

کنار رضا روی تابی در پارک نهج البلاغه نشسته بودم و کاپوچینوی خودمان را درست میکردیم. کاپوچینو را پیش از این، هر بسته ای یک هزار تومان میگرفتیم و الان هر بسته را 3 هزار تومان. پاهایمان روی تاب حرکت میکرد و روبه رویمان ساختمان قهوه ای سربرافراشته با نورپردازی خاص قرار داشت. زیرمان یک زیرانداز قرمز پهن کرده بودیم تا کمتر از سرما بلرزیم.
میخواستم مطلبی بنویسم تحت این عنوان که آیا زنها به زنها خیانت میکنند؟ ولی انگار این یک عنوان فراموش شده بود. مثل عنوانهایی که افراد خشمگین در صندوقچه هایشان میگذارند. رضا حواسش به تلفن همراهش بود و از روی گوشی اش میخواند که آدمهای هم فرکانس، همدیگر را پیدا می کنند! حتی از فاصله های دور، از انتهای افقهای دور و نزدیک، انگار جایی نوشته باشند که اینها باید به هم برسند، یک روزی یک جایی، با هم برخورد می کنند، آنوقت میشوند همدم؛ میشوند دوست، اصلا میشوند هم شکل، حرفهایشان میشود آرامش، خنده هایشان، کلامشان می نشیند روی طاقچه دل هم، نباشند دلتنگ هم میشوند، هی همدیگر را مرور می کنند، و از هم خاطره می سازند، یادمان باشد حضور هیچکس اتفاقی نیست…
آری حضور هیچ کس اتفاقی نیست. زندگی پرتاب تاسهای مشخص است. رضا میگفت ما آمده ایم که امتحان شویم. این مهم نیست که از چه کسانی برتری داریم، مهم این است که چقدر نسبت به خودمان پیشرفت داریم. چون همیشه اطراف ما افراد خفن تر و قوی تری وجود دارند، در حالت معمول خودمان را دست کم میگیریم. اینکه تو به این موفقیتها دست پیدا کرده ای را فقط برای خودت نبین. تو دیگر تنها نیستی.
يكي از عمدهترين دلايل دست نيافتن به آرزوها اين است كه افراد تقريباً هر روز خواستههاشان را تغيير ميدهند، يا آنكه مشخصاً نميدانند در پي چه هستند.
” آنچه را ميخواهيد، بشناسيد و به خواستنتان ادامه دهيد. اگر تمنا را با ايمان درآميزيد كامروا ميشويد. نيروي آرزوها وقتي با ايمان هم نوا شود، شكست ناپذير ميگردد. ﻧﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﺩﻟﻴﻞ ﻧﮕﺮﺍنی ها ﻭ ﺍﺿﻄﺮﺍب هاﯼ ﻣﺎ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ. ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﺪﻥ ﺧﻮﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﮑﺸﯿﻢ. ﻧﻈﺮ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﺼﻮﺭﯼ ﺧﺎﻡ ﯾﺎ ﯾﮏ ﻭﻫﻢ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﻨﺪ “
ما به نوشیدن کاپوچینو با کولوچه های خوشمزه ادامه میدادیم. هم از دهانمان بخار بلند بود هم از لیوانمان. رضا دلش میخواست آواز بخواند. آواز میخواند و زمزمه میکرد و من در این تفکر غرق بودم که چرا فرصت نمیکنم نوشتن داستان لیلا را تمام کنم. داستان عشق چیست؟ رضا میگفت بگو برات چی بخونم؟ چیزی یادم نمی آمد. اسم تو برای من مقدسه را با هم خوانده بودیم. به رضا گفتم شعر چه کردی که در این فصل سرد هیچ کسی شک به زمستان نکرد. لبخند زد و گفت چقدر زیبا! من هم خندیدم و گفتم شاعران ایستاده می میرند. خندید و گفت در شهری شاعران پای منقلها می میرند.
پائولو کوئیلو در کتاب 11 دقیقه مینویسد “عشق درون ديگران نيست، بلكه درون خود ماست. ما آن احساس را بيدار ميكنيم، ولي براي اينكه بيدار شود، به ديگران نياز داريم. دنيا تنها زماني براي ما معنا دارد كه بتوانيم كسي را براي شركت دادن در هيجاناتمان بيابيم…!”
حس خنداندن و خوشحال کردن را در نظر بگیر. رضا از رازهای خنداندن و لبخند نشاندن صحبت میکرد. آیا ممکن است ما هم عادی شویم؟ آیا همیشه میتوان برای ارتباط داشتن خلاق بود؟! آیا باید برای خلاق بودن هم تلاش مضاعفی کرد تا تکراری نبود؟ آنقدر حرف برای گفتن وجود دارد که نمیتوان همه را در این کلمات گنجاند. گاهی عشق آن چیزی که کوئیلو میگوید نیست. گاهی شعله ور کردن آتشی در میان زمستان است. 7 شهر را 7 بار سر بزنی و به معجزه هایی بیندیشی که لحظه به لحظه رقم خواهند خورد. با اسمهایی که برایت مقدس اند به عالم فرزانگی کوچ کنی و از تمام سختی ها عبور کنی و خودت را دست کم نگیری.