یه چالشی برا خودم ترسیم کردم. یه جور رو کم کنی، طی ۱۰ مایل بدون استراحت روی تردمیل. شاید در نگاه اول ساده به نظر برسد ولی بدون تمرین و آمادگی جسمانی اگر این رکورد ثبت هم بشود با گرفتگی عضلات و پا و کمر همراه خواهد بود. چند هفته پیش بود که اولین ۱۰ کیلومتر یا ۶ مایل را در یک ساعت ثبت کردم. شروع روشنی بود ولی از آنجا که این چالش در اولویتهای چندمم قرار میگرفت، رکوردهای بعدی به مراتب کمتر و کمتر بود. یک بار دیگر فرصتی پیش آمد تا رکورد ۱۰ کیلومتر زده شود و به رکورد ۱۶ کیلومتر یا همون ۱۰ مایل نزدیک شوم. برنامه حساب شده بود. هر یک کیلومتر مقداری آب مینوشیدم. تیشرت ورزشی ام کامل از آب سنگین شده بود. ابتدا امیدی برای طی این ۱۰ کیلومتر نداشتم. چند نفر از کارگران باشگاه اطرافم کار میکردند. هر یک ربعی یکی می آمد سوالی میپرسید و نگاهی میکرد و میرفت. از ۱۰ کیلومتر که رد شدم سرعتم را کم کردم. به اطراف نگاهی انداختم. حسرت میخوردم. در این اندیشه بودم که ای کاش گوشی خود را آورده بودم تا بتوانم از صفحه رکورد عکس بگیرم. اصلا چالش ۱۰ مایل را فراموش کرده بودم. به این ور و اون ور نگاه میکردم. بطری آب تقریبا تمام شده بود. صدای تردمیل زیر پایم هم درآمده بود. دقیقه ها گذر یک ساعت را نشان میدادند. نوبت کارگر بعدی بود که بیاید سوال بپرسد. آمد و گفت سرعتت چقدر است؟ چقدر دویده ای! جواب دادم. ضربانت را هم نشان میدهد؟ نه، این دستگاه قدیمیه از اینها نداره. گفت یه مدلهای جدیدی آوردیم که این ها نشون میدن، این هم شاید نشون بده، دستتو بذاری مثلا این جا ضربان رو بگه. حالا من بعد از یک ساعت دویدن دارم به این سوالها جواب میدم و به حرفها گوش میدم.
بند محافظتی را کشید. یک باره تردمیل ایستاد. دوباره گذاشت سرجاش. روشن شد. ایستادم. نمیدانستم چه بگویم. چالش که ثبت نشد هیچ. عکس هم که نگرفتیم هیچ. لااقل میفهمیدیم چقدر کالری سوزوندیم بریم جبران کنیم! دوباره مشغول دویدن شدم. هیچ حس اعتراضی هم نداشتم. انگار مشکلی نبود. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. آزرده نبودم. فقط این در ذهن میگذشت تو که بلد نیستی آخه چرا دست میزنی! اصرار داشت ضربان قلبم را چک کند. نگذاشت ریکاوری انجام بدم. ضربان را گرفت شد ۱۱۶. گفت من دوست داشتم نقطه اوج ضربان ازت بگیرم. میگفت یه بار دیگه بدو. دوباره دویدم. این بار ماکزیمم سرعت. قرار بود سی ثانیه بدوم دوباره ضربان و نبض رو بگیریم. قبل از ۳۰ ثانیه گوشی همراهش زنگ خورد. من اصرار آقا بیا، آقا بیا، بیا بگیر دیگهههه. قبل از اینکه تماس تلفنی اش تمام شود، پایین آمدم. به جای زدن کرنومتر، مرا کشاند طرف ساعت عقربه ای گوشه باشگاه، دوباره نبض و ضربان گرفتیم، شد ۱۵۸. هنوز کلافه نبودم. تعجب میکردم چرا تا به حال ضربانم را ثبت نکردم. یه چند تا فرمول هم گفت. میگفت سن را از ۲۲۰ کم میکنی در ۸۵ ضرب میکنی میشه ماکزیمم ضربانی که باید داشته باشی. بعد از ۳۰ ۴۰ دقیقه استقامت چند دقیقه ماکزیمم میدوی و بعد چند دقیقه استراحت و سه بار این کار را تکرار میکنی که باعث میشه بهترین عملکرد تنفسی را داشته باشی. بعد از این مکالمه ها بود که فهمیدم میشود از هرکسی چیزی یاد گرفت.
وقتی حرکتهای ریکاوری را انجام میدادم، دوباره آمد پیشم و گفت دانشجوی تربیت بدنی هستی؟ گفتم نه، شما چیکار میکنین؟ گفت من مدیر تربیت بدنی هستم.
1 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید
ای خدااامدیر بود واقعا!! ??♀️?