ورق برمی گردد
“مرسوم نیست کسی در پست و نوشته خودش نظر بذاره / مگه مریضی خب تو خود متن مینوشتی میخواستم بگم ترجیح میدم نیمه دوم بازی شروع بشه”
حرفهایی دو پهلو که هر کدامشان ممکن است دنیاها حرف داشته باشند. چه کسی میتواند آن را بفهمد یا تفسیر کند؟
عبارت بالا را سال 91 در وبلاگم منتشر شده بود.
این حرفها نوشته هایی هستند که با ضمیر ناخودآگاه صحبت میکند. به ضمیر ناخودآگاه میگویید، من متوجه این موضوع که به آن فکر میکنی هستم. خیالت راحت. برو و به کارهای دیگر برس. خاصیت نوشتن این گونه است.
سال آخر دوره کارشناسی که از ورود به مقطع بالاتر مطمئن شده بودم، وقت آزاد زیادی داشتم. به لطف هارد اکسترنال و فروش سی دی ها در دکه های روزنامه فروشی اکثر فیلم های ایرانی و خارجی را دیدم. دلم میخواست من هم بنویسم. میخواستم داستان فیلمی را بیان کنم که هرکسی آن را دید شگفت زده شود. دلم میخواست داستانهای واقعی را که برایم تعریف شده بود بنویسم. نمیدانستم از کجا! هرجا میرفتم شخصیتهای داستانی در ذهنم می آمدند. بالا و پایین میرفتند. میمردند و زنده میشدند. محو و ظاهر میشدند. نوشتن تنها راه مهار این شخصیتها بود. اما چطور میتوانستم با قلم آنها را مهار کنم. اما نوشتن به سادگی که گفته میشود، نیست. برای نوشتن باید زیاد مطالعه کرد. با گنجینه ای از واژه ها شد. شاید هفته ای یک کتاب باید مطالعه کرد. برای کتاب نوشتن باید دو هزار کتاب خوانده باشیم.
در مقطع ارشد در مجموعه مهتدین مشغول به کار شدم و با ارتباطهایی که گرفته بودم، اولین جرقه نوشتن در من زده شد. طرح دست خط را برای اولین بار روی کاغذ آوردم و ذهنم را از شخصیتهای شهاب و فرهاد رها ساختم. بعد از آن وارد دوره های خبرنگاری شدم. سپس ساختن وبلاگ و از روزمرگی ها حرف زدن کار هر روز من شد.
سال 95 تصمیم گرفتم که تغییری در روش ارائه مطالب داشته باشم. وارد شبکه های اجتماعی شدم. در این زمان اتفاقهای عجیبی رخ داد. در جریان صحبتهایی که انجام میشد و خوانندگانی که داشتیم، به افرادی کمک کردیم که در زندگی هایشان مشکلات جدی داشتند. فردی بود که دو بار اقدام به خودکشی داشت. فردی بود که همیشه از خانواده اش شکایت داشت و افراد مختلفی که هر کدام با مسائلی بزرگ و کوچک روبه رو بودند.
نوشتن از راهکارهای مقابله ای بود که با عزیزان مطرح میکردیم. نوشتن به اغلب این افراد کمک کرد تا احساسات فراموش شده خود را بیان کنند. درونگراهایی که با احساساتشان رفیق شدند. برونگراهایی که با رفیقهایشان احساساتی شدند و اتفاقهای مثبتی که در این تلاش به ثمر نوشت.
گاهی با نوشتن و گاهی با خواندن ورقها عوض میشوند. بازی تغییر میکند. به قول دکتر آزاد انسان ذهن است و دیگر هیچ.
گاهی ورق برمیگردد.