

نظریه تخیلات کبوتری، نظریه توهم کبوتری
روزگاری بود که نوشتن برای من مثل آب خوردن واجب بود و الان روزگار در چرخش های فصلی خود کاری کرده است که انگار آب خوردن نیز واجب نیست و این تعبیر به مغلطه بیشتر نزدیک بود تا به حقیقت.
برای گرفتن مدرک دانشگاهی و برداشتن کتاب چاپ شده به دانشگاه رفتم. سریع خودم را به سینما آزادی رسانم. رضا بلیط سینما گرفته بود. میگفت سه شنبه ها نیم بهاست. به رضا گفتم برای اینکه به این سانس برسم دو ساعت از کار زدیم. این جوری ضررش بیشتر است. رضا در فکر فرو رفت. او میدانست که بودن با او برای من لذت بخش تر از دیدن فیلم و یا ماندن در سر کار است. تنگه ابوقریب خلق ما را تنگ نکرد. خاطراتی از جنگ را برای ما به نمایش گذاشت. رضا میگفت فیلم دانکرک را دیده ای؟ میدانست که دیده ام!
بعد از سینما به کوی رفتیم. شام را با رضا خوردم. ارسلان و وحید هم به ما ملحق شدند. ترکیب خربزه و انار را برای اولین بار در جمع آنها تجربه میکردم. سمینار استراتژیهای ورود به بازار استارت آپ ها را قرار بود در کوی دانشگاه تهران برگزار کنم. بیست سی نفری در سالن کنفرانس جمع شده بودند. رضا قبلا حرفهای مرا شنیده بود و نیازی به حضورش نبود. در سمینارهای قبلی در ابتدا یا انتهایش می آمد و چند عکس و فیلمی میگرفت. آخر شب با دوست رضا هم صحبت شدیم. داستان جالبی از زندگی شخصی اش تعریف کرد و گنجینه داستانهای مرا غنی تر کرد. رضا میگفت دوستان من بیشتر از آنکه دوستی با من برایشان سودی داشته باشد، دوستی با تو برایشان مفید خواهد بود!
چهارشنبه شب، بعد از انجام فعالیتهای آمادگی جسمانی دانشگاه، علی تماس گرفت که شب را کنار هم باشیم و با هم شام بخوریم. میخواست منزلش را بفروشد. دوست داشت تا پیش از ازدواجش، بیشتر با هم باشیم. دلش میخواست فیلمی ببیند که ذهنش را درگیر کند. فیلمی که حرفهایی برای گفتن داشته باشد. به او فیلم آقای هیچ کس را معرفی کردم.
فیلم آقای هیچ کس
وقتی برای حرکت دادن یک اهرم، دریچه غذا را برای یک کبوتر باز میکنید، آن کبوتر یاد میگیره که باید اهرم رو فشار بده تا غذا به دست بیاره. اما اگر شما هر ۲۰ ثانیه (یا به تصادف) دریچه غذا رو باز کنید، کبوتر حرکت خاصی را انجام نداده! اول فکر میکنه که من چه کاری انجام دادم که مستحق دریافت این غذا شدم؟ بنابراین با خودش فکر میکنه احتمالا بال زدنش باعث باز شدن دریچه شده. در صورتی که مقدر شده که هر ۲۰ ثانیه دریچه باز بشه. کبوتر دیگه هر ۲۰ ثانیه بال میزنه و در باز میشه، بقیه مواردی که باز میشه یا نمیشه رو هم میسپره به تصادف! به این میگن، «نظریه تخیلات کبوتری یا نظریه توهم کبوتری».
