عصرها که هنوز آفتاب التماس ماندن در آسمان را می کند و آسمان کم کم خورشید را پس می زند، دور هم نشینی عصرانه دل شب را قرص می کند.
سعید روی تخت دراز کشیده بود و کتاب میخواند. کتاب خواندنش که تمام شد، غلطی خورد و منتظر چایی عصرانه شد. سعید می گفت وقتی داستان گل کشیدن سر کلاس و اخراج از مدرسه را برای محسن تعریف کرده است، تحلیلی زیبایی شنیده است. محسن نزدیک ۷ سال در مدارس با بچه های دوم و سوم راهنمایی یا همان پایه های هفتم و هشتم ادبیات کار می کند. انشا یادشان می دهد. سعی کرده است سیستم آموزشی جدید را برای بچه ها پیاده سازی کند. آخر کلاس برای بچه ها شاهنامه فرودسی می خواند و از بزرگان چند کلامی حرف می زند.
محسن میگفت اوایل کارم وقتی درس تمام میشد، از بچه ها نظر خواهی میکردم و ازشان راجع به درس و مطالب نظر میپرسیدم. برای اینکه به این کار رغبت پیدا کنند میگفتم هرکس میخواهد اسمش را بنویسید و هرکس هم نمیخواهد ننویسد. کسی از معلم برای گفتن نظرش نترسد. میگفت از کلاس بیست نفری دو سه نفر بیشتر اسمشان را نمی نوشتند. آن دو سه نفر هم غیر از تمجید و تحسین و تقاضای وقت اضافه برای کلاس خواسته دیگری نداشتند. میگفت اما الان وقتی از بچه ها نظر خواهی میکنم، سیزده چهارده نفر اسمشان را مینویسند و تازه کلی ایراد میگیرند و میگویند برو بابا اینا چیه سر کلاس میگی، به ما چه فردوسی چی میگه، کجای شاهنامه قشنگه!
سعید تحلیل محسن را تعریف میکرد. میگفت نسل امروز حرف دلش را میزند. آن چیزی را که در درونش میخواهد میزند. اگر خوشش آمده میگوید و اگر خوشش نیامده میگوید. تعارف ندارد. آگاهی نسبت به مسائلش زیاد است. اما نکته مرز باریک حرف دل گفتن و تعارف نداشتن با گستاخی است.
سعید که چایی مینوشید گفتم حرف نغزی زده است. تشخیص مرز حرف دل گفتن و گستاخی نیز سخت است. چه کسی میداند وقتی به شاگرد بگویی بیا تکالیفت را انجام بده بگوید برو بابا حال ندارم خوابم میاد، چرا من بکنم برو به یکی دیگه بگو انجام بده از حرف دل گفتن است یا گستاخی.