

گم شدن در گزو
وقتی بین آدما باشی کتابها دیگر حرفی ندارند.
همه اندیشه ها، فکرها به گوشه ای میروند، فقط باید خوب نگاه کنی، خوب گوش کنی و دست روی قلب بگذاریم و به آن اعتماد کنیم.
چندباری با محمدرضا در مسیر فیروزکوه سفر کرده بودیم ولی هر بار که به سد لفور میرسیدیم، از رفتن به گزو پشیمان میشدیم.
مصمم بودم که این آبشار که در کنار امامزاده ای واقع شده است، ببینم، هرچند برنامه محمدرضا با من جور نبود.
ساعت 12 شب از گیشا راه افتادیم. بین راه چندباری توقف داشتیم. مسیر شمال از جاجرود برایم آشناست. یکسالی هر هفته این مسیر را تا بومهن میرفتم ولی آسمان شب آن با آسمان روز متفاوت است.
ساعت 6 صبح به شیرگاه رسیدیم تا به پایین سد لفور رسیدیم ساعت حدود 8 صبح شد. در میان گل و لای و برگهای نعنا به پایین سد رفتیم. بساط صبحانه را پهن کردیم. شاه حسین در آب سد چند دقیقه ای آب تنی کرد. حدود یک ساعت پای سد بودیم. برخی عکس میگرفتند و برخی زیر آفتاب دراز کشیده بودند. حدود 9:30 از پای سد راه افتادیم. مینی بوس در گل و لای مانده بود که همگی آن را هول دادیم تا راه افتاد. بین راه از انجیلهای قرمز شده استفاده کردیم.
مسیر جاده از سد تا آبشار خاکی است. بالا و پایین درخت است. یک آهنگ ملایم و یک هم خوانی حماسی همه چیز را در خاطره ثبت خواهد کرد.
همین طور بالا و بالا رفتیم. مسیرهای دوگانه را از سمت چپ میرفتیم و بالا و بالا میرفتیم. بعد از حدود 2 ساعت به پای امامزاده رسیدیم. کمی انرژی های خود را تجدید کردیم و با وسیله های آب تنی راهی آبشار شدیم. شب قبل باران باریده بود و مسیر رو گل و لای کرده بود. بعد از 45 دقیقه پیمایش به پایین آبشار رسیدیم. چند دقیقه ای پشت آبشار قرار گرفتم. همیشه پشت آبشارهای بلند بودن برایم لذت بخش بوده است. وقتی بچه بودم و در کارتونهای آن زمان میدیدم که پشت آبشار خانه ای هست پر از رمز و راز دلم میخواسته پشت آبشار خانه ای داشته باشم. روی سنگهای خیس و قطرات ریز آب نشستم و به پایین آمدن آب و آدمهایی که آن طرف آب و حوضچه از خوشحالی داد و فریاد میزدند نگاه میکردم.
حدود ساعت 1:30 از آبشار برگشتیم. تا حدود 3 نهار و نماز بود. تا از امامزاده راه افتادیم حدود 4 بعد از ظهر بود. مسیر فقط جنگل بود و جنگل. همه جاده ها شبیه به هم. میخواستیم از راهی که آمدیم برنگردیم و از راه زیراب به جاده اصلی برسیم ولی هرچه میرفتیم انگار به همان مسیر قبل میرسیدیم. کم کم غر زدن ها شروع شد. کم کم نگرانی ها شروع شد. کم کم ترس و لرز شروع شد. هرچه قدر که به تاریکی هوا نزدیک تر میشدیم هراس بیشتر میشد. آب کم بود. جز چند بیسکوییت، تخمه و نان و تن ماهی چیزی همراه نداشتیم. جی پی اس کار نمیکرد. گوشی هم به خوبی خط نمیداد. هوا داشت تاریک میشد. کمی سرد. کمی مرطوب و شرجی. مسیری را رفتیم که احتمال میدادیم حتما به جایی میرسیم. انتهای مسیر یک حسینیه بود. ادامه مسیر ممکن نبود. باید برمیگشتیم. به دو راهی رسیدیم. دو راهی را به سمت راست پیچیدیم. شب شده بود. همه جا تاریک بود. فقط صدای نفسهای بچه ها و زمزمه هایشان به گوش میرسید. راننده گفت گویا اشتباه آمده ایم، باید دو راهی را به سمت چپ برویم. میخواستیم برگردیم یکی از بچه ها که جامعه شناسی خوانده بود گفت این پیامش این است که وقتی راهی را اشتباه رفتیم، نترسیم و برگردیم. به دو راهی رسیدیم. مسیر سمت چپ را رفتیم. مسیر سمت چپ گورستان بود. هرچند چند چراغی آن طرف روشن بود. این نشانه خوبی بود. مسیر سمت راست درست بود، باید آن را ادامه میدادیم.
این جا بود که ماندن در دو راهی های زندگی و انتخاب بین آنها بسیار سخت است به خصوص وقتی که زمانی در اختیار نداریم.
گاهی ماندن از همه چیز خطرناک تر است و هر لحظه باید امید داشت.
گاهی ما زود فراموش میکنیم. وقتی به آبادی رسیدیم و علائمی از حیات مشخص شد، همه نگرانی ها فراموش شد. همه فلسفه، معنا و … به حاشیه رفت.
طبیعت گردی همینان (آبشار گزو)