نقد و بررسی فیلم آقای هیچ کس
مستر نو بادی یا همان آقای هیچ کس، فیلمی به کارگردانی جاکو ون دورمال، که در سال 2009 در فرانسه ساخته و منتشر شد. و مطابق با آنچه از فیلمهای فرانسوی انتظار میرود فیلمی پیچیده و فلسفی است. فیلم داستان مردی است 118ساله به نام نیمو ( و شاید کودکی 9ساله!) که آخرین نسل از انسانهای میرا پس از رسیدن به جاودانگی میباشد! شروع فیلم آنگونه است که در ابتدا تصور میکنید این نیموی پیر است که دارد گذشته خود را به یاد میآورد! گذشتهای که با شروع طلاق پدر و مادرش آغاز میشود. سکانسی که در ایستگاه قطار به نمایش در میآید. مادر تصمیم دارد به شهر دیگر برود و پسرکی 9ساله ای که مردد است در ماندن با پدر! و یا دویدن به سمت قطار! و همراه شدن با مادر (خطوط ریل نمادی برای انتخاب! و نام ایستگاه “فرصت یا شانس” است( chance) فرصتی برای یک انتخاب!)
جالب آنکه در آخر فیلم متوجه میشوید ابتدا و شروع فیلم در واقع این صحنه است! و این زندگی نیموی کوچک است که دارد به نمایش در میآید! و نه خاطرات پیرمردی 118ساله! فیلم درخت زندگانی نیموی 9ساله است همراه با تمامی انتخابها و مسیرهای پیش رویش که در سنین 9سالگی 15سالگی 34سالگی و 118سالگیاش در یک روایت غیر خطی به نمایش در میآید.
مسیرهایی که هرکدام میتواند آینده دیگری را برای او رقم بزند. آینده ای که به گفته نیموی118 ساله
“همهی مسیرها؛ مسیر درست بودند، هرچیزی می تونه هرچیز دیگه ای باشه! و باز هم در همه جهات معقول و واقعی و منطقی باشه“
در دل فیلم به مسائل علمی بسیاری نیز اشاره میشود. از اثر پروانه ای یا همان نظریه آشوب (حرکت بالهای یک پروانه میتواند موجب دگرگونیهای قابل توجهی در جریان آب و هوایی جهان شود و حتی طوفان ایجاد کند!) و اشاره به اصل آنتروپی (جهان بعد از انفجار اولیه تمایل به بی نظمی دارد. ولی با نگاه دقیق تر متوجه میشویم این بی نظمی ظاهری است و خود نوعی نظم است.) تا اشاره به پایان جهان هستی ( پایان انبساط جهان هستی که به نوعی نشانه وجود بُعد زمان است، و شروع به انقباض! تا آنجا که به نقطه صفر یا همان انفجار بیگ بنگ برسد. و سوالی که مطرح میشود، آیا در این حالت زمان هم به عقب باز میگردد؟)
اگر بخواهیم منصفانه نگاه کنیم فیلم Mr. Nobody یک مخلوط از مزه های گوناگون است، بسیاری از مفاهیم فلسفی و عناصر زندگی در آن گنجانده شده اند و بنده فکر میکنم درک تمامی این عناصر در فیلم غیرممکن است ولی تا جایی که دانش یاری کند با هم بررسی میکنیم.
۱- نظریه ای وجود دارد که میگوید ذهن انسان نظیر یک موم سفید است و خاطرات بر آن نقش می بندند ولی نظریه دیگری هم وجود دارد که انسان همه چیز را به یاد داشته است ولی هنگامی که به این دنیا می آید فراموش می کند، این نظریه دوم در فیلم بارها مطرح می شود که نمو اشاره میکنه که فرشته مذکور در بهشت یادش رفته ذهن او را پاک کند و او قادر به دیدن آینده تا حدی است.
۲- نظریه Chaos یا اثر پروانه ای که هر امری حتی کوچکترین ها بر زندگی افراد دیگر در اقصی نقاط جهان تاثیر میگذارد نظیر بند کفش نیمو که پاره می شود و بعدا میفهمیم کیفیت نداشته است به دلیل زد و بند تجاری و بیکاری و سرکار نرفتن یک کارگر برزیلی که باعث لکه دار شدن شماره تلفن آنا در دستان نیمو می شود.
۳- احتمال، تصمیم گیری، اختیار، جبر از نکات دیگری هستند که نکات بسیار کلیدی در زندگی هستند که بارها در فیلم دیده می شود نظیر سکه ای که نیمو بارها با استفاده از آن کارهای خود را انجام می دهد، او با یک سکه و تصمیم گیری برای انجام کاری میبینیم حتی باعث مرگ خودش می شود.
۴- بیان این نکته از تمامی نکات قبل مهم تر است چون درک و تفسیر آن بسیار مهم است وآن مبهم بودن خود زندگی، زمان است. زندگی که خیلی ها آن را شبیه به وهم می دانند، توهمی که بارها افراد می خواهند بخوابند و بیدار شوند و بگویند همه این ها خواب نبود ؟ در فیلم Mr. Nobody یا با ترجمه فارسی آقای هیچکس چنین موردی را دقیقا میبینیم که او می گوید اینها همه زایده تخیلات یک کودک است.
۵- فانی بودن و میرا نبودن، انسان ها پیشرفت کرده اند، سلول های بنیادی جایگاه خود را یافته است و باعث شده است که انسان با بیماری سر و کار نداشته باشد ولی آیا واقعا زنده هستند ؟! آیا آن ها دنبال این نیستند که بدانند احساسات واقعی چه بوده اند ؟
۶ – همسرهای نیمو رنگ لباس هایی که دارند به ترتیب آنا قرمز – نماد عشق و شور و هیجان – آلیس آبی نماد افسردگی و اندوه و جین زرد نماد طمع است و در تمامی حالت ها می بینیم این رنگ ها به زندگی که نمو با آن ها دارد ربط دارد.
فیلم Mr. Nobody یک فیلم عالی ست، فیلمی که شلوغ است ولی سعی کرده است بیننده را کاملا به مدت طولانی درگیر کند. نکات فیلم را می توان بارها به آن ها فکر کرد و یا بی خیال شد. استفاده از زوایای فیلم برداری مختلف در فیلم، استفاده از نور پردازی های عالی، فرم روایی که خطی نیست و همچنین یک فضای عاشفانه عالی باعث شده که فیلم اثری عالی جلوه دهد و بیننده حتی فراموش کند جواب سوال ها را گرفته است یا نه ؟ ولی واقعا مهم است ؟
فکر کنید مخلوط نوشیدنی از میوه های مختلف خورده اید، ترجیح می دهید مزه آن عالی بوده باشد یا اینکه به دنبال این باشید که مخلوط از چه میوه ای و به چه میزانی ست ؟
دیالوگهای فیلم آقای هیچکس
#اگر سیب زمینی و سُس رو با هم دیگه قاطی کنی هیچوقت نمیتونی اونارو واقعا ازهم جدا کنی بلکه اونا برای همیشه همین طور مخلوط باقی میمونند.
دودی که از سیگار پدرم میاد بیرون دیگه هیچوقت دوباره به داخل سیگار بر نمیگرده! ما نمیتونیم به عقب برگردیم این دلیلی بر سخت بودن تصمیم گیری و انتخاب هست. باید انتخاب درست رو انجام بدی! تازمانی که هنوز چیزی رو انتخاب نکردی، احتمال انجام هر کدومشون هست!
#میخوای بدونی چرا ” آنا ” رو از دست دادم؟
چونکه دو ماه قبلش یکی از بیکارهای برزیلی تخم مرغ جوشوند. ولی، حرارت جوشاندن هوای اتاقو عوض کرد که باعث ایجاد تفاوت دما شد! و در نتیجه اون بود که دو ماه بعد در اونطرف دنیا، بارون اومد! اون برزیلی بیکار؛ به جای سرکار رفتن اون تخم مرغ رو جوشوند به خاطر اینکه شغلش رو به دلیل ورشکستگی یکی از کارخونه های تولید جین از دست داده بود! چونکه شش ماه قبلش من قیمت ها رو مقایسه کردم و جین ارزون تر رو خریدم!
#همه این زندگی ها(انتخاب ها) درست هستند .هر مسیری , مسیر درستی است . هرچیزی می توانست ,چیز دیگری باشد و می توانست به همان مقدار بامعنا باشد .”
#از مردن نمی ترسم , از اینکه به اندازه کافی زندگی نکرده باشم ,ترس دارم . زندگی یا یک زمین بازی هست یا هیچی
#آن بچه نتوانست انتخاب کند ,چون نمی دانست چه اتقاقی قرار است بیفتد , ولی حالا که می داند چه اتفاقی خواهد افتاد , نمی تواند انتخاب کند . در هر دو صورت “انتخاب” کردن دشوار است .
ساعت از دو نیمه شب گذشته بود و ما راجع به داستانها و فیلمهای مختلف صحبت میکردیم. او زندگی اش را با آقای هیچکس مقایسه میکرد. میخواستم بگویم باید چند بار فیلم را مشاهده کرد و چند بار از نقطه نظرهای مختلف به آن اندیشید. باید فیلم چهار انگشتی با بازی بهرام رادان را دید. شاید فیلمهای دیگری که با این سبک ساخته شده اند هم به درک این مفاهیم کمک کنند. لیستی از آنها را به او دادم.
صبح شده بود. مشتری ها پشت سر هم زنگ میزدند. میخواستند برای بازدید خانه بیایند. او میخواست برای زندگی اش تلاشهای جدیدی انجام بدهد. پس از صرف صبحانه از او خداحافظی کردم و به دانشگاه آمدم. قرار بود مکالمات انگلیسی را با برنامه ریزی پیش ببریم که با آزمایشگاه تکانی و جابه جایی مجدد وسایل همراه شد. برای گرفتن نمونه شیرابه به شمال شهر رفتم. از مترو نو بنیاد تا چلچله و چیذر پیاده قدم زدم. از اکو گذشتم و راهی مسیر جدیدی به سمت تجریش شدم. حدود یک ساعت و نیمی پیاده روی کردم. پس از زیارت امامزاده صالح و نماز مغرب و عشا به سروش زنگ زدم. چند وقتی بود که با او صحبت نکرده بودم. منزلش نزدیک تجریش است. گوشی را برنداشت. میخواستم تجریش تا پارک وی را قدم بزنم. احساس خستگی کردم. سوار بی آر تی های تندرو شدم. میخواستم به انتخابهای نیمو فکر کنم. سرم را که روی صندلی گذاشتم، خوابم برد. سروش تماس گرفت و دعوتم کرد. همسرش زیبا میخندید که چرا پا تو کفش ما میگذاری؟ او پوسترهای سمینار کارآفرینی مرا در دانشگاه دیده بود. او جدیدا در رشته کارآفرینی دانشگاه تهران پذیرفته شده است. به سروش گفتم طفلی به نام شادی، دیریست گم شدهست/با چشمهای روشن براق
با گیسویی بلند، به بالای آرزو /هر کس ازو نشانی دارد،ما را کند خبر/این هم نشان ما:یک سو خلیج فارس سوی دگر، خزر. میگفت این از استاد شفیعی کد کنی است. من هم به او گفتم کفشهایم کو!
نقد و تحلیل فیلم آقای هیچ کس به قلم کاوه شکیب
زمانی که تنها حرکت ممکن، حرکت نکردن است
نام فیلم : آقای هیچکس (Mr. Nobody )
کارگردان: ون دورمل
بازیگران : جرد لتو ، دایان کروگر و ….
محصول : ۲۰۰۹ – ایالات متحده امریکا
در اواخر قرن بیستم مردی به نام «نیمو» با سه داستان متفاوت که با سه همسر مختلف، در زمانهای متغیر تجربه کرده است، زندگیاش را از زبان پیرمردی چروکیده در سال ۲۰۹۲ برای یک ژورنالیست ماجراجو بیان میکند. پیرمردی که خود را محصول کودکی نیمو و گذشتهی ذوابعادش میداند و توگویی همان نیموی واقعی است؛ اما آیا همه اتفاقات واقعی بودند؟
پیرمرد داستان زندگیاش را پیش از تولد و از زمانی که هنوز مطابق افسانهها کنار فرشتهها در آسمانها به سر میبرد آغاز میکند. او تنها کودکی بود که فرشتهها فراموش کرده بودند تا خاطرات پیش از به دنیا آمدنش را پاک کنند و اکنون نیمو مدعی است که میتواند آینده را پیش بینی کند. با حرکت پروانهای یک برگ و با فرود آن بر پیاده رویی که چند لحظه بعد، مردی خندان را در مسیر یک اتفاق ساده و درحالی که زمین خورده است با زنی آشنا میکند که از این آشنایی پسری به نام نیمو وارد داستان میشود. نیمو زمانی که ۹ سال داشت با صحنهی خیانت مادر روبهرو شده و این مساله را به گوش پدر میرساند و اکنون بایستی او میان مادر و پدرش یکی را انتخاب کند. در حالی که پدر، مادر و نیمو در ایستگاه قطار، مثلث تردید و انتخاب نیمو را شکل میدادند، سیر روایی داستان در نقطهی عطف پیشروندهی خود، بر مسیری غیر خطی حرکت میکند و نیمو را در سه زندگی مختلف و با سه زنی که سیمای آشنایی از دوران کودکیاش را داشتند به تصویر میکشد.
به عبارت دیگر پس از این صحنه، تمامی اتفاقات داستان در ذهن نیموی ۹ ساله اتفاق میافتد و درواقع تمامی اتفاقات همزمانی که رخ میدهد از تصادفهای نیمو تا کشته شدنها و سفر به مریخ و حتی آن پیرمرد چروکیده و دوست داشتنی داستان، همگی زاییده تصورات نیمو است برای اینکه نیموی ۹ ساله آینده را نه پیشبینی بلکه تصور میکرد. نیمو فقط بدین سبب که با یک انتخاب غیرممکن روبهرو شده بود و نتوانسته بود انتخابی داشته باشد تنها در مسیر ریل قطار ایستاده بود و فقط آیندهی خود-ساختهاش را مرور میکرد.
In chess, it’s called Zugzwang …. When the only viable move is not to move
در شطرنج حرکتی وجود داره به نام سودس وان … زمانی که تنها حرکت ممکن، حرکت نکردن است
اما در پایان درحالی که دوربین، راوی تصورات نیمو است و در حرکت پیوسته بر تقاطع مداوم ریلهای قطار محو میشود، نیمو را با انتخاب راه سوم و برای فرار از کنش انتخاب میان پدر و مادر، دوان دوان بر جادهای بیپایان روانهی راه جنگل میکند تا با انتخاب همان برگی که از روزمرگی یک اتفاق، پدر و مادر او را باهم آشنا کرد به دست باد بسپارد تا شاید با اختیار خود، جبر و تقدیری دیگر بر زندگی دیگران ایجاد کند همانگونه که بر او چنین گذشت.
انتخاب می کنم، پس هستم
به گمانم اساس این فیلم همراه با چاشنی طرح مفاهیم فیزیک نظری (همچون فیزیک کوانتوم، نظریهی ریسمان، تئوری مهبانگ و نظریهی خطی نبودن زمان) درپی طرح اندیشههای فلسفهی اگزیستانسیالیم به عنوان مکتب اصالت وجود و تقدم وجود بر ماهیت است که بنیان فکری خود را در آرای مارتین هیدگر جستجو میکند و با همین ابزار مخاطب را مدام با این پرسش روبهرو میکند که آیا به راستی همه چیز واقعی است؟ و تلویحا تا گامهای آخر داستان، مخاطب را همچنان در این سرگشتگی و ابهام گرفتار میکند. درواقع تمام اصول روایی فیلم تحت بحث حضور وجودی «من» تبیین میشود و چنین حضوری به معنای امکان انتخاب است. من هستم چون میتوانم انتخاب کنم. بنابراین ماهیت «من» را انتخابهایم میسازد: من انتخاب میکنم؛ پس هستم. لذا داستان درپی آن است تا مخاطب را وادار کند که با فرضهای تصنعی و تبیینهای نظری، نگاه و نگرش خود را ویران نکند. از این رو پیش از آنکه ما بپرسیم چه چیزی به راستی وجود دارد و چرا وجود دارد ناچار هستیم که توجه خود را متمرکز کنیم بر آنچه به راستی خودش را بر ما نمایان میکند و بر چگونگی این نمایش دقت کنیم تا متوجه شویم ما چگونه آنرا تجربه میکنیم. لذا همه مسیرها در حین درست بودن و با پذیرش اینکه هر چیزی میتواند هر چیز دیگری نیز باشد، کانون توجه روایت فیلم را بر مفهوم وجودگرایانهی «انتخاب» متمرکز میکند.
