“همین امروز شرکت را رها میکنم. دیگر تحمل این شرایط را ندارم. من نمیتوانم جاسوسی کنم. “
شاید یک ساعتی در صف پمپ بنزین بودم. متر به متر با صف پمپ بنزین حرکت میکردم. همین که میخواستم وارد پمپ بنزین شوم، پیرمردی از من اجازه خواست که زودتر وارد پمپ بنزین شود. من این فرصت را نداشتم که به او بگویم این امکان وجود ندارد. من نوبت خودم را به او داده بودم ولی نوبت افرادی که پشت سرم بودند خیر. اگر از تک تک آنها رضایت میگرفتیم امکان پذیر بود ولی این امکان هم وجود داشت که کسی رضایت نداشته باشد. پیرمرد رفت و من دور زدم و به انتهای صف برگشتم.
شهاب میگفت کسی نمیتوانست اعتراض کند وقتی من جای خودم را به پیرمرد دادم. چون برای آنها فرقی نمیکرد که من بنزین بزنم یا پیرمرد. از شنیدن این داستان تقریبا جواب سوالهایم را گرفتم. این داستان را شهاب وقتی برایم تعریف کرد که من از او خواسته بودم به سوالم پاسخ دهد. سوالم تشریح این موقعیت بود که اگر شهاب در صف اتوبوس یا صف تحویل گرفتن دارو برای عزیزی باشد و افرادی خارج از نوبت و صف وارد شوند و صف را بهم بزنند عکس العمل شهاب چه خواهد بود؟! شهاب با تعریف این داستان میخواست جواب سوالم را بدهد. من حیرت زده بودم. میخواستم با طرح این سوال ماهیت قانون را برای شهاب بیشتر ترسیم کنم. قانون را حکمران و ثروتمندان برای حفظ حکمرانی و ثروتشان وضع میکنند و همه را به انجام آن الزام میدارند. شهاب حرفهای مرا تایید میکرد ولی هنوز حاضر نبود در صف از کسی جلو بزند!
شهاب وسواس گونه تابع قانون است. حتی برای قانون هم تبصره قائل میشود. او در شرکت حقوق نمیگیرد چون کارفرما از کارش راضی نبوده است. به او میگوییم اخلاق کارفرما این گونه است که همیشه ناراضی باشد.شهاب کارمندان شرکت را به مقصدشان بعنوان اسنپ میرساند چرا که میخواهد هزینه ناهاری که در کارخانه میخورد جبران شود. بچه هایی که با او برمیگردند میگویند او وقتی پشت سر اتومبیلی قرار بگیرد، بعید است سبقت بگیرد و مسیر یک ساعته را دوساعته میپیماید. او میترسد در صورت سبقت، موجب ناراحتی کسی شود.
امروز وقتی سوار اتومبیل شهاب شدم به حرفهای امروزش فکر میکردم که میگفت ” همین امروز شرکت را رها میکنم. دیگر تحمل این شرایط را ندارم. من نمیتوانم جاسوسی کنم” او بدون حقوق کار میکرد فقط از ترس اینکه حقوق بگیرد و کارفرما رضایتش جلب نشده باشد! او از اینکه کارفرما او را به تلفن زدن به شرکتها و گرفتن اطلاعات و جاسوسی مجبور کرده بود ناراضی بود. او میترسید این کار مشکلات حقوقی و شرعی برایش ایجاد کند.
میخواستم حال و هوای شهاب را عوض کنم. از او درباره عشق پرسیدم. او را به حال و هوای 10 سال پیش دوره کارشناسی اش بردم. کسی را دوست داشته بود. هرگز به او نگفته بود. شهاب میگفت چه خوب که به او نگفتم اگر به او میگفتم الان با من بدبخت میشد!! میگفت به من گفته اند که برای اداره زندگی باید کمی خرده شیشه داشته باشی! شهاب از خشمهای فروخرده ای حرف میزد که ممکن بود روزی دهان باز کنند. مسیر یک ساعته را یک ساعته پیمود و گاهی با اکراه سبقت هم میگرفت.
به شهاب و داستانهایی که تعریف میکرد فکر میکردم. به نظرم اعتماد به نفسش را از دست داده بود. باید کمی مغرور می بود. غرور با خودبینی فرق دارد. انسان ممکن است مغرور باشد اما خودبین نباشد. غرور مربوط به عقیده و نظری است که ما نسبت به خودمان داریم اما تکبر وخودبینی مستلزم این است که از دیگران بخواهیم که همان عقیده را درباره ما داشته باشند.
فکر میکردم دیگر شهاب را نخواهم دید. داشتم داستان شهاب را مینوشتم که به او بگویم این چند وقت که بدون حقوق کار کردی اشکال ندارد اما دیگر اسنپ بچه ها نیستی و به دور از استرس به روند قبلی زندگی ات ادامه میدهی که وارد دفترم در کارخانه شد و گفت پرسیده است و گفته اند که گرفتن اطلاعات مجاز است!!