

چیزهایی هست که میدانی!
یادمه اسفند سال 91 یک سری متن نوشتم که در نشریات دانشگاه چاپ شد. خوانندگان زیادی نداشت. چند سالی از آن زمان گذشته است. وقتی به گذشته باز میگردم و نوشته هایم را میخوانم، به خودم میگم! واقعا؟ یعنی آن زمان هم این گونه فکر میکردم؟ این قدر عمیق؟ یا آن قدر سطحی و بچگانه؟ این چند سال چه فکر و خیال جدیدی به من اضافه شده است؟! چقدر تغییر کرده ام؟
ما انسان ها زود فراموش میکنیم. زود هم عادت میکنیم. اگر فیلم چیزهایی هست که نمیدانی را دیده باشید، متوجه میشوید چیزهایی هست که میدانی ولی دوست داری که ندانی. دوست داری که جور دیگر باشد. دوست داری خیال کنی جور دیگری است. رضا میگفت با اگر و اگر که نمیشه زندگی کرد. به او گفتم ولی به امید همین اگرهاست که زنده ایم. سال 91 بود که میخواستم طنز نویسم شوم. آموزشهای طنز نویسی را هم دیده بودم. همه چیز را میخواستم طنز گونه بنویسم، ولی سبک روایت گونه من تغییر کرد. یک سبک پر از اغتشاش های حل شدنی یا ناشدنی. عبارتهای کوتاه و رگباری. نتیجه های مبهم. عبارتهای دوپهلو. اگرچه کلاسهای خبرنگاری و دوره های فیلم نامه نویسی کمی این فضا را کنترل کرد. بیشتر وقتهای فراغتم را روی متنها و کتابها کار میکنم ولی هنوز جای کار زیادی دارد که نیازمند ویرایش و ویرایش گران است.
یکی از متنهایی که سال 91 چاپ شد، متن چیزهایی هست که میدانی بود! این متن وقتی نوشته شده بود که تحریمها شدت گرفته بود. قیمتها لحظه ای تغییر میکرد. دانشجویان دانشگاه شریف در یک اختناق عجیبی به سر میبردند. در آن زمان هم این بحثها مطرح بود که مقاله دادن چه سودی برای مملکت دارد؟ چه نیازی را مرتفع خواهیم کرد؟ با این قیمت مواد اولیه چطور میتوان کار پژوهشی انجام داد؟ بودجه های پژوهشی قطع شده اند و دانشجویان بلاکشان اعصاب داغون دوره ای اساتید شده اند! (دانشجویان تاوان بدهند)
“آخه چرا نباید شاد باشم. مگه خندیدن عیبه؟ چیز عجیبی است که شاد بودن را عیب میدانند. گریه کردن کارمان نیست. غصه جایی ندارد. این چه افکاری است. کجا هستم. یاد جمانجی، یاد روزهای خیالی افتادم. ای کاش من هم جعبه داشتم، هرچند که همبازی ندارم. روی صندلی جلو کنار راننده ی پراید نشسته ام. راننده به سقوط 1000 ریالی قیمت مرغ گوش می دهد من هم به صدای دووم دووم دووم جعبهی جمانجی. اگر این تاس حیوانات باشند شهر عجب منظرهای میشود. خنده دار است نه؟ مسافران عقب هم خندشان میگیرد. شاید میخواهند خندهی مرا جبران کنند. کار خوبی میکنند. همه باید خوشحال باشیم. آنها میخندند به صدای دووم دووم سر من به شیشه من هم به…، چرا یادم رفت بگم. تلفن خانم پشت سر من زنگ خورد. دوستش بهش گفت: تلفنت داره زنگ میخوره برش دار، هرچی تقلا کرد، نتونست گوشیشو پیدا کنه. تلفن قطع شد و خانم هنوز نتوانسته بود گوشیشو پیدا کنه گفت: گوشیمو پیدا نمیکنم. دوستش گفت نکنه خونه جاش گذاشتی؟ اینو که گفت بادکنک خندهام ترکید. راننده ولی خنده اش نگرفت. شاید از جریمه ی پلیس ناراحت بود. راستش من هم کمی ناراحت بودم. شاید زورکی خندیدم. شاید جمانجی من، مثل فیلم ایرانی یک فراری از بگبو نباشد که آخرش بگی کارگردان خودش هم این فیلمشو دیده! دوستم پیامک زده میگه احساس میکنم امریکایی شدم، چون این روزها که میرم خرید میفهمم هیچ غلطی نمیتوانم بکنم. باز هم میخندم. دوست دارم برای راننده هم تعریف کنم، شاید او هم بخندد. میترسم. چقدر میترسم. میترسم گره از زبانش باز شود و هرچه که از زمانه دیده است برایم بگوید. خب اینکه ترس ندارد من هم برایش میگویم. راست میگم دیگه. از دانشگاه میگم، از خوبیهاش از بدیهاش. خوبیهاش که خریدار نداره. خب بدیهاشو میگم. خوبیهاشم هم اگه به مقصد نرسیده بودیم میگم. مثلا میگم شما بیا ببین چقدر فارغ التحصیل شدن سخته، چقدر کاغذ باید حروم کنی چقدر امضا باید بگیری، اینو ببینی اونو نبینی. شریف به این رنجهاش شریف دیگه. برداشته شدن یارانه کتابها رو میگم. گرون شدن روز به روز کاغذ و پرینت رو میگم. دیگه چی بگم. از تعداد مقالات زیادمون میگم
راستی اگه پرسید این مقالات زیاد کجاها کاربرد دارن چی بگم. البته حواسم هست نگم که خودم هم که از استادی کاربرد این دانش را پرسیدم، با ادب هم پرسیدم، بهم گفتند ساکت شو. از به خواب رفتن دستگاه یک میلیون دلاری میگم. از خرید لوازم تحقیقاتی از جیب خودم میگم. بهش میگم چقدر خوبه به جای اینکه کتاب و درس بخونم؛ کتاب و درس که نه، به جای اینکه برم فیسبوک و ایمیل چک کنم میرم بازار، هم طریقه خرید رو یاد میگیرم هم کارم زودتر راه میفته هم از بابام بیشتر پول تو جیبی میگیرم. آخه شریف که مثل خارج نیست که کارت فقط تحقیقات باشه. راستی از رویای شریف هم میتونم واسش بگم. میتونم بگم که تو رویای شریفم ساخته شدن واسه زندگی اجتماعی را نگنجانده بودم چقدر حرف دارم. وای خدا، چرا گوشیم این طوری شد. هرچه فکر تنیده بودم گسست. دیگه به مقصد رسیدم. پول رو به راننده دادم. راننده هم فراموشم شد. هرچه گوشی رو خاموش و روشن میکنم، جواب نمیده. چه کار کنم. باید برم تعمیرگاه. خودم یا گوشی؟ تقصیر دوستمه، فکر کنم من هم آمریکایی شدم و هیچ غلطی نمیتوانم بکنم”.
3 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید
آفرین، عاااالی بود این متن ???
سپاسگزارم
عالییییییییییییییییی