بهش گفتم که نوشتن یه ابزاری که بهت کمک میکنه، کمک میکنه به ذهنت بگی که آروم باش. یه جورایی نوشتن همون علامت ضربدر روی دستته که میگفت پاک یادت نره.
وقتی یه داستان از زندگی خودت مینویسی، وقتی فکراتو روی کاغذ میاری انگار یه آرامش خاصی نصیبت میشه. این همون تمرینی که تو کتابهای مختلف توصیه اش میکنن و میگن با این کار به ذهن ناخودآگاهت اینو میگی که من این واقعه رو ثبت کردم. خیالت راحت باشه، دیگه لازم نیست یادم بیاری. حتی گاهی پیشنهاد میشه که بنویسید و بعد نوشته هاتون رو یه جایی بندازین. حتی لازم نیست دوباره بخونیش. البته گاهی نگه داشتنشون هم کمک میکنه. من خودم از خوندن نوشته هام تو چهار پنج سال پیش چیزای جدیدی یاد میگیرم. اگه این داستانها تو ذهن تلمبار بشن یه روز یه جایی میان و مثل یه غول بزرگ ظاهر میشن.
بهم میگفت چرا کانال رو راه انداختی؟ چند تا عضو داری؟ بهش گفتم میدونی من به یه چیزی تو زندگیم رسیدم و یه هدفی براش گذاشتم و اون اینه بتونی تاثیرگذار باشی و تاثیرهای خوب رو بپذیری. بتونی کنار آدمها یه جمع کل تشکیل بدی و نیروها کنار هم دیگه جمع بشن تا بشه دنیای بهتری ساخت. آدمها و زندگیهاشون واسم مهم شدن. مثل برد و باخت و سود و زیان بهشون نگاه نمیکنم. از وقتی که مطالب کانال رو نوشتیم و داستانهایی از زندگی افرادی که کنارمون زندگی میکنن گذاشتیم، بازخوردهای متفاوتی داشتیم. بعضیها رابطه هاشون از سر گرفته شد. بعضی ها رابطه هایی که تموم شده بود رو پذیرفتن و بعضی هام رفتن که خودشون رو بسازن و بعضیهام این حرفها رو خیلی با اهمیت نمیدونستن.
بعضی از مطالبی که منتشر میشد سرشار از گلگی، شکایت، گناه و … بود. برخی از اونها فقط از امید و پشتکار و تلاش حرف میزد سعی میکرد بهمون بگه بیاییم خیلی بهتر باشیم. بعضی وقتام خیلی اصول خاصی نداشت. صرفا یه درد و دل ساده بود. بعضی هاشون هم ممکن بود حوصله رو سر ببره یا اصلا خیلی هیجان انگیز باشه. وقتی اینا رو با هم مرور کردیم گفت منم داستان مینویسم. گفت من اهل شعرم. شروع کرد به گفتن داستانهای زندگیش که هرکدوم یه ماجرای سینمایی میتونن باشن.
یکی از داستانهایش را انتخاب کرد که من بخونم. داستان ارتباط با دختری که با یک نگاه دلش را میگیره. حسهایی که بی سانسور نوشته شده بود. خود خودش بود. حسهای زمانی که نوجوان بود و میدید برادر بزرگترش با دوستاش فقط راجع به دختر حرف میزنند و او مسخره شان میکرده است و خودش بعد از چند سالی درگیر همان مسائل میشود. داستانهایی از دخترهایی که پسرها را بازی میدهند و پسرهایی که دخترها را گول میزنند. داستانهایی از پسرهایی که میدانند چطور میشود یک نفر را با خودشان تا هرجایی که دوست دارند راضی کنند. پسرهایی که هنوز معنای احساس و دوست داشتن را درک نمیکنند و در آرزوهایشان فکرهایی چرخ میزند که به کارخانه های تولید اسپرم شباهت دارد. داستانهایی که اگر بدانیم، اگر بخوانیم شاید جور دیگری نگاه کنیم. به قول سعید شاید تجربه های که میشود ساده با خوندن و آموزش به دست بیان، به سختی با لمس کردن و حس کردن و به فنا رفتن حاصل بشن.
اوایل که شروع به کار کردیم مرتب روی کانال مطلب میگذاشتیم و تحلیلهایی از علایق کاربران داشتیم اما الان سعی میکنم، بیشتر کتاب بخوانم، بیشتر مطالعه کنم تا مطالب پخته تر و کاملتری رو منتشر کنم. این در حالی که بیشتر در سفر هستم و گاهی تا آخر شب در شرکت میمانم. این مدت سفرهای مختلفی رفتم. هر کدام از این سفرها نتایج ارزشمندی رو داشت. زندگی افرادی که جز سرآمدهای تحصیلی و کاری محسوب میشن رو بررسی کردم که به تدریج آنها را خواهم نوشت. وقتی میبینم بعضی حرفها تاثیری روی زندگی اطرافیان دارند، ترغیب میشم با انرژی بیشتری ادامه بدم. شاید داستان زندگی شما تغییری برای جهان باشد. شاید حرفهای نگفته ای در ذهن شما باشد که هنوز آزادشان نکردین. شاید حرفهای شما کسی را زنده کند…