چه آسان ننگ میخوانند نیرنگ زلیخا را
داشتیم چایی میخوردیم که پسری از روبه روی ما رد شد و سلام کرد. جوابش را دادیم. یا او ما را میشناخت یا ما او را نمیشناختیم!!! رضا نگاهی به وقار پسر انداخت و گفت چه میشد اگر کسی می آمد و پسرها و دخترهای مجرد را به هم وصل میکرد. این برای شما و آن برای او. گفتیم و مزاح کردیم. چایی مان که تمام شد، مراسم داشت شروع میشد.
مراسم شب تاسوعا تمام شده بود. از ماجرای روز عاشورا گفته شد که چگونه امیدی ناامید میشود؟! آیا این موضوع قابل باور است که گروهی، گروه دیگر را تحت محاصره آب قرار دهند. ماجرای وفاداری چیست؟ چگونه کسی که آب نخورده است، مشکی پر کرده و به سمت خیمه ها روانه میشود؟! قدر لحظه را کسی میداند که منتظر مانده است. تشنگی را کسی میفهمد که در کنار آب، تشنه مانده باشد.
برای رفتن به مراسم خودم را آماده میکردم. هنوز وسایلم پخش بود. داشتم استیکرها را از روی دیوار میکندم. روی هر استیکر مطلبی نوشته بودم. تعداد و تنوع رنگشان زیاد نبود. میخواستم آنها را این جا بنویسم:
روی استیکرها نوشته شده بود
1-اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
2-مصور غیر قابل اعتماد
3-پیروزی یعنی نترسیدن از شکست فرانک تارکنتون
4-او یک دروغگو است، به او پیام نده
5-به قول بهروز وثوق
ختم کلام
تو زندگی هیچوقت التماس نکن!
اگر التماس کردی به نامرد نکن!
اگر مردی نارو نزن!
اگر زدی به رفیق نزن!
اگرمردی مال مردم نخور!
اگر خوردی از یتیم نخور!
اگر مردی قسم نخور!
اگر خوردی به ناموس نخور!
اگر مردی پشت به کسی نکن!
اگر کردی به معبود نکن!
اگر مردی غصه نخور!
اگر خوردی واسه دنیا نخور!
داداش توی دنیا هرچی میخوای باش!
ولی نامرد نباش…
دنبال شعری میگشتم که رضا بین راه خوانده بود. چرا نمیتوانستم شعرها را به خاطر بسپارم؟! میگویند تنها سپاس از عشق خودکار است، دنیا به شاعرها بدهکار است. مردم از خواندن شعرهای لطیف گریزانند، چه برسد به خواندن داستانهایی که نیاز به تفکر عمیق دارند!!
مرا بازیچـه خود ساخت چـون موسا که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسا را
نسیم مست وقتی بوی گل میداد حس کردم
کـــه این دیوانــه پرپر میکند یک روز گـــلها را
خیانت قصهی تلخی است اما از که مینالم؟
خودم پــــرورده بودم در حــواریــون یهــــودا را
خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
چـــه آســــان ننگ میخوانند نیرنگ زلیخــــا را
کسی را تاب دیدار سرِ زلف پریشان نیست
چـــرا آشفته میخواهی خدایــا خاطر ما را
نمیدانم چـــه افسونی گریبانگیر مجنون است
که وحشی میکند چشمانشآهوهای صحرا را
چه خواهد کردبا ما عشق؟پرسیدیم و خندیدی
فقــــط با پاسخت پیچیـدهتر کــــردی معمــــا را
روزمره گی نیست. داستان انتخاب آدمهاست. وقتی نوشته بودم، مصور غیر قابل اعتماد، یعنی یک برچسب زده بودم به دیواری که هر روز میدیدمش. یک برچسب زده بودم به فردی که برای منافعش نقشه چیده بود. یک جور یادآوری برای فراموش نکردن.
صدها سال از واقعه ای گذشته است که تمام نامردیها، نامروتی ها، نامهربانی ها در آن واقعه رخ داده است. این یک جنگ ساده خشن نبوده است. گاهی بشریت در طول تاریخ مرده است. طبیعت روند خودش را خواهد داشت، این انسانها هستند که اندکی زیاده میخواهند. اندکی همه چیز را نابود میکنند. اندکی زیاد نامردی، نامروتی و نامهربانی تزریق میکنند.
همه چیز آهسته پیش میرفت. آخرین ساعات آزمایشگاه به آخرین لحظات دانشگاه مبدل شده بود. رضا از مسجد خالی شده عکس میگرفت. ظرفهای فلزی پر شده از نذری روی فرش چیده شده بود. جمعیت دویست نفری دور سفره های یک بار مصرف نشسته بودند. از روایت واقعه صدها سال پیش دقایقی گذشته بود. برخی یادشان بود، برخی فراموشش کرده بودند. برخی اصلا نفهمیده بودند و برخی برایشان مهم نبود. همه چیز آهسته پیش میرفت. حاج آقا علم خواه رو به رویمان نشسته بود. به حاج آقا گفتم رضا میگه چی میشد یکی می آمد دختر و پسرها مجرد را به هم وصل میکرد. این برای آن و آن و برای این. رضا اعتراض کرد که منظور من این نبوده است! خندید و گفت به هر حال این برداشتی است که شده است. گفتم چرا همین بوده! مثلا سر قبر آیت الله نخودکی در مشهد این همه دختر و پسر جمع میشوند و یاسین میخوانند تا خداوند قسمتشان را به آنها نشان دهد. رضا اجازه نداد حرفم را تمام کنم. گفت میگن اگر دختر و پسر وارد یک سقف و زندگی شوند، با هم سازگار میشوند، آیا این طور است؟ و یا این گونه نیست و برای هرکس قسمت خاصی هست؟! پاسخ حاج آقا تامل برانگیز بود. میگفت قبل از ازدواج باید تا آنجا که میشود و عقل اجازه میدهد باید تدبیر کرد. کسی قیافه فردی را میبیند و تصمیم میگیرد، کسی موقعیت شغلی و مالی فردی را میبیند و تصمیم میگیرد و همین میشود که آمار طلاق نسبت به آن چیزی که باید باشد، بسیار زیادتر است. تا آنجا که عقل اجازه میدهد باید تدبیر کرد، مابقی را به خدا واگذار کرد.
همه چیز آهسته پیش میرفت. هیچ دانه برنجی روی ظرف فلزی باقی نمانده بود. رضا میخواست بماند و من میخواستم بروم. شاید اگر می آمد این شعر را برایم میخواند
وضـــع ما در گردش دنیــا چه فرقی می کند
زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی می کند
ماهیان روی خــــاک و ماهیــان روی آب
وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی می کند
سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جای ما اینجـــاست یا آنجا چه فرقـی می کند؟
یاد شیرین تــــو بر من زندگـی را تلـــخ کرد
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند
هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست
خانه ی من با خیابان ها چــه فرقی می کند
مثل سنگی زیر آب از خویش می پرسم مدام
ماه پایین است یا بالا چـــه فرقـــی می کند؟
فرصت امروز هـــم با وعده فردا گذشت
بی وفا! امروز با فردا چه فرقی می کند
من آمدم و نشستم به نوشتن. او ماند و نشست به شستن ظرفهای فلزی. شاید من فراموش کرده بودم. شاید او یادش مانده بود.