آن روی نعلبکی
صبح بهار شش سال قبل بود که بینی ام شکسته شده بود و برای جا انداختن آن وارد اتاق عمل شدم. در برابر بیهوشی میخواستم مقاومت کنم، روی تخت دراز کشیده بودم و میخواستم تا آنجا که ممکن است توانایی خود را در مقاومت در برابر بیهوشی نشان بدهم. پزشک به انترن بیهوشی خود آموزش میداد. انترن آنقدر سوزن را در دست من کرده و درآورده بود که درد دست از درد بینی بیشتر بود. به انترن گفتم روی موش آزمایشگاهی قبلا کار کرده ای؟ قول بده نفر بعدی را این گونه بیهوش نکنی! پزشک سوزن را از دست من درآورد و یک ماسک روی صورتم گذاشت. گفت تا 10 بشمارم. میخواستم در برابر بیهوشی مقاومت کنم. به خودم فکر میکردم. به این که روی تخت دراز کشیده ام اما مرا از این اتاق به آن اتاق می برند. باز از این اتاق به آن اتاق. چشمانم بسته بود. چطور نفس میکشیدم. در واقع بیهوش شده بودم. در بیهوشی حس این را داشتم که دارند مرا از این اتاق به آن اتاق میبرند. بدنم بی حس بود. پاهایم را تکان میدادم. زنده بودم. میخواستم بلند شوم. طرف راستم خانمی بود که هذیان میگفت. روی صورتم یک گچ و چسب گذاشته بودند.
مهماندار نشان میداد که چطور کمربندها را ببندیم. ماسک و جلیقه نجات را جوری میبست که انگار دارد پانتومیم بازی میکند. سرم را روی صندلی گذاشتم. قرار بود یک تیک آف داشته باشیم. از همان تیک آف هایی که توی دل خالی میشود. نیم ساعتی گذشته بود. منتظر بودم یک تیک آف حیرت انگیز داشته باشیم، مهمان دار کنارم آمد و یک بسته تغذیه رو به رویم گذاشت. چشمهایم را باز کردم. هواپیما تیک آفش را کرده بود و من متوجه نشده بودم. در این لحظاتی که چشمانم بسته بود به این فکر میکردم که هواپیما دارد سرعت میگیرد.
مهمان دوستم در خانه اش در اطراف فرودگاه مهرآباد بودم. یک استکان چایی با نعلبکی برایم گذاشته بود. داشتیم از پیش فروش سکه صحبت میکردیم و سفرهایی که در پیش داریم. ناگهان ساختمان به لرزه درآمد. مثل زمین لرزه بود. گفت نگران نباش، میخواستم تو هم اولین حست از شنیدن صدای هواپیما بالای ساختمان، یک حس ناب، بدون پیش داوری باشد.
بوی سرکه و الکل از کارخانه بلند بود. میخواستیم پساب کارخانه را تصفیه کنیم. مهندس اسکندری متخصص طراحی و نصب پایلوتهای مختلف بود. آسمان شب، کنار کوه با صدای پرنده ها، سمور و روباه حس زیبایی میداد. برای مهندس از همه چیزهایی که میدانستم گفتم. برایم از گوشه ای از چیزهایی که میدانست گفت. هنرمند بود. خوشنویسی، نقاشی، تذهیب و … از علایقش بود. از جلسات، محفلها و تجربیاتش گفت. شش سواد سازمان بهداشت جهانی را که من دنبالش هستم که تشریحش کنم او با چهار اصل و بعد شخصیتی بیانش کرد. این چهار اصل و بعد شخصیتی را در شخصیتهای روحانی، جسمانی، عاطفی و عقلانی میدید. چیزهایی که من به این صورت نگاهش نکرده بود. میگفت هنرمندان در بعد عاطفی قوی هستند ولی ممکن است به دلیل مشکلات در زمینه های دیگر ضعیف و ناتوان شوند. میگفت باید در چهار بعد قوی شویم. همه این ها مثل غذا هستند. آیا میشود که غذا نخوری؟
روی زمین دراز کشیده ام. دوست دارم داستانهایم نقد شود. نمیخواهم مثل تولستوی در 50 سالگی کتابهایم را آتش بزنم. دوست دارم متنها و نوشته هایم بهتر و بهتر شود. نمیخواهم این متنها ناشی از شرایطی باشد که من تجربه اش میکنم. نوشته ها گاهی مقتضای سن هستند و گاهی برای همه عصرها کاربرد دارند. زمین میلرزد. به آهستگی و جنبشی که با مهندس صحبت کرده بودم، فکر میکردم. به آهنگ های کلامی موسیقی که برایم تعریف کرده بود فکر میکردم. لرزش زمین ادامه داشت. مترو از زیر ساختمان رد میشد. هر لرزش 20 ثانیه ای ادامه داشت.
دکتر کنارم نشسته بود و به متنی که مینوشتم مینگریست. میگفت هرکسی داستانی دارد. بعد از مرگ چه میشود؟ همین چند ساعت پیش یکی از دوستانش در شمال کشور کنار دریا، زیر باران و روی ماسه ها گرفتار صاعقه میشود. میگفت حتما موقع مرگ خوشحال بوده است؟!
مهندس اسکندری میگفت فرق هنرمند با افراد عادی در این است که چیزها را جور دیگری میبیند. کارخانه بوی سرکه و الکل میداد. شاعر ولی میگفت: شعر من مزه ی خاکستر و الکل می داد/شعر، من را وسط زندگی ات هل می داد… چایی دارچین را روی میز گذاشته بودیم. مهندس نعلبکی را برداشت. گفت همه روی آن را میبینند و هنرمند آن روی دیگرش. موافق بودم. همین است که آذر میگفت: تنها سپاس از عشق خودکار است/دنیا به شاعرها بدهکار است. روزها میگذرد، شبها نیز. نکند همه ما خواب باشیم. در حدیث از امام علی علیه السلام هست که میفرمایند مردم در خوابند و زمانی که از دنیا رفتند بیدار میشوند.
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست
ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
پیوند عمر بسته به موییست هوش دار
غمخوار خویش باش غم روزگار چیست
معنی آب زندگی و روضه ارم
جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست
مستور و مست هر دو چو از یک قبیلهاند
ما دل به عشوه که دهیم اختیار چیست
راز درون پرده چه داند فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست
سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست
معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست
زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواسته کردگار چیست