

داستان لیلا شماره ۱۵
?داستان لیلا شماره ۱۵
?وقتی تو جامعه بگردی و ببینی بعد از ۴۰ سال زندگی مجردی، هنوز تو فکر کسی هستش که بیاد رویاهاش رو تبدیل به واقعیت کنه و با اسب سفید بیاید و کسی جز اون رو نپرسته، میفهمی سنگ در برکه زندگی لیلا افتادن اهمیتی نداره…
?اینکه میگیم زندگی دچار تحول شده، به این دلیل نیست همه چیز تقصیر جامعه است و ما بی تقصیریم. ما باید دنبال این باشیم که اصلا دنبال چه چیزی باید باشیم.
?تو میفهمی وقتی یکی ناامید بشه، یعنی چی؟ تو خودت مگه نمیگفتی لیلا وقتی فهمیده شوهرش خیانت کرده، به خودش نمیرسیده، یعنی ناامید شده! اما راستش منم موافق نیستم خودشو فراموش کنه! تو احساسات یه مادر رو میفهمی؟
?ناامیدی تو رو وادار میکنه تا چیز با ارزشتری در وجودت پیدا کنی، یا تو رو وادار میکنه دنبال وجه دیگری از زندگی باشی. یه وجه معنوی، یه وجه خانوادگی، یه وجه جسمی. هر نفر ما در زندگی مان با موقعیتی روبه رو میشیم که تو اون احساس میکنیم آسیب دیدیم. چیزی از ما گرفته شده.
سوال اصلی اینه ما در مقابلش چیکار میکنیم؟ تو میتونی فراموش کنی که فلان امتحان رو رد شدی؟ یا نتونستی دانشگاهت رو تموم کنی یا اینکه طلاق گرفتی و احساس شکست میکنی؟
پس سعی کن بقیه زندگی رو به بهترین شکل بگذرونی که احساس شکست نکنی. گذشته رو فراموش کن. تو حق انتخاب داری که تسلیم بشی یا ادامه بدی. تسلیم شدن یا بلند شدن. وقتی شکست خوردی باید بلندی شی.
شهاب خودش را کنترل کرد. بسیار اتفاق افتاده بود که لیلا چیزی بگوید و تمام زندگی بر سرش خراب شود. اما هربار این اتفاق می افتاد، لیلا معذرت میخواست و در روزهای بعدی توجه زیادی به شهاب مینمود. شهاب بازهم خودش را کنترل کرد. او نمیدانست این حرفهایی که لیلا زده است، حرفهایی است که از ابتدای ۲۳ سال زندگی در سینه داشت یا از وقتی شیوا به آنها گفته است که میخواهد با همکلاسی اش سیاوش زندگی کند، در ذهنش شکل گرفته است و بدون مزمزه کردنش بر زبان آورده است.
شیوا گفت: میدونی مامان؟ تو چون نمیتونی خوشبختی منو ببینی مخالفت میکنی؟ تو نمیتونی رابطه عاشقانه من و سیاوش ببینی؟ وقتی میریم سینما و پارک میفهمم تو دلت چی میگذره؟ تو میخوای من هم مثل یه زن خونه دار بشم و سه تا بچه بی ادب تربیت کنم؟
این بار به جای شهاب، لیلا فرو ریخت. لیلا نمیدانست شیوا، دختر بزرگش از همان وقتی که پستان در دهانش گذاشته و به او شیر داده راجع به مادرش اینگونه فکر میکرده است یا از وقتی به او گفته که ازدواجش با سیاوش به صلاح نیست و بهتر است بیشتر راجع به ازدواج فکر کند این حرفها را به زبان آورده است. لیلا در ذهنش شکل گرفت که دخترش او را خانم خانه دار بدبختی و منفعلی میبیند که از بی حوصلی دچار بحران شده است. آیا شهاب هم او را این گونه میدید. شایان و شیدا چطور؟ اصلا چرا اسمهای بچه ها همه با شین شروع میشوند و اسم هیچ کدامشان با لام شروع نمیشود؟
دریک لحظه نگرانی تمام وجودش را فرا گرفت. آیا همه اطرافیانش او را بی عرضه و ناتوان میدیدند. نفسش بند آمد.
شهاب حالت لیلا را که دید، به شیوا گفت، زود از مادرت معذرت بخواه.
لیلا همان طور که ایستاده بود و دستش را روی صندلی محکم فشار میداد. گفت مهم نیست، من معذرت خواهی نمیخواهم. او به صورت شیوا نگاه نمیکرد و تنها به ظرفهای غذایی که روی میز تقریبا دست نخورده بود نگاه میکرد. او با چه زحمتی آنها را فراهم کرده بود و با چه شوقی تزیین. شیوا وقتی این سکوت را دید، بشقاب غذایش را داخل سینک گذاشت و از آشپزخانه خارج شد.
شهاب هنوز به فکر حرفهای لیلا بود. آیا لیلا او را دوست داشت؟
#داستان_همینان
#داستان_لیلا
@haminanlife
داستان لیلا شماره ۱
داستان لیلا شماره ۲
داستان لیلا شماره ۳
داستان لیلا شماره ۴
داستان لیلا شماره ۵
داستان لیلا شماره ۶
داستان لیلا شماره ۷
داستان لیلا شماره ۸
داستان لیلا شماره ۹
داستان لیلا شماره ۱۰
داستان لیلا شماره ۱۱
داستان لیلا شماره ۱۲
داستان لیلا شماره ۱۳
داستان لیلا شماره ۱۴