راکت رو که به دست چپم میدم قدرتم کم میشه. با این که دست چپی محسوب میشم ولی خیلی کارها رو با دست راست انجام میدم. این مسئله رو وقتی که هندبال بازی میکردم هم باهاش مواجه بودم. با اینکه با پای راست توی فوتبال شوت میزنم ولی پای پرتابم توی هندبال، پای چپمه که این جوری مجبورم با دست راست پرت کنم. معمولا این طوریه که با همان پا که شوت میزنن با همون پا هم میپرن. اینها رو وقتی با محمدرضا بودم یادم اومد. داشتیم پینگ پنگ بازی میکردیم و توپ از روی راکت به جاهایی غیر از میز اصابت میکرد. انگار حواسمان جای دیگری بود. اتفاقی رخ داده بود.
در کافه فرانسه منتظر بودم نوبتم بشه تا طبق معمول شیرینی جوراب نو که از مترو خریدم رو بدم که ستار و مهشاد رو دیدم. البته موقع که من آنها را دیدم، حواسشان جای دیگر بود. من سریع برگشتم و روبه روی مغازه دار شدم. خواستم که از دیدن من معذب نشن. دو سه دقیقه ای منتظر بودم تا شیرینی ام آماده شود. فکر میکردم که آنها هم برای خرید شیرینی آمده اند. هرچه منتظر شدم دیدم خبری ازشون برای سفارش نیست. احتمال دادم به پارت کناری رفتن تا قهوه ای چیزی بخورن. برگشتم دیدم خبری ازشان نیست. حدس زدم من را که دیدن فرار را بر قرار ترجیح دادن. چراشو نمیدونم..
یه وقتهایی یه سری داستانها هست که باید از اول اولش بگی. ولی در این داستان به ذکر همین قسمت اکتفا میکنم که من با سیما همکلاسی ستار و مهشاد با این وایبر، بعضی وقتها حرف میزدیم. اتفاق هایی افتاده بود که گفتنش سخته ولی تا این حد بدونیم که این سیما خانم محترم از دیدن برخی وقایع در اطرافش ناراحت بودند. شرح ماجرا در قسمتی به این صورت بود:
من: همیشه یه عده از خدا بی خبر هستن واسه تفریحشون احساسات رو به بازی میگیرن
من: چه دخترش چه پسرش
من: همون داستانی که داشتم قبل نماز میگفتم رو تموم نکردم!
سیما خانم: جلو چشمامونم ى جفت هستن
سیما خانم: همکلاسيمونن
سیما خانم: خونواده دختره مخالفن
سیما خانم: هرروز تن و بدن اينارو ميلرزونن
سیما خانم: مام استرس اينارو داريم
من: کیا؟
سیما خانم: من براهمه اينايى ک شمردم غصه ميخورما
سیما خانم: همکلاسيام
من: هنرفر رو میگی یا سیاری رو؟
سیما خانم: هى ميخام دلم سنگ بشه ها
سیما خانم: نميشه
سیما خانم: هنرفر
سیما خانم: سیاری کیه؟
سیما خانم: ورودى مانيس
من: ستاری فکر کنم!
سیما خانم: هنرفرم يه سرى خودشو هلاک کرد چش منو واکنه
سیما خانم: اخرشم قاطى کرد
این مکالمه ادامه یافت ولی دیگر اسمی از ستاری به زبان نیامد. چند روزی بعد که قرار بود به هم خوردن رابطه یک دختر شیعه با یک پسر اهل تسنن را برای سیما خانم تعریف کنم، ستاری برای انجام کاری نزد من آمد و کارش را گفت. من هم طبق معمول گذشته راهنماییش کردم. تردید داشت. بعد از چند لحظه دو دست بالا برد و دو دست بر سرش کوفت و گفت دوست دخترم داره از دستم میره و زندگیم رو هواس. شما به سیما خانم گفتی من و دوست دخترم میخوایم با هم ازدواج کنیم!
من (تعجب) جان؟
من به ستاری گفتم خب مگه تو دوست دختر داری؟ خب به من چه آخه! رابطه تو چه ربطی به من داره؟! میخوای ازدواج کن میخوای نکن!
به ستاری گفتم من حرفهام مشخصه با این خانم محترم! ابایی ندارم ببینی! بیا ببین! این خانم محترم گفته حس خودکشی داره و از این جور حرفها! یه قسمتیش که اسم تو هست اینجاست. خودت بیا چک کن. با فلش متن را گرفت تا به دوست دخترش نشان بدهد و رابطه اش درست شود.
چند سالی گذشت. در یک سفر وقتی باز همان حس کنار بچه های دهه هفتاد خوش بودن بود؛ پانتومیم بود؛ ساعت کوارتز و عطر گلابهای خریده شده کف آخرین صندلی سمت راست بود. جاده طولانی بود. ما در صندلی سمت چپ یکی به آخری نشسته بودیم. ستار درد و دل میکرد. میگفت مگر میشود برود بغل کسی و بعد به من بگوید مرا دوست دارد! آیا میشود؟ صدایش لرزان بود. داشت غصه میخورد. متنهای جنسی گوشی موبایلش را دیده بود و غصه میخورد میگفت او الکی مرا دوست دارد؟! مگر میشود همزمان چند نفر را دوست داشت. میگفت اول انکار کرده است ولی بعدا گفته است که مرا میخواهد. خلاصه چیزی که فهمیدم این بود که رابطه شان شکراب شده است و مهشاد با چند نفری هست.
هنوز از سرنوشت ستار و مهشاد خبری در دست نیست. سر خوردن توپ از روی راکت را در ذهن مرور میکنم. لباسهای ورزشی ام را در نیاورده ام. به داستان های دیگری فکر میکردم. محمدرضا گفت گاهی وقتها دیر میشود.
اسمها کاملا فرضی بوده و از قوه تخیل نویسنده نشئت میگیرد. هرگونه تطابق احتمالی تصادف بوده است.