانه های بی نشان حرفهایی هستند که باید جدی بگیرند. آدمها در زندگی دنبال نشانه ها میگردند و گاهی برای اتفاقها دنبال چرا؟
چیزهایی هستند که از اول مشخص بوده اند و ما میخواهیم جور دیگری باشند.
دو هفته از عروسی شان گذشته بود، بی اطلاع مهران سند خانه را بر میدارند و در محضر مالکیت را منتقل میکنند. وقتی مهران و خانواده اش مطلع میشوند، دعوایی شکل میگیرد. خانواده رویا عقیده داشتند که آنها مناسب هم نیستند. خانواده مهران میخواستند بین آنها آشتی برقرار کند که خانواده رویا کوتاه نمی آیند. پدر مهران میگوید که بیایید حق و حقوق دختران را حساب کنید بدهیم ببریدش. رویا که تازه از شهرستان به تهران منتقل شده امکان بازگشت نداشت. همه چیز خوب پیش میرود. تا 18 روز پس از جدایی. مهران نسبت به 18 حساس است. همیشه 18 ام هر ماه در خانه می ماند. آنقدر کلافه میشود که تمام خاطرات روز به روز برایش مرور میشود.
آینده مهران چه خواهد شد؟
2 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید
[…] اتفاق برای مهران در داستان هزار راه نرفته و داستان شهاب در داستان سمان هم به نحو دیگری رخ […]
[…] مهران از داستانش میگفت و رضا به او گوش میداد. داستان مهران (داستان هزار راه نرفته-نشانه های بی نشان) […]