Parse error: syntax error, unexpected '<' in /home/haminanc/domains/haminan.com/public_html/wp-content/plugins/hellos/hellos.php(37) : eval()'d code on line 1
داستان لیلا شماره ۶-۱۰ (حمید نجارزادگان) - haminan.com
عاشق زنی در جبهه دشمن شده ام، ببینمش میمیرم، نبینمش میمیرم.
در گذری تاریخی هستیم. یک جور جدال سنت و مدرنیته. پای حرف مردان که بنشینیم زنها را اهریمنهایی میبینند که زندگی را به آنها زهر و هر از چندگاهی شیرین نموده اند. پای صحبت زنان که بنشینیم مردها را دیوهایی متصورند که به حقوق زنان بی توجه اند و خواستار سلطه بر آنها هستند و حقوق آنها را پایمال میکنند. گاهی مردها در حمایت زنان برمیخیزند و شعر میسرایند از لطافت و مهربانی زنان سخن میگویند و گاه زنها دستهای پینه بسته مردان را نوازش میکنند و به مردهایی که از شانه هایشان خاک بلند میشود، افتخار میکنند. در میان جنگ و جدال افرادی خارج از گود به تماشا مینشینند و سعی میکنند در بازار گرم جدال یا منفعتی کسب کنند یا غصه بخورند و دنبال عشق گمشده ای بگردند که با هم تکمیل شوند. از سخن و ادب و شعر که بگذریم بهتر است تحلیلهای ساده تری را عریان تقدیم کنیم. اگر سرچ اینترنتی انجام بدهیم زنان ایرانی را در برزخی از سنت و مدرنیته میدانند در حالی که همین وضعیت برای مردان نیز وضعیت مشابهی دارد…
چرا میخواهی برای زنان یا مردان حکومتهایی جداگانه ایجاد کنی؟ نمیدانی همه اینها یک جور بازی است؟ آخر لیلا چه تصمیمی گرفت؟ چه شد که از زندگی ۲۳ ساله اش گذشت؟
لیلا به هیچ یک از داستانها و تحلیلهای اجتماعی توجهی نداشت، با لپتاپی که شهاب برایش خریده بود، به طراحی لوگو میپرداخت. لیلا در سرچهای لوگوی خود، توجهش به وبسایت تصاویر طبیعت که در ایتالیا مدیریت شد، جلب شد و این همان اتفاقی بود که شروع زندگی جدیدش بود.
شاید لیلا باید تحلیلهای اجتماعی و فلسفی و … را زودتر میخواند که عشقش را عمیق بشناسد و انتخاب کند، نه اینکه الان که دخترش میخواهد با همکلاسی اش نامزد کند، شروع به مخالفت کند و مانعشان شود.
نباید لیلا را قضاوت کرد. باید لیلا را شناخت. شاید شناخت لیلا به شناخت تمام زنان و مردانی بیانجامد که زندگی را چیزی فراتر از رقابت، برد و باخت و … میدانند.
به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق
خود به تنهایی دنیایی است عشق
یا درست در میانش هستی، در آتشش
یا بیرونش هستی، در حسرتش
?داستان لیلا شماره ۷
گاهی برخی کتابها، برخی فیلمها و برخی عکسها ذهن انسان را عوض میکنند. نمیشه ادعا کرد که این عوض شدن در لحظه و در یک روز اتفاق می افتد. گاهی این عکس، این فیلم یا یک عبارت در گوشه ذهن می ماند و یک روز از آتشفشان خاموش خودش سرباز میزند. برای لیلا سر زدن به وب سایت نیکولای ایتالیایی مثل همان افتادن سنگ در برکه بود. انگار کلی فیلم و عکس و متن در ذهن لیلا جا خوش کرده بود و یک باره همه چیز به تلاطم افتاده بود.
