چقدر حقوق بدهیم یا بگیریم؟
صدای فواره آب بلند بود. این سوال “چقدر حقوق بدهیم یا بگیریم؟”را کمتر از خودمان میپرسیم. برای کارفرمایان هرچه قدر حقوق کمتر بدهند بهتر است و برای کارگران و کارمندان برعکس. کارفرمایان دنبال کسانی می گردند که بیشترین نفع از لحاظ اقتصادی، اجتماعی و … را برایشان داشته باشند و در عین حال کمترین حقوق ممکن را بدهند و برعکس کارگران و کارمندان، دنبال کارآمدترین، راحت ترین، پر پول ترین و … هستند. انسانها دنبال رفاهند. یکی از تعاریف رفاه تعداد روزهایی است که فرد میتواند با پس از اندازش بدون هیچ کار فیزیکی زنده بماند. این مفهوم مرا یاد فیلم in time میندازه که افراد تا سن 25 سالگی عمر میکردند و بعد از آن یک سال زمان داشتند. هرچه قدر کار میکردند، زمان به آنها داده میشد و هرچه میخواستند بخرند باید زمانشان را مثل پول خرج میکردند. اگر یک فنجان چایی میخواستند با 5 دقیقه زمان میدادند.
ذهنم آنقدر مشغول بود که کارت مترو را به جای کارت ورودی محل کار زدم. انگار چیزهایی جابه جا شده بودند. از من خواسته شده بود که راجع به پوشک و تولید مواد اولیه آن که کاملا مشخص است، کار کنم. از جمله موارد تولیدی که سال گذشته تولیدش توجیه اقتصادی نداشت. مطمئنا در حال حاضر داوطلبانه و ریسک پذیر وارد این بازار تولید نخواهم شد ولی مشاوره و انجام پژوهشش را قبول خواهم کرد.
متصدی داروخانه میگفت حتی کسانی که پول هم میدهند تا نیازمندی بیاید دارویش را رایگان تحویل دهیم، قبول نمیکنیم. برخی می آیند دارویی میگیرند و در جای دیگر آن را پس میدهند و پولش را میگیرند. به این فکر میکردم که ممکن است این نوع رفتار جوانمردی را از بین ببرد. داستان همان مردی است که در بیابان مانده بود و یک سوار بر او رسید. سوار پیاده شد تا مرد مانده در بیابان را یاری کند. مرد پیاده، سوار شد و سوار پیاده شده را در بیابان رها کرد. سوار پیاده شده داد نمیزد آهای دزد، آهای دزد، بلکه فریاد میکشید. مبادا این داستان را برای کسی تعریف کنی، میترسم رسم جوانمردی از بین برود. آنقدر داستانهای تکدی گری خاص را شنیده ایم که در برزخی بین یاری رساندن و نرساندن مانده ایم. اما در این اوضاع اگر همدل نباشیم، هیچ کس یاریمان نخواهد کرد. پیرمرد دستم را گرفته بود. کمی که صحبت کرد، معلوم بود که میخواهد پول طلب کند. از پول دادن امتناع کردم ولی گفت که برایش دارویش را بگیرد. یک نسخه کهنه و پاره پوره. گاهی به دل است. گاهی انگار برای کاری انتخاب شده ای. مثل اینکه من برای چاپ کتاب به انتشارات بروم و یکی از اساتید دانشگاه آنجا باشد و داستان و کتاب مرا نقد کند و من از این خوشحال باشم که میخواهم کاری را به بازار عرضه کنم که صاحب نظرانی راجع به آن نظر داده اند. به نظرم اتفاقی نیست که یک ساعت قبل مربی آمادگی جسمانی از ماجرای صدقه دادنش برایم گفته بود. در فیلم مگنولیا میگوید هیچی چیزی از شانس نیست.
پیرمرد با چشمان رنگی آهسته قدم برمیداشت. من هم آهسته شده بودم. سوار مترو شدیم تا به داروخانه ای برسیم. از پله برقی استفاده نمیکرد. میگفت برای چشمانش ضرر دارد. شایدم می ترسید. تمام 6 ردیف پله را پایین رفت. من که از پله برقی پایین رفته بودم، پایین آمدنش را مشاهده میکردم. او به من حق میداد که اعتماد نداشته باشم. باید کاری میکردم. شاید از خودخواهی ام بود که میخواستم کاری کرده باشم. بین راه یک زن و دو بچه دیگر گوشه ای ایستاده بودند. منتظر بودند. صدا زد، آقا ببخشید! معذرت خواستم و گفتم دارم میروم برای این آقا دارو بگیرم. نمیدانم شنید یا خیر. ولی چیزی که بود این بود که مرا از ظاهرم انتخاب کرده بود. شاید امیدی به یاری داشت. انگار پیراهن مشکی خودش یک پیام داشت. پیامش این بود که تویی که مدعی سوگواری برای سرور آزادگان عالمی مرا هم یاری برسان. آیا این سوء استفاده بود یا خیر؟ آیا من انتخاب شده بودم؟ دلم با من نبود. پیرمرد باز آهسته قدم برمیداشت. او میخواست زودتر به داروخانه برسیم.
