این سیب هم برای تو
یک روز یک فیلمی دیدم به نام تنها دوبار زندگی میکنیم
این سیب هم برای تو از متنهایی است که باید دوبار خواند…
هوا امروز فوق العاده بود. انگار یک سیب تازه را دست گرفته باشی و فقط آن را روبه روی بینی بگیری و تمام عطرهایش را به مشامت روانه کنی و این در حالی باشد که چشمانت را به گذر زمان بسته ای. امروز 5 آذر 97 است. این یادداشت یک خاطره نویسی از روزهای پر مشغله کاری نیست بلکه ترکیبی از حرفهای جامانده ای است که در دل صدها برگه جورواجور مثل سیب زمینی که روی ماهیتابه جلز و ولز بکند، جلز و ولز میکردند تا بیان شوند، تا کَمی پخته شوند و کَمی هم خود نمایی کنند. شاید دل گرسنه ای را سیر کنند.
دکتر میگفت هرجایی یک رئیس هست که رفتارش به گونه ای ظالمانه است. انگار وجود یک رئیس در پس هرماجرایی لازم و ملزوم است. در لحظاتی که بین انتخاب کدامین کار محوله بین زمین و هوا معلق بودم، به کوه های پوشیده از برف نگریستم و به یاد حرفهای گوته افتادم که میگفت “چه شادی هایی که زیر پای انسانها سرکوب شدند، زیرا بیشتر افراد به آسمان توجه دارند و آنچه را که زیر پاهایشان است نادیده می گیرند.” و به دفتر کارم برگشتم و روی برگهایی که گوشه دفتر ریخته بودم، راه رفتم و به این اندیشیدم که برای امروز شبی هم هست و برای امشبی فردایی!!
در آموزههای سنت آگوستین، اِروس(eros) را نیرویی میدانند که انسانها را به سوی خدا میکشاند. اِروس عبارت است از آرزوی یگانگی عارفانه که از تجربه مذهبی پیوستن به خدا یا به اصطلاح فروید، تجربهی «اقیانوسی» ناشی میشود. در عشق ورزیدن به سرنوشت خویش یا به قول نیچه «سرنوشتت را دوست بدار amor fati» نیز عنصری از اِروس نهفته است. منظورم از سرنوشت، بداقبالیهای خاص یا اتفاقیمان نیست، بلکه سرنوشت به معنای پذیرش و تصدیق وضعیت متناهی و فانی انسان است که ما را در عین زیرکی و قدرت تا ابد با ضعف و مرگ روبرو کرده است.
مارک تواین میگوید “جلوگیری از تکرار تاریخ کاری بیهوده است زیرا شخصیت آدمی طوری است که اجتناب از تکرار را غیر ممکن میسازد. ” و رومو لی در کتاب عشق و اراده مینویسد که “همیشه اندکی دیوانگی در عشق هست اما همیشه اندکی منطق هم در دیوانگی هست.”
به راستی این همه حرف و اندیشه در کدام یک از قسمتهای هرم مزلو قرار میگرفت؟ بین تمام اندیشه ها معلق بودم. در قدمهای من، در نفس کشیدنهای من و در تمام تصورات من کدام افکار و کدام اندیشه ها سوار بودند؟
انسان نمیتواند طولانی مدت با احساس پوچی سرکند: اگر به سوی چیزی رشد نکند، کاملا راکد و منفعل نمیماند؛ بلکه استعدادهای فروخوردهاش، به ناخوشی، نومیدی و در نهایت فعالیتهای ویرانگر تبدیل میشود.
احساس پوچی یا خلأ … معمولا از این احساس افراد سرچشمه میگیرد که از انجام هر کار مؤثر در زندگی خود یا دنیایی که در آن زندگی میکنند، ناتوانند. خلأ درونی حاصل انباشتگی درازمدت این عقیدهی خاص فرد دربارهی خودش است که قادر نیست به عنوان یک موجود هستیمند زندگی خود را اداره کند یا نگرش دیگران را نسبت به خود تغییر دهد یا تأثیر مفیدی بر دنیای اطرافاش بگذارد. در نتیجه گرفتار همان حس عمیق نومیدی و بیهودگیای میشود که بسیاری از مردم روزگار ما به آن دچارند؛ و از آنجا که خواست و احساساش تغییر مهمی ایجاد نمیکند، خیلی زود خواستن و احساس کردن را کنار میگذارد.
از سوی دیگر بیاحساسی و فقدان عاطفه دفاعهایی هستند در برابر اضطراب. وقتی کسی مدام خود را با خطری مواجه میبیند که قادر نیست بر آن غلبه کند، آخرین دفاعش این است که حتی از حس کردن آن خطرات هم پرهیز کند.
راه رفتن روی برگها تکراری شده بود. راه رفتن روی برگ نمیتواند به مدت طولانی ادامه یابد. وقتی دور آتش وسط جنگل و طبیعت نشسته ایم و من با لیزر سبز رنگ روی کوه ها و ستاره ها نشانه میروم؛ کار من برای دقایقی جذاب است. برای دقایقی حس فوق العاده ایجاد می کند و البته این حس با تمام شدن باتری لیزر سبزرنگ تمام میشود!
آیا میشود به آسمان هم سفر کرد و روی برفها قدم زد؟ یا داخل ابرها سُر خورد؟ قدم زدن روی برفها و رفتن پاها تا سر زانو داخل برف هم حس فوق العاده ای است که با یخ زدن پاها تمام میشود. به نوشته هایم راجع به وزارت شادی می اندیشیدم و به لحظاتی که برای نوشتن اندیشه هایم فرصتی ندارم! اما اینها بهانه هایی هستند برای فرار از حس نکردن خطر روزمرگی و گرفتار زندگی معمولی تمام مرغهای ساحل شدن!
یک نفر از دور داد میزد نیچه گفته است “بهتازگی گفته میشود که گوته با هشتاد و دوسال عمر، زیادی زیست! یعنی در سالهای پایانی عمرش، آفرینش هنری نداشت. ولی من حتی یکی دو سال از همان «سالهای زیادی» گوته را با قرنها طول عمر مردمان مدرن، با سرافرازی مبادله میکنم.”