با این سبک نوشتنی که داری، لیلا را زنی صاحب حق معرفی میکنی. حالا هر اتفاقی برای هر زنی بیفتد میگوید در برکه دلم سنگی افتاده است. وقتی همه چیز خراب شد، تو می آیی و درستش میکنی؟ چرا میخواهی به زنان بگویی که چیزی را گم کرده اند؟ اصلا حواست هست چه خیانتی داری میکنی؟ داستان علی جورابی را نشنی ده ای؟
لیلا زندگی آرامش را داشت ولی دیگر مثل اول با طراوت نبود. یک زندگی آرام بی هیچ تلاطمی. وقتی شوهرش شب به خانه نمی آمد، چیزی نمیگفت. نمیخواست با سوال کردنش چیزهایی که شنیدنش آزارش میداد بشنود. مثل روز قبل صبحانه را آماده میکرد. همه دور میز مینشستند. او پرده آشپزخانه را میکشید، مبادا که گلها از غذای آنها بخواهند.
همه اینها را میدانم ولی لااقل دلش به بچه ها خوش است. زن یعنی مادر. به نظرم شهاب وقتی برای لیلا لپ تاپ گرفت. اشتباه کرد. این داستان عاصم جورابی را حتما بخون.
?داستان لیلا شماره ۸
این داستان عاصم جورابی را حتما بخون.
“هوس زن گرفتن به سرم زده بود. دوست داشتم وضع مالی خانواده همسرم پایینتر از خانواده خودم باشد تا بتوانم زندگی بهتری برایش فراهم کنم. مادرم چنین دختری برایم در نظر گرفته بود. نمیدانم این خبر چگونه به گوش رئیسم رسید چون به صرف نهار دعوتم کرد تا نصیحتم کند. اسم رئیس من عاصم است اما کارمندان به او میگویند عاصم جورابی!
سر ساعت به رستوران رفتم. رئیس تا مرا دید گفت: «چون جوان خوب و نجیب و سربهراهی هستی میخوام نصیحتت کنم.» بعد هم گفت: «مبادا به سرت بزنه و بخوای واسه زنت وضع بهتری فراهم کنی!» و ادامه داد: «اگه به حرفم گوش نکنی مثل من بدبخت میشی. همونطور که من بدبخت شدم و حالا بهم میگن عاصم جورابی»
پرسیدم: «جناب رییس چرا شما رو عاصم جورابی صدا میکنن؟»
جواب داد: «چون بدبختی من از یه جفت جوراب شروع شد» و بعد داستان زندگی اش را برایم تعریف کرد:
وقتی خواستم زن بگیرم با خودم گفتم باید دختری از خانواده طبقه پایین بگیرم که با دارو ندارم بسازه و توقع زیادی نداشته باشه. واسه همین یه دختر بیست و یک ساله به اسم سحر انتخاب کردم. جهیزیه نداشت. باباش یک کارمند ساده بود. چهره چندان جذابی هم نداشت و من به خاطر انتخابم خوشحال بودم. سحر زن زندگی بود. بهش میگفتم امشب بریم رستوران؟ میگفت نه چرا پول خرج کنیم؟ میگفتم: سحر جان لباس بخرم؟ میگفت: مگه شخصیت آدم به لباسه؟
تا اینکه براش به زور یه جفت جوراب خوشگل خریدم. دو ماه گذشت اما همسرم جوراب نو رو نپوشید. یه روز گفتم عزیزم چرا جوراب تازهات رو نمیپوشی؟ با خجالت جواب داد: آخه این جورابا با کفشای کهنهام جور در نمیاد! به زور بردمش بیرون و براش یه جفت کفش نو خریدم. فرداش که میخواستیم بریم مهمونی باز کفش و جوراب رو نپوشید. بهش گفتم چرا تو کفش و جورابتو گذاشتی توی صندوق و نمیپوشی؟ جواب داد: آخه لباسام با کفش و جورابم جور در نمیاد! همونروز یک دست لباس براش گرفتم. اما همسرم باز نپوشید. دلیلش هم این بود: این لباسا با بلوز کهنه جور در نمیان! رفتم دو تا بلوز خوب هم خریدم. ایندفعه روسری خواست. روسری رو که خریدم دیگه چیزی کم و کسر نداشت اما این تازه اول کار بود! چون جوراباش کهنه شدن و پیرهنش هم از مد افتاد و از اول شروع کردم به خریدن کم و کسریهای خانوم! تا اینکه یه روز دیدم اخماش رفته تو هم. پرسیدم چته؟ گفت این موها با لباسام جور نیست. قرار شد هفتهای یه بار بره آرایشگاه. بعد از مدتی دیدم سحر به فکر رفته. بهم گفت: اسباب و اثاثیه خونه قدیمی شده و با خودمون جور درنمیاد. عوض کردن اثاثیه خونه ساده نبود اما به خاطر همسر کم توقعم عوضش کردم. مبل و پرده و میز ناهارخوری و خلاصه همه اثاثیه خونه عوض شد. سحر توی خونه باباش رادیو هم ندیده بود اما توی خونه من شبها تلویزیون میدید!
