داستان راکفلر قلابی
داستان راکفلر قلابی روی نیمکت پارک نشسته بودم. آنقدر درگیر خودم بودم که نه متوجه گذر آدمها بودم نه گذر پرندگان. جلوی پام از تنقلات پر شده بود. به این فکر میکردم که آیا میتوانم شرکت را از ورشکستی نجات بدهم؟ از دست دادن اعتبار چند ساله فکر وحشتناکی بود که همه رشته افکارم را…