من، نیک و کوه (داستانهای شهر)
بدو بدو!! پاس بده، یالا دیگه! اه لعنتی بده دیگه پاسو! گندت بزنن. این صداهایی بود که در گوشم زمزمه میشد. روی صندلی نشسته بودم. هنوز بدنم گرم بود. پای راستم زق میزد. بچه ها لباسها را عوض میکردند. دیگر زمان بازی فوتسال تمام شده بود. بازیکنی که من با او برخورد کرده بودم روی زمین، آن جا که خط کشی شده است، افتاده بود. پایش را گرفته بود. انگار داشت درد میکشید. چند بسته یخ برایش آورده بودند که روی زانویش بگذارد. وقتی داشتم به سمت دروازه میدویدم پایش را جلوی پایم گذاشته بود. چند تا کله معلق زده بودم. نگران پایم بودم. همان پای سمت راست که پارسال از همین ناحیه آسیب دیده بود. وقتی آسیب دیدم تا دو هفته پایم تا نمیشد. دو ماه فیزیوتراپی میرفتم. چهار ماه مرتب استخر درمانی میکردم. من که بعد از کله معلق به خودم میپیچیدم و از درد داد زده بودم به خودم میگفتم الان چند نفری دور مرا گرفته اند. وقتی لنگان بلند شدم،دیدم روی زمین دارد درد میکشد. همه بازیکنان دورش جمع شده بودند. درست همان جا که پایش را جلوی من گذاشته بود، افتاده بود. من ۱۰ متری غلط زده بودم. هنوز صداها در گوشم زمزمه میشد. یکی گفت دارد فیلم بازی میکند. هنوز پایم زق میزد. نگاهم به جلو خیره شده بود. صورتم یخ کرد. چشمانم باز شد. انگار هیچ صدایی نمیشنیدم.
پایم خوب شده بود. دیگر میتوانستم به کوهنوردی ادامه بدهم. هر هفته یا تنهایی یا با دوستان کوه میرفتم. هر بار سرعت بیشتری داشتیم و تا ارتفاع بالاتری میرفتیم. بساط صبحانه را پهن میکردیم و خیار، گوجه و هویج را لای نون پنیر میگذاشتیم و کاپوچینوی معروف را میخوردیم. دوستان جدیدی پیدا کرده بودیم. رفیق و یار من محمدرضا بود. بیشتر کوه ها با محمدرضا بودم. با محمدرضا راجع به شخصیتها، رفتار و علایق صحبت میکردیم. محمدرضا نبود. پایم خوب شده بود. من، نیک و داریوش سه تایی کوه رفته بودیم. داریوش از هردوی ما بزرگتر بود و چند سالی را آمریکا کار کرده بود. از رابطه هایش در ایران میگفت. او دچار اختلال فکری شده بود. درک نمیکرد. او نمیدانست چرا خانمها با او ارتباط دوستی میگیرند ولی خانه اش نمیروند. نیک میگفت من با ماری خوابیدم. داریوش و نیک از کسب و کار برندینگ صحبت میکردند. از اجاره دادن خانه های لوکس صحبت میکردند. کارهایی که اگر میگرفتند، درآمدهای فوق العاده ای داشتند.
محمدرضا خوشحال شد وقتی شنید که رضا، شوهر خواهر ماری گفته است که از وقتی ماری با گروه آشنا شده است، لبخند بر لبانش نشسته است. وقتی محمد راجع به ارتباطها در ایران حرف میزد، میگفت خودش دوتا زن دارد که یکیشان خواهر ماری است. عکس بچه هایش را به من و محمدرضا نشان داد. این حرفها را وقتی به ما زد که پاهایمان را لخت کرده بودیم و گذاشته بودیم در آب و کاپوچینو میخوردیم. آن طرفتر هم نیک گیتار میزد و ماری، مینو، فریبا، نادر و علی به آن گوش میدادند. این دور همی آخرین دورهمی گروه بود. بعدها گروه از هم پاشید.