چند روز بعد از قدیمی بودن خونه و کثیفی محله حرف زد. یک آپارتمان شیک تو یکی از خیابونای بالاشهر گرفتم. اما این بار اثاثیه با آپارتمان جدید جور نبود! دوباره اثاثیه رو عوض کردم. بعد از دو سه ماه دیدم سحر باز اخم کرده. پرسیدم دیگه چرا ناراحتی؟ طبق معمول روش نمیشد بگه اما یه جورایی فهموند که ماشین میخواد! با کلی قرض و قوله یه ماشین هم واسه خانوم خریدم. حالا دیگه با اون دختری که زمانی زن ایدهال من بود نمیشد حرف هم زد! از همه خوشگلا خوشگلتر بود! کارش شده بود استخر و سینما و آرایشگاه و پارتی! دختری که تو خونه باباش آب هم گیر نمیاورد تو خونه من ویسکی میخورد. مدام زیر لب میگفت: آدم باید همه چیزش با هم متناسب باشه!
اوایل نمیدونستم منظورش چیه چون کم و کسری نداشت. خونه، زندگی، ماشین، اثاثیه و بقیه چیزا رو که داشت. اما بعد از مدتی فهمیدم چیزی که در زندگی سحر خانوم کهنه شده و با بقیه چیزا جور درنمیاد خودم هستم! مجبور شدم طلاقش بدم. خانه و ماشین و اثاثیه و هرچی که داشتم با خودش برد. تنها چیزی که برام موند همین لقب عاصم جورابی بود! یه جفت جوراب باعث شد که همه چی بهم بخوره. کاش دستم میشکست و براش جوراب نمیگرفتم”
من قبول دارم، تجربه ها و اتفاقهایی که برات میفتن میتونه تو تصمیم گیری هات تاثیر گذار باشن، اما ما تو این دنیا اومدیم که تشخیص بدیم که همه را با یه عینک نبینیم. آیا چیزی راجع به آتوریته شنیدی؟
برای برخی تیپها و فرهنگها داستان عاصم دقیقا مطابقت داره و در بعضی موارد این طور نیست. به نظرت زندگی عاصم و سحر بدون خرید جوراب این گونه نمیشد؟
?داستان لیلا شماره ۹
از وقتی بچه های لیلا بزرگ شده بودند، لیلا وقت بیشتری برای رسیدن به کارهای خانه داشت. حتی گاهی وقت هم اضافه می آورد جوری که میخواست در تمام کارهای بچه ها حضور داشته باشد. بچه ها به طور مستقیم از دخالت مادرشان در کارهایشان شکایت کرده بودند. لیلا با اینکه اواخر شهاب با کار کردنش مشکلی نداشت، نتوانسته بود کاری برای خود پیدا کند. کارفرماها یا دنبال دختر جوان و مجرد بودند یا دنبال فردی با تجربه میگشتند که از عهده کارها بربیاید. لیلا که مدام به در بسته میخورد غرورش جریحه دار شد و از انجام کار بی خیال شد. وقتی شهاب برای لیلا لپ تاپ گرفت، لیلا در خانه میتوانست طراحی لوگو انجام دهد. لیلا بیشتر از هرچیزی خودش را با لپ تاپ سرگرم میکرد.
در اوایل سال ۹۶ بود که یکی از نشریه های معتبر، چند روز قبل از تولد لیلا به او پیشنهاد طراحی لوگو برای هفته نامه شان را دادند. در واقع شهاب به واسطه ارتباطهایش توانسته بود برای لیلا در نشریه کاری دست و پا کند.
در همه جمعهای خانوادگی، شهاب از کار پیدا کردن لیلا تعریف میکرد و میگفت لیلا بالاخره توانست استعدادهایش را در بهترین نشریه کشور نشان دهد. لیلا از این همه تعریف و تقلای شوهرش برای اعلام این خبر تعجب کرده بود. نمیدانست شهاب میخواست همه سالهایی را تلافی بکند که نگذاشته بود او کار کند یا اینکه چون به او خیانت کرده بود، احساس پشیمانی میکرد و میخواست دوباره رابطه شان را صمیمی و گرم کند. لیلا هرچه فکر کرد، گزینه دیگری به ذهنش نرسید.
شهاب در جمع خانوادگی میگفت: همه ما به وجود لیلا افتخار میکنیم، تمام موفقیتهایمان را مدیون او هستیم.
خواهر شهاب در تکمیل حرفهای برادرش گفت: همین طور است، لیلا بی نظیر است. همیشه مثل پنجه آفتاب بوده.
لیلا وقتی این حرفها را میشنید، انگار غمی بزرگ در دلش مینشست. از اینکه در کانون توجه باشد، آزرده خاطر بود. لیلا در همین فکرها بود و به نگاه های اطرافیان خیره شده بود تا دختربزرگش شیوا اعلام کرد که قرار است با همکلاسی اش سیاوش ازدواج کند.
?داستان لیلا شماره ۱۰
قرار ازدواج شیوا با سیاوش لیلا را بهم ریخت. اصلا انتظار نداشت دختر ۲۱ ساله اش یک دفعه ای تصمیم به ازدواج بگیرد. او ازدواج زودهنگام خودش را اشتباه میپنداشت. شیوا وقتی این خواسته اش را مطرح کرد که ذهنهای خانواده اش را از هر لحاظ خنثی کرده بود. شیوا میگفت میدونم قرار با ازدواج من مخالفت کنین و بگین سیاوش هنوز کار و سربازیش مشخص نیست. من درسم تموم نشده و خیلی چیزا رو نمیدونم، اما من و سیاوش برای رسیدن بهم حاضریم هرکاری انجام بدیم.
شایان و شیدا خواهر برادرهای شیوا بودند که زیرکانه لبخند مرموزانه ای به لب داشتند. میدانستند اگر شیوا با مخالفت جدی روبه رو نشود به زودی میتوانند مراسم عروسی را شاهد باشند. شهاب چیزی نگفت و فقط با قاشق به بشقابش ور میرفت. لیلا اما مثل یک بمب ساعتی بود که منتظر انفجار بود ولی جلوی خودش را گرفت. شهاب به لیلا نگاه میکرد جوری که انگار لیلا مقصر است. شیوا که متوجه بهت زدگی خانواده اش شد گفت: منو بگو که فکر میکردم شما مثل بقیه مردم فکر نمیکنین. منو بگو که فکر میکردم شماها نسل ما رو درک میکنین. مگه من چی گفتم؟ مگه قراره چیکار کنم؟
شهاب کمی خودش را جمع کرد و به شیوا گفت، دخترم همین طوری که نمیشه ما یه سری رسم و رسوماتی داریم باید بیان خواستگاری و ما بریم تحقیقات و بعد بهشون جواب بدیم.
لیلا گفت: خیلی هم عالی که به ازدواج فکر میکنی، اما الان؟
شیوا میدانست که میتواند پدرش را راضی کند اما گفته مادرش او را نگران کرده بود، گفت خب پس کی؟ سیاوش الان به من پیشنهاد داده منم قبول کردم.