

من نمیگذارم همسرم با یکی دیگه ازدواج کنه!
ساعت از 12 شب گذشته بود که محمدرضا پیامک داد، دمت گرم که بودی، بودنت خوبه.
تازه از زیارت شاه عبدالعظیم حسنی برگشته بودیم. شام را در فلافلی های دولت آباد خوردیم. این فلافلی ها در شهر به خاطر اندازه و طعمشان معروفند. باهم کلی حرف زدیم. از ماجراهای شب عید غدیر که برای من اتفاق افتاد تا تصمیمهای مختلفی که قرار است برای زندگی بگیریم.
در فصل چهارم از کتاب سمان و عینک شکسته اش به جمعی اشاره میکنیم که میخواهند از عشق پرده بردارند؟ عشق چیست؟ آیا باید دچار عشق شد یا عشق دچارمان می شود؟
در گوشه ای از این فصل میخوانیم!
“عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی.
دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال.
عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هرچه از غریزه سر زند بیارزش است.
دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج میگیرد.
عشق با شناسنامه بیارتباط نیست، و گذر فصلها و عبور سالها بر آن اثر میگذارد.
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند.
عشق طوفانی و متلاطم است.
دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت.
عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی فهمیدن و اندیشیدن نیست.
دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین میکند و باخود به قلهی بلند اشراق میبرد.
عشق زیباییهای دلخواه را در معشوق میآفریند.
دوست داشتن زیباییهای دلخواه را در دوست میبیند و مییابد.
عشق یک فریب بزرگ و قوی است.
دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بیانتها و مطلق.
عشق در دریا غرق شدن است.
دوست داشتن در دریا شنا کردن.
عشق بینایی را میگیرد.
دوست داشتن بینایی میدهد.
عشق خشن است و شدید و ناپایدار.
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار.
عشق همواره با شک آلوده است.
دوست داشتن سرا پا یقین است و شکناپذیر.
از عشق هرچه بیشتر نوشیم سیرابتر میشویم،
از دوست داشتن هرچه بیشتر، تشنهتر.
عشق نیرویی است در عاشق، که او را به معشوق میکشاند.
دوست داشتن جاذبهای در دوست، که دوست را به دوست میبرد.
عشق تملک معشوق است.
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست.
عشق معشوق را مجهول و گمنام میخواهد تا در انحصار او بماند.
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد و میخواهد که همهی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند.
در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است که: هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند
عشق معشوق را طعمهی خویش میبیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید.
و اگر ربود با هر دو دشمنی میورزد و معشوق نیز منفور میگردد.
دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است
یک ابدیت بیمرز است، که از جنس این عالم نیست.
مهرداد جمله آخر را چند باری تکرار کرد. رها جوری او را نگاه کرد که مهرداد جمله را نیمه تمام گذاشت. مهرداد گفت با همه این تفاسیر ولی عشق بهتر از دوست داشتن است. همه پرسیدند: چرا؟ مهرداد گفت من در پارادوکسترین حالت زندگیام هستم. خواستگاری میروم و دخترها اذعان دارند که مرا دوست دارند ولی باید مهریه سنگین خارج از تواناییام بدهم. میگویم این مهریه خارج از توانایی من است میگوید اگر مرا دوست داری باید در تواناییات باشد. گفتیم خب مهریهای که در توانت هست را تعیین کن. مهرداد لبخندی زد و گفت با این مهریه هیچ کسی همسر من نمیشود. نمیدانم شاید کسی باشد ولی من نیافتهام. دوباره بحث بالا گرفت. همهمه شد. کسی میگفت استاد بیایید راجع به مهریه و عشق صحبت کنیم. مهرداد گفت اگر کسی عاشقم شود، حتما مهریه نمیخواهد. باید منتظر باشم. مثال همین خانم ریحانه خانوم. ریحانه از آن طرف فریاد کشید، من عاشقش بودم و هستم ولی باهاش مطرح نکردم، فقط دعا میکردم. سارا میگفت: یک جور معامله با خدا که دخترها انجام میدهند. برای من سوال شد: چه جور معاملهای؟ تلفن سارا زنگ خورد و گفت همسرم پشت درب منتظر است، من باید بروم. وقت جلسه هم تمام شده بود. دوستان هفته بعد چهارشنبه میبینمتون.”
محمدرضا به حرفهای مهرداد معترض بود ولی بعدا گفت نمیدانم چه جوابی به او بدهم. داستان صبحت بخیر عزیزم را تعریف کردم. این داستان از وبسایت همینان بسیار خوانده و شنیده شده است. حرفهای محمدرضا مرا یاد محمد حسن قاسمی فرد انداخت. داستان صحبت بخیر عزیزم و داستان محمدحسن قاسمی فرد شباهتهایی داشتند. دلم میخواست بیشتر راجع به محمدحسن بنویسم. انگار هنوز زنده است و با من سخن میگوید.
در وبلاگش نوشته بود:
“من نمیگذارم همسرم با یکی دیگه ازدواج کنه!
یادش به خیر. سر کلاس هندسه تحلیلی و گسسته استاد افشین فلاحی که می نشستیم هر روز برای تشویق بچه ها یه چیزی می گفت. یه روزگفت : ” اگه شما همین جوری خوب درس بخونید در آینده با یه زن خوب ازدواج خواهید کرد. