فقط یک پسر میبینم!
فقط یک پسر میبینم! در فاصله ای نه چندان دور از آن ها پیر مرد دنیا دیده ای نشسته بود و می شنید که هریک از زن ها چه طور از پسرانشان تعریف می کنند. زن اول گفت : پسرم چنان در حرکات اکروباتی ماهر است که هیچ کس به پای او نمی رسد. دومی…
فقط یک پسر میبینم! در فاصله ای نه چندان دور از آن ها پیر مرد دنیا دیده ای نشسته بود و می شنید که هریک از زن ها چه طور از پسرانشان تعریف می کنند. زن اول گفت : پسرم چنان در حرکات اکروباتی ماهر است که هیچ کس به پای او نمی رسد. دومی…
از شر دختر خلاص شوم! خانم معلم مدرسهای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت، هنوز ازدواج نکرده بود. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: «ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟» خانم معلم گفت: «ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ او ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ…
صدف های بدبو و قصر طلایی شغل مردی تمیز کردن ساحل بود. او هر روز مقدار زیادی از صدفهای شکسته و بدبو را از کنار دریا جمع آوری می کرد و مدام به صدفها لعنت می فرستاد چون کارش را خیلی زیاد می کردند. او باید هر روز آن ها را روی هم انباشته می…
پادشاه و صدای دلاک روزی دلاک در خزینه حمام به خواندن پرداخت. آواز خود را بسیار نیکو و شیرین یافت. پس به نزد حاکم رفت و به او گفت هر آینه مهمان گرانقدری داشتی مرا خبر کن تا از آواز ملکوتی خود وی را مستفیض گردانم. بعد از مدتی چند نفر مهمان حاکم شدند و حاکم…
رسم و رسومات سال نوووو یه سری رسم و رسومها هست همیشه اول سال باهامون هست و خواه ناخواه باهاش درگیریم. اولیش اینه که تا دو ساعت قبل از سال تحویل کنار هم هستیم و دقیقا لحظه سال تحویل، کلی انرژی میگیریم و همو بغل میکنیم و میبوسیم انگار چند ساله همو ندیدیم و همه…
شروع سال ✅قرار بود ساعت ۶ صبح اول فروردین برم پارک بدوم. ساعت ۶ بود و من بیدار بودم ولی تصمیم گرفتم به ادامه خواب بپردازم. ✅سالها قبل که کنکور داشتم از تابستان سال قبلش خودمو آماده کرده بودم. دو ماه برنامه ریزی برای شروع از اول تابستان. یه سر رسید پر شده بود از…
مایه کیسه بودن عیدی بعضیها جوری عیدی میدن انگار حواسشون به تورم نیست… بچه های این دوره زمونه که مایه کیسه بودن اینا متوجه نمیشن @haminanlife
داستان منیژه ۲ (دوستهای خرسی) نمیدونم تا کی میتونم قصه آدمها رو بنویسم و یه برنامه منظم براشون داشته باشم ولی هرچی هست یه سری اتفاقها و داستانها هست اگرچه ممکنه شنیده باشیم با این حال دوست داریم جوردیگه ای بهش نگاش کنیم و تو ذهن بسپاریمشون. مادرم پرسید بازم داستان نوشتی؟ داستان منیژه خانوم…
براى خوشحاليت، ببخش نه بستانی استادی با شاگردش از باغى ميگذشت… چشمشان به يک کفش کهنه افتاد. شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند. بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ..! استاد گفت…
سن زندگی سن دوستی خواب دیدم که تو یه قبرستون ام. تمام سنگ قبرها عجیب بود: تولد 1822 – وفات 1826 تولد 1930 – وفات 1934 فاصله بین تولد و مرگ خیلی کم بود. تو قبرستون یه مردی بود. ازش پرسیدم: چطور مردم این روستا انقد زود میمیرند؟ بهم گفت: ما اینجا رو سنگ…