اولین تپشهای قلبم
شب از نیمه گذشته بود. نیمه شب هم از نیمه گذشته بود. آرام قدم میزدم. به پیرمردی فکر میکردم که روزها گوشه ای به دیوار تکیه میداد و صبر میکرد. وقتی او را دیدم، قلبم به تپش افتاد. چیزی شبیه به ورود به عالم فرزانگی. فئوردور داستایوسکی نوشته است: آری، زندگی مملو از نشاط و…