احساسات یا بیولوژیک؟
دکتر سم کلردار را برداشته بود تا کل آشپزخانه را سم بزند. بوی سم همه جا را فرا گرفته بود.
دکتر کنارم نشست و گفت الان میشود با خیالت راحت سالاد خورد! من با چشمان بیرون زده گفتم در این فضایی که کلرها بی ملاحظه در فضای اتاق پراکنده شده اند و وارد ریه ها میشوند! این گونه!
سریع وسیله های لازم را جمع کردیم، پنجره ها را باز گذاشتیم و راهی نماز خانه شدیم. نشستیم تا قدری بوی سم از فضا کمتر شود.
به قولی نباید گذاشت سمها بیشتر از حدی به ما برسند.
او در گوشه ای نشسته بود و من هم در گوشه ای. او حرف میزد و من حرف میزدم.
قرار بود برای دکتر دیداری ترتیب بدهیم تا با دوست همسر دوستمان آشنا شود.
از یک تا سی و پنج شمردیم. میگفت که 35 سن بحرانی است! نگران سن دوست همسر دوستمان بود. میگفت انگار باید در سن بحرانی، بسیار بحرانی تر تصمیم بگیریم!!
او منتظر آن دیدار بود. انگار یاد عبارت کوه، دوستی و ازدواج افتاده بود!
برای دکتر از طرز تفکری جدید با عنوانی روشن، پرده برداشتم. موضوع این بود که وقتی احتمال خطر و مشکلاتش برای بچه دار شدن وجود دارد، موضوع تقبل فرزند، میتواند راهگشا باشد. البته این روشن فکری لزوما به دلیل ترس از بچه دار شدن نیست! گاهی به دلیل اشتیاق برای خوشبخت کردن کودکی بی گناه است. دکتر از پرده برداری خوشش آمده بود و سری تکان میداد.
در چند سال پیش، پدری به فرزندشان شک میکند. نه شبیه خودش بود نه شبیه مادرش. ابتدا شکش را با همسرش مطرح میکند! پس از کشمکش و نزاعی تصمیم میگیرند آزمایش تعیین وراثت یا آزمایش دی ان ای انجام دهند. آزمایش دی ان ای فرزند با پدر همخوانی نداشت. فضا سنگین بود. آزمایش دی ان ای فرزند با مادر هم همخوانی نداشت. فضا سنگین تر شد. در این مدت فرزندی را بزرگ کرده بودند که متعلق به آنها نبود!
دکتر در فضای سم زده شده بیرون آمد و گفت: قهرمان اصلی این داستان منم! او سوالش را این گونه مطرح کرد احساسات مهم تر است یا بیولوژیک؟!
قرار شد به داستانی که در ماه عسل چند سال پیش نشان داده شده بود رجوع کنیم!
“برنامه شب گذشته ماه عسل با حضور دو خانواده روی آنتن رفت که ده سال قبل زمانی که فرزندانشان متولد شده بودند، این بچه ها در بیمارستان با یکدیگر عوض شدند .خانواده اول در ابتدای برنامه به این موضوع اشاره می کند که فرزندشان سامان از تمامی لحاظ با تمامی افراد خانواده و حتی با خود خانم و همسرش تفاوت داشت و پس از گذشت چند سال تصمیم گرفتند که آزمایش بدهند اما با آزمایش دادن مشخص شد که دی ان ای این بچه با این خانم و این آقا تفاوت دارد و سامان بچه آن ها نیست .
پس از طی شدن مراحل بسیاری که تعدادی از آن ها قانونی بود این خانواده متوجه شدند که در روزی که فرزند آن ها متولد شده دو بچه دیگر نیز در آن روز به دنیا آمده و با جستجوهای بیشتر به دنبال آن خانواده رفتند که در یکی از خانواده ها فرزند خود را پیدا کردند.
پدر خانواده دوم که در شرایط بسیار ناگهانی و شوک آوری قرار گرفته بود تصمیم گیرد در یک میهمانی موضوع را برای بچه ها توضیح دهد اما بر اثر فشارهای بسیاری که در رویارویی با این اتفاق تحمل کرده بود فوت می کند.
این دو خانواده که مادرانشان در استودیو ماه عسل حضور داشتند در ادامه برنامه به این موضوع اشاره کردند که این گونه تصمیم گیری شده که هر دو خانواده بچه ای را که پیش از اطلاع از این اتفاق بزرگ می کرده را همچنان نزد خود نگه داری کنند البته رفت و آمد بین این دو خانواده وجود داشته باشد.”
از این داستان چه نتیجه ای میتوان گرفت؟! دکتر همچنان معتقد بود که من قهرمان این داستانم! او سالادش را در نمازخانه تمام کرد. او فکر نمیکرد که ممکن است سَم روی بدن تاثیر داشته باشد. او میگفت فقط کمی سرم درد میگرفت. وقتی بعد از مدتی به اتاق برگشت از نبود سم راضی بود. او پیش از این معتقد بود که احساسات بر بیولوژیک ارجحیت دارد.
دکتر همچنان معتقد بود که قهرمان اصلی این داستان منم! او به جمله آخر معترض بود! او میگفت جمله پیش از این معتقد بود که احساسات بر بیولوژیک ارجحیت دارد به این معناست که او دیگر به این موضوع معتقد نیست و فکر میکند بیولوژیک بر احساسات ارجحیت دارد! او میگفت شاید قضیه انتخاب باشد. او عقیده داشت که باید به انتخاب مادرها بیشتر توجه کرد.
مادر بودن و مادر شدن دو گزینه متفاوت است. دکتر میدانست که در حال طراحی وبسایت جدیدی هستیم که قرار است در مورد آهستگی صحبت کند. دکتر در آهستگی فرق مادر بودن و مادر شدن را کمی درک کرد. دکتر وقتی از آهستگی بیشتر فهمید، در انتها اضافه کرد که منظورت از همه این داستان این بود که اگر حواسمان به سَم های اطرافمان باشد، میتوانیم بفهمیم کجا احساسات و کجا بیولوژیک ارجحیت دارد و اینکه انتخابها اتفاقی نیست!