وقتی در یک جمع دخترانه نشسته باشی و از شوهر کردن دختر همسایه صحبت کنند، اولین نکته ای که در خوشبختی دختر و بخت بلندش میگویند این است که با یک مرد پولدار ازدواج کرده است. شوهرش بازاری فرش است. چیزهای دیگری هم ممکن است بین خودشان بگویند. مثلا بگویند من که میدانم مردها به من خیانت میکنند و من گریه خواهم کرد، چه بهتر که در یک بنز گریه کنم نه یک اتومبیل مدل پایین. شاید لیلا هم این طور فکر میکرد که دیپلم نگرفته راهی خانه بخت شده بود و یک سال بعد دختر اولش را حامله. اما بعد از ۲۳ سال زندگی مشترک دنبال گمشده ای میگشت.
لیلا به شکلی غیر منتظره عاشق شد. عاشق مردی که اصلا فکرش را هم نمیکرد و به هیچ وجه انتظارش را نداشت. آن دو نه در یک شهر و نه در یک کشور زندگی میکردند. شخصیتهایشان هم خیلی باهم فرق میکرد. انگار یکی شب بود، دیگری روز. این که دو نفر که در وضعیت عادی به سختی میتوانستند یکدیگر را تحمل کنند، این طور در آتش عشق بسوزند، پدیده ای غیر منتظره بود. اما پیش آمد و چنان سریع پیش آمد که لیلا حتی نفهمید چه بر سرش می آید تا بتواند از خودش محافظت کند. البته اگر آدم بتواند از خودش در برابر عشق محافظت کند.