اولین باری بود که وقتی دختری پای او را لمس کرد، استرس گرفت. شیرین میگفت: تا الان بازی تو بود، بعد از این بازی منم است. نگاه فرهاد با نگاه شیرین یکی شد. این اتفاق را جمعیت کمی دیدند! همه میدانستند امشب فرهاد در خوابگاه غوغا به پا میکند، برای همین ترجیح داده بودند هرچه سریعتر محل را ترک کنند. شاید نگاه فرهاد و شیرین بیشتر از ۵ ثانیه با هم گره نخورد.
وقتی این داستان از فرهاد را شنیدم، مو به دستهایم سیخ شد. انگار یه فیلم سینمایی بود. خیلی از آدما فکر میکنن داستان زندگیشون یه فیلم خیلی جذاب میتونه بشه در حالی که این طور نیست. هر وقت لب به سخن میگشود، سخن جدیدی با بیان خاص خودش تعریف میکرد. کتاب چرا دولتها شکست میخورند را توضیح میداد. هم نویسندگی داشت هم ترجمه. هفته ای یک کتاب را تمام میکرد. تمام کارکنان زیر دستش حق استفاده از موبایل نداشتند.
“مثل مات و مبهوتها روی صندلی کافه نشسته بودم. باورم نمیشد که همه چیز تمام شد. یک کیسه پر از نامه های عاشقانه که دستم روی آن خواب رفته بود. هیچ بوی دود سیگاری اذیتم نمیکرد. فقط به جلو، به صندلی جلویی که شیرین روی آن نشسته بود زل زده بودم. از شیراز فقط برای دیدنش، برای آوردن همه نامه های عاشقانه ای که برایم نوشته بود، آمده بودم. آمده بودم که بگویم آتشی که آن روز، روی نیمکت جلوی دانشکده، همان وقتی که همه ما را دو چشمی نگاه میکردند، هنوز هم شعله ور است. او رفته بود و من مانده بودم با پنج سال خاطرات، با پنج سال زندگی و با پنج سال وفاداری… . ساعت ۱۱ شب شده بود و مرد کافه چی روی شانه من زد و گفت کافه تعطیل است! من گفتم جایی ندارم!