نقد داستان بینوایان ویکتور هوگو (مهدی علوی) به قلم حمید نجارزادگان را در ادامه خواهیم خواند.
بعضی موقعیتها خیلی خاص هستند. بعضی وقتها هدفها نامشخص اند و مسیر نامشخص تر.
خیلی از ماها کارتون بینوایان را دیده ایم و از آن لذت برده ایم اما چقدر میتوان در موقعیتی شبیه موقعیت ماریوس بود و تصمیم گرفت؟
پدر دختری که ماریوس به او علاقه مند است به دیدن مردی میرود که در همسایگی ماریوس است. ماریوس قرار است که پلیس را از وجود مرد همسایه باخبر کند. مرد همسایه با پدر دختر (کوزت) درگیر میشود. ماریوس میخواهد پلیس را باخبر کند. پیش از این کار ماریوس متوجه میشود که مرد همسایه همان تناردیه است کسی که پدرش را در جنگ نجات داده است و پدرش مدیون اوست. او نمیداند پدر کوزت را نجات دهد یا بگذارد تناردیه از دست پلیس فرار کند؟
3 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید
من اگه ماریوس بودم زنگ میزدم پلیس بعد به تناردیه میگفتم پلیس داره میاد?
:))
عجب نقدی…