طلب حلالیت با دستهای خالی
هوا تاریک بود که گوشی همراهم زنگ خورد. یحیی بود… بعد از احوالپرسی های معمول ما که چند دقیقه ای طول میکشد، بلافاصله پرسید، دستاورد مهم تو در زندگی چی بوده؟ میخواستم کمی فکر کنم، گفت سریع بگو و فکر نکن!!! گفتم تا حالا دل کسی رو نشکوندم، کتاب نوشتم، میخواهم پدر علم جنایی شوم، سه سال وقت روی آن گذاشتم، روی دو موضوع مهم اجتماعی و فرهنگی کار کرده ام، میخواهم شش سواد را با داستانهای کوتاه آموزش بدهم… میخواستم از مدارک بگویم، ولی مدارک دستاورد نیستند. مدارک چه سودمندی برای جهان خواهند داشت؟؟؟ یحیی کمی سکوت کرد. قبول کرده بود که این ها میتواند دستاوردی باشد. البته باید گفت همیشه دستاوردهای دیگران از دستاوردهای خود آدم پررنگ ترند و جلوه بیشتری دارند. حتی عکس و تصویر چه از خود شخص باشد یا شخص آن را گرفته باشد کم رنگ تر و بی روح تر از عکسها و تصاویر دیگران است. در این زمینه یک حسرتی با آدم هست، اما این حسرت همیشگی نیست.
هرچه بیشتر دقت میکنم، میبینم دستهایمان خالی است. حرفی برای گفتن نداریم. هرچه بیشتر میخوانیم انگار کمتر میدانیم. دستاوردهایی که باید باشد، نیست. نه اینکه بد یا راضی کننده نباشد، اون چیزی که باید باشد، نیست. اون چیزی که باید باشد، هست. اما نقش من چیست؟!
” سنجری: سلام دیوونه حسین.
امیرحسین: دیشب کربلایی شدم.
سنجری: اِ ؟خوب چی شد؟
امیرحسین: انگار آقا رو دیدم. خواستم بگم. ولی روم نشد. خواستم بگم اسیر بودم، دیدم اون همه اهل بیتش به اسارت رفته. خواستم بگم جهاد کردم، دیدم جهاد من کجا؟ جهاد حسین کجا؟ خواستم بگم بچم، دیدم دستم خالی بود.دستم خیلی خالی بود.با دست خالی چیکار میتونستم بکنم؟ حالا اومدم بهت بگم من خیلی مزاحمت شدم. هیچ کاری نتونستم برا بچههامون بکنم. حلال کن.”
روزها گذشته بود، سوال مهمی از من پرسیده بود. میگفت خودش نمیتوانسته به این سوال جواب بدهد. دستاورد در زندگی آیا میتواند تربیت فرزندان باشد؟! چه فرزندانی؟! حسابهای پر پول؟ تفریح و لذت و شادمانی؟ طبیعت گردی؟! میگویند خدا در قلبهای شکسته است. یکی برایم نوشته بود “هر آدمی، اگر در گرو عشق کس دیگه ای بود یا حالا احساس تعلق و محبت نسبت به یک آدم بزرگ که دارای روح متعالی ای هست داشت و نتونست بهش برسه و دلش شکست، این مقدمه ای میشه برای اینکه تازه راه بیفته. طی طریقت کنه و بشه پیر باطنی. مثل یک پیر پخته ی آرام. اونقدر بره تا خودش به همون مقام برسه. و لایق همنشینی با اون مقام ها. در نتیجه اون مقامی که بهش رسیده، خودش می طلبه که با بالا بالاها بپره.” در فصل چهارم کتاب سمان و عینک شکسته اش به سوالهایی جواب میدهیم که هر فرد دغدغه مندی نسبت به خودش آن را از خودش پرسیده است. زندگی چطور معنا می شود؟ آیا کتاب انسان در جست و جوی معنا جواب مرا خواهد داد؟ آیا جمله همه چیز با عشق معنا می شود درست است؟ عشق چیست؟ آیا باید دچار عشق شد یا عشق دچارمان شود؟!
هرچه بیشتر دقت میکنم، میبینم دستهایمان خالی است. حرفی برای گفتن نداریم. هرچه بیشتر میخوانیم انگار کمتر میدانیم. حرفهایی که در ذهن و فکر من ایجاد میشود از من نیست. انگار کایاک سوار پارو به دستی هستم که گاهی فقط پارو را در هوا میچرخانم و گاهی در آب. خودم را در حد حرفهایی که زده میشود نمیبینم. اصلا چه کسی در حد این حرفهاست! پیش خودم فکر میکردم که تا حالا دل کسی رو نشکوندم. به چندین سال قبل برمیگردم. به همان وقتهایی که اوضاع اقتصادی باز نابه سامان شده بود و طبع شعری و متنی من شکوفا شده بود. حرف میزدم و مینوشتم. باید بعد از خواندن دوهزار کتاب نوشت تا گنجینه واژه ها و کلمات، درست و مناسب کنار هم قرار گیرند. به قول رضا تو داری دنیای کوچک خودت را با زبان خودت با دیگران شریک میشوی. دنیای کوچکی که گاهی به افراد حس خوبی داده است، و گاهی آنها را غمگین کرده است. باید حلالیت بطلبم. دستهایم خالی است. بعضی حسرتها همیشگی است. باید مراقب حسرتهای همیشگی دنیای جاودانه باشم.
دستهای خالی