یکی از تعاریف خوشبختی، رضایت مندی شغلی است. چند درصد افراد خوشبختند؟ آیا خوشبختی چیزی خارج از وجود ماست؟
با کارمند کتابخانه دانشگاه صحبت میکردم. وارد سال 28 ام کاریش شده بود. از رضایت کاری اش پرسیدم. او هم راضی بود و هم نبود. میگفت ما این جا بین استاد و دانشجو گیر کرده ایم. اگر بخواهیم از دانشجو حمایت کنیم، استادان صدایشان در می آید و اگر از استادان حمایت کنیم، اعتراض دانشجوها بلند میشود. اساتید فرایند ارتقا دارند ولی ما هر روز یک کار مشخص را انجام میدهیم. 28 سال یک نوع کار. خسته کننده است. او خودشان را با کارمند بانک مقایسه میکرد. میگفت بعد از ده سال معاون شعبه میشوند. بعد از 15 سال رئیس شعبه و فرایند ارتقا را پشت سر هم طی میکنند.
با کارمند بانک صادارت که از اقوامم بود صحبت کردم. راضی بود و نبود. از پول ها و وامهایی که میگرفتند راضی بود. دوست داشت که زندگی کارمندی بی دغدغه تری را داشته باشد. نگران این بود که مبادا یک صفر جابه جا شود. نکند یک موقع جمع فاکتورهای آخر ماه با پولهای دریافتی و واریزی مطابقت نکند. از مشتریان ناراضی و بی حوصله شاکی بود. دوست داشت زودتر معاون شعبه شود….
هنوز صدای آب فواره وسط میدان بلوک بلند است. دیشب وقتی با رضا قدم میزدیم، آسمان و زمین برای شنیدن حرفهای ما آهسته شده بودند. گاهی حجت تمام میشود و گاهی باید منتظر یک اتفاق بود. رضا میگفت همیشه وقتی بالغ باشی، پشیمان نمیشوی. وقتی از عقلت استفاده کنی پشیمان نمیشوی. من اصرار داشتم که همیشه این موضوع کارکرد ندارد. چون همه تصمیم ها را با عقل نمیتوان گرفت…، بحث بالا گرفته بود. ساعت از 12 شب گذشته بود. این اولین تجربه این شکلی بود که میخواستم اجرایی اش کنم. به رضا گفتم میخواهم بروم زیر فواره آب. کفشم را کندم و پا در آب و گذاشتم و رفتم زیر فواره سنگی که از بالای آن، آب سرازیر میشد. رضا فیلم میگرفت و روی فیلم داستان را از نظر خودش تعریف میکرد. آهان یادم نرود چقدر باید حقوق بدهیم یا بگیریم؟ برای هرفرد متناسب با تحصیلات و مهارتهایش حداقل حقوقی را در نظر میگیرند. در ایران نیز این موضوع وجود دارد اما واقعا چقدر متفاوت است؟
نمودار بالای صفحه بیان میکند که در سال 2017 یک فرد بدون مدرک هر ساعت حدود 12 دلار و یک فرد با مدرک عالی حدود 36 دلار دریافت میکند. البته باید توجه داشت که هزینه های زندگی در شهرهای مختلف دنیا با هم متفاوت است.
نوشتن تمام شده بود. فردا میخواهند در دانشگاه تهران شهدای گمنام تشییع کنند. کسانی که وجودشان را با چیزهایی معامله کردند که در محاسبات عقلی ما نمی گنجد. هنوز صدای فواره آب بلند است. این طرف کسی برای امتحان زبانش نگران است و آن طرف کسی برای خرید رب گوجه فرنگی که 12 هزار تومان شده است. این طرف پیرمرد نگران قطره اشک چشمان زن نابینایش است و آن طرف کسی نگران است که کولر خاموش شود.