?تا حالا فکر کردی چه خوب است که فکر کردن رایگان است، دوست داشتن رایگان است، دیدن رایگان است؟ و گرنه کارگران حق عاشق شدن نداشتند… در غیر این صورت برای دقایقی فکر کردن به معشوقشان،
می بایست شیفت شب را تا خود صبح را کار می کردند.
مینا
بین خودمان بماند؛ می خواهم پرده از رازی بردارم که چندین سال است با عذاب وجدان آن زندگی می کنم. در جوانی قبل از اینکه با مامان صفورا ازدواج کنم؛ عاشق شدم. عاشق یک دختر چشم قشنگ. اسمش الینا بود. چشمان این دختر فندک داشت و هر بار که نگاهم می کرد؛ آتیشم می زد. خیلی خاطرخواهش بودم تا رفتم خواستگاری اش و جواب “نه” شنیدم. تازه آن موقع بود که به خودم آمدم و فهمیدم چه غلطی کردم؛ من عاشق شده بودم، هیچ یادم نبوده که کارگرم. آنجا بود که یاد گرفتم دوست داشتن تنها، هیچ قیمتی ندارد. مثل جان کارگری که از روی داربست سقوط می کند. الینا ثروتمند بود و من کارگر…بگذریم. روزی که با آن چشمهای جادویی به دنیا آمدی؛ یک فندک را در آنها دیدم، فندکی با شعله ی آبی. بعدها هر وقت چشمم به صورتت می افتاد با خودم می گفتم: این چشم ها در آینده چه پدرها که در نمی آورد؟
این بزرگترین گناه زندگی ام بود که مامان از آن اطلاعی نداشت. خداگواه است که از روز ازدواج، تا همین الان صفورا را با تمام قلب دوست داشتم و لحظه ای به او بی توجهی نکردم. می خواهم بگویم که به محض پیوند زناشویی الینا و فکرش را کنار گذاشتم و فقط به مادرت چسبیدم. سوفیا نکند پیش خودت فکر کنی که چون دست ها و صورت پدر کارگرت زمخت و خشن است؛ او قلبی سنگی در سینه دارد. نه باباجان به چشم های آبی ات قسم، همانطور که سیمان پوست دست را نازک می کند؛ دل تمام کارگران هم نازک و شکننده ست. این را گفتم که اگر روزی جوان کارگری به خواستگاری ات آمد، او را از روی ظاهر آفتاب سوخته اش قضاوت نکنی و خدای نکرده نگویی احساسات این مرد سنگ شده، درست مثل پاکت سیمانی که زیر باران مانده باشد.
———————————
مینا جان من
عروسک چشم آبی
دارم برایت شال می بافم. یک شال سفید کاموایی. فردا هشت ساله می شوی و می خواهم جشن تولدی در یادها ماندگار برایت بگیرم. البته پیشاپیش باید بگویم که فقط من و تو در جشن حضور داریم. بابای نامردت هر سال بهانه می آورد و روز تولدت را به خانه نمی آید. البته گفتم که این مرد روانی شده. از سرکار دیر به خانه می آید؛ می پرسم: کجا بودی؟ جواب می دهد: پیش مینا. حالا تو تمام مدت روز سرت روی زانوی من گذاشته بود! دروغگو هم شده. برای کادوی تولدت هم یک چراغ قوه پرنور در نظر گرفتم.