این گروه کوهی که تشکیل شد، فقط دو بار برنامه داشت. بعد از برنامه دوم گروه از هم پاشید. برنامه اول که رفته بودیم، جمعیت زیاد بود. تعداد کوهنوردان از ۴۰ نفر میگذشت. نیک میگفت همان زمان که تو نمازت را خواندی و رفتی پیش حسینعلی، ماری پسته دهنم میگذاشت. میگفت یه چیزهایی خواند و به من گفت بگو قبلتُ. من هم گفتم. میخندید و میگفت پسته دهنم میگذاشت.
نیک خوب گیتار میزد. وقتی میخواند از ته دل میخواند. حرفهایش جالب بود. میگفت هیچ چیز خوب نبود تا موقعی که پوشیده بود. تعجب میکرد. میگفت نمیدانستم از چی من خوشش آمده است. آخر من چه تناسبی با او داشتم. او آدم مذهبی بود ولی من همین طوری ام. دست به گیتارش میبرد و صدایش را در می آورد. دست به گیسوانش برده بود و صدایش را درآورده بود. میگفت از کوه که برگشتیم، شماها رفتین خانه تان ما هم رفتیم خانه شان. پدر مادرش مسافرت بودند. کباب گرفتیم. رفتم حمام. او هم آمد. میگفت هیچ چیز خوب نبود تا موقعی که پوشیده بود. بهش نشان داده بود که عفونت دارد ولی میگفت خوب نبود تا موقعی که پوشیده بود. هوا که از نصف شب گذشته بود، بهش گفته بود ما میخواستیم فقط حرف بزنیم. برای همین خواندیم. او هم گفته بود ما که کاری نکردیم. نیک فکر میکرد ماری عاشقش شده است.
نادر دوست مینو بود. نادر کماندوی نیروی نظامی بود. همان وقت که با ما نماز خواند فهمیدیم که به مسائلی معتقد است. وقتی ماری به نادر پیشنهاد داده بود، نادر متن پیامها را به مینو نشان میدهد. آن وقت میشود که گروه از هم میپاشد. این ها را وقتی فهمیدم که پایم خوب شده بود. محمدرضا نبود. من، نیک و داریوش سه تایی کوه رفته بودیم.
من از پاشیده شدن گروه اطلاعی نداشتم. درگیر کارهای خودم بودم. با محمدرضا برنامه های دو نفری خودمان را میگذاشتیم. شنیده بودم ماری با گروه جدیدی کوه رفته است. ماری از کوه سُر میخورد و پسری دستش را میگیرد. ماری سرش داد زده بود که چرا دست مرا گرفتی. میخواستم سُر بخورم، به چه حقی دست مرا گرفتی؟ پسرک مات و مبهوت بود. داستان پسرک را وقتی محمدرضا برای من تعریف کرد که هنوز با داریوش و نیک کوه نرفته بودم.
وقتی رضا شوهر خواهر ماری به ما گفت دو تا زن دارد و رفت، به محمد رضا گفتم حرف حسابش چی بود. چرا باید این حرفها را به ما بزند. او میگفت شاید دارد ما را امتحان میکند. بالاخره خواهر زنش با ما آمده است کوه! باید بداند با چه جور پسرهایی آمده است. آن موقع نه من میدانستم ماری مطلقه است نه محمدرضا.
بدو بدو!! پاس بده، یالا دیگه! اه لعنتی بده دیگه پاسو! گندت بزنن. پایم زق میزد. داشتم در هوا کله معلق میزدم. لنگان راه میرفتم. داشتم فکر میکردم. میترسیدم او هم مثل من چند ماه درگیر شود. پایم زق میزد. بدنم هنوز گرم بود. میترسیدم باز درگیر شوم. داشتم به کوه رفتنها فکر میکردم. محمد رضا نبود. به حرفهای محمدرضا فکر میکردم. یکی گفت دارد فیلم بازی میکند. او هم لنگان به سمت ماشین رفت. صورتم یخ کرده بود. چشمانم درشت شده بود. داریوش نمیدانست چرا خانمها با او ارتباط دوستی میگیرند ولی خانه اش نمیروند. شاید فیلم بازی میکرد. کاش بتوانم بدوم.
اسمها کاملا فرضی بوده و از قوه تخیل نویسنده نشئت میگیرد. هرگونه تطابق احتمالی تصادف بوده است.