هادی دنبال دستمال برای کت عروسی اش میگشت. پیشنهاد دادم با یکی از این دستمال گردنهایی که داریم طرحی درست کنیم. قبول کرد. دستمال گردن بدون استفاده را شست، اتو کرد و پس از برشهای خاص روی آن، آماده قرار دادن روی کت شد. از یک دستمال گردن بدون استفاده یک دستمال شیک برای کت عروسی درست کرد. یک دستمال ساده برای کت حدود بیست هزار تومان هزینه بر میدارد ولی با یک ابتکار ساده، هم دستمال کت جدیدی داشت هم در هزینه هایش صرفه جویی کرده بود. هادی دنبال برنامه های جدیدی برای زندگی اش است. از کار کردن زیاد ناله میکند ولی هر روز پر انرژی خودش را به محل کارهایش میرساند. خانواده نامزدش وضع مالی خوبی دارند و به قول خودش باید او هم دستش به دهانش برسد.
مثل همیشه نبود. لب پنجره آشپزخانه ایستاده بود و در سیاهی شب به عوض شدن رنگ چراغهای برج میلاد نگاه میکرد. چند دقیقه ای نگاهش کردم و گفتم چه خبر دکتر؟ چون نه کتری روی اجاق داشت نه غذایی برای طبخ. حدس زدم در فکر فرو رفته است. انگار عوض شدن رنگ چراغها هم او را از فکرش رها نمیکرد.
رابطه من و هادی ممکن است صمیمانه نباشد اما دوستانه است. کلاممان از شروع طرحهای سربازی و کارت پایان خدمت و میزبانی سحری های ماه رمضان که دوستش را پیش من می آورد، بیشتر شده بود. از تجربه های زندگی و انتخابهایش تعریف میکرد. یک بار که مشغول درست کردن سالاد بودم، گفت برو مجردی حال کن، اگه حال منو داشتی داغون بودی! خواستم یه جا سرمایه گذاری کنم ۲۴ میلیون تومانم رفت. منم که بهت زده بودم فقط بردن کتری اش از روی اجاق را تماشا کردم. چند دقیقه ای به ذهنم فشار آوردم. یک بشقاب پر از سالاد مخصوص خودم، همراه با تزیین ویژه را به اتاقش بردم. گفتم درست میشود! گفت انشاالله. ذهنش درگیر نوشتن پایان نامه بود. شاید سالاد به آرام کردن ذهنش کمک میکرد.
چند دقیقه از درب ورودی آشپزخانه نگاهش کردم. نگاهش به برج میلاد بود. معلوم بود خبری هست. بهش گفتم دکتر کشتی هات غرق شده؟ گفت تا حالا مستاصل شدی؟ کمی فکر کردم، چیزی به ذهنم نرسید! پرسیدم چی شده دکتر جان؟ مقاله اش رد شده بود. گفتم خب الان باید چیکار کنی؟ گفت خب مجبورم بفرستم جای دیگه، اون هم پنج شش ماه وقت میبره. گفتم دکتر جان بفرست انشاالله زود جواب میدن. گفتم: منم همچین استئصالی رو داشتم. جریان به اخراج یکی از دوستانم از مجموعه برمیگردد. آنقدر وضعیت بحرانی بود که هیچ چیزی نمیتوانست مرا از فکر حرفهایی که شنیده بودم، خارج کند. حتی دیدن سریال شهرزاد کنار دوستان هم افاقه نکرد و مجبور شدم یک ساعتی بدوم. در شرایطی بودم که خودم را هم اخراج شده میدیدم. هرچند الان همه چیز عادی است ولی دوران سختی بود. لبخندی به لبش نشست و رفت برای خودش چای سبز درست کند.
از عروسی برگشته بود و منتظر بود، کتری آب جوش بیاید. گفتم زود برگشتی؟ گفت جشن نامزدی بود. از وضع مالی پدر داماد سخن میگفت. از کارخانجاتش بگیر تا ماشینهای مدل بالایش. انگار شام به آن اندازه که انتظارش را میکشید، سرو نشده بود. میگفت وضع مالی شان خوب بود ولی یک نکته داشتند. میگفت پیراهنهایی که پوشیده بودند تازه از جعبه درآورده شده بود. هنوز خطهای تا روی آن نقش داشت. گویا همین چند دقیقه قبل از مراسم به تن کرده بودند. با این حال اتومبیلهایشان، شاسیشان بلند است. هادی کتری اش را برداشت و رفت. من منتظر به جوش آمدن کتری خودم بودم. به چراغهای بالای رستوران گردان برج میلاد نگاه میکردم. وسوسه شدم لیزر با برد ۵۰ کیلومتر را از اتاق بیاورم و روی آن بیندازم ولی پیشمان شدم. کمی هوا تنفس کردم و کتری را قبل از جوشیدن برداشتم و رفتم.
اسمها کاملا فرضی بوده و از قوه تخیل نویسنده نشئت میگیرد. هرگونه تطابق احتمالی تصادف بوده است.