تئوری – شک – انتخاب
تمام مسیرهای داستان در سیر ترکیبی تئوریهای فیزیک نظری که با مفهوم انتخاب در موضوعی فلسفی گره خورده بود با درامی عاشقانه، ساختار و ایدههای بصری زیبایی را خلق میکند. پرسشهایی که شاید مخاطب سالهاست که درباره چیستی هستی و چگونگی به بارنشستن آن و ماهیت انتخابها با خود مطرح کرده است در روایتی پیچیده و غیرخطی بیان میشود. هنگامی که ژورنالیست جوان به پیرمرد چروکیده میگوید: «هر چیزی که شما تا حالا گفتین متناقض بوده، نمیشه در آن واحد در چند جا حضور داشته باشی، از بین این همه زندگی که تعریف کردین کدوم یکیشون حقیقت داره؟» پیرمرد با پاسخ خود، شک را در قامت نظریات و فرضیههای جذاب قرن جدید، به امکان انتخاب محدود میکند: «تمام زندگیهایی که تعریف کردم عین واقعیتن و اتفاق افتادن. همهی مسیرها، مسیر درست بودن. هرچیزی میتونه چیز دیگهای باشه و بازهم در همه جهات معقول و واقعی و منطقی باشه» دیالوگ مفروض توضیح دهندهی همان شکی است که مخاطب در آخر داستان بدان گرفتار میشود. درحالی که عشق حقیقی نیمو در تردد میان تصوراتش از سه زندگی مختلف همچنان «آنا» است مخاطب با پرسشی که پیرمرد از ژورنالیست جوان میپرسد خود را سرگردانتر از ابتدای فیلم می یابد : « منظورت اینه که باید حق انتخاب داشته باشیم؟» درواقع طرح داستان، مفهوم انتخاب را اکنون با مفهوم ترس همراه میکند و مخاطب را با طیفی از سوالات گسسته رها میکند.
درپی بازخوانی تئوریهای طرح شده در داستان، بایستی پذیرفت که تنها چیزی که میتواند قطعیت داشته باشد اصل عدم قطعیت است. اما نباید در سیر تحلیل روایت داستان دچار این اشتباه شد و صرفا اینگونه فرض کرد که هر آنچه را نگارنده طرح کرده محصول تراوشهای درون ذهنی و تخیلات یک کودک ۹ساله است، بلکه دغدغههایی که فیلم در اثر تردد میان مفهوم انتخاب و ترس مطرح میکند ریشهای در خاستگاه اندیشه و ترس بشر دارد.
به زعم بسیاری از منتقدان، روایت فیلم تاکید بسیاری بر مفهوم تقدیر دارد و مدام مخاطب را با تبعات انتخابهایش روبهرو میکند. درحالی که به گمانم فرضیهی داستان عکس این ادعا را نشان میدهد. تسویه حساب تقدیر با تفویض و اختیار جاری در داستان، موقعیتی را خلق میکند که جبر و تقدیر الحاقی بر سرنوشت یکی را کاملا در گرو اختیار دیگری تصویر میکند. حتی در صحنهای که آن مرد برزیلی با آب پز کردن تخم مرغش باعث شد تا دو ماه بعد نیمو در آمریکا، تنها شماره تلفن آنا را هم از دست بدهد. تقدیر و جبری که بر ارتباط نیمو با آنا دیکته شد کاملا در گرو همان عمل مرد برزیلی بود که از روی اختیار مسلم خود انجام داده بود. و دست آخر داستان غیر خطی فیلم با مروری معکوس بر روایت فیلم، رسالت تئوریک خود را با خندههای پیرمرد دوست داشتنی به پایان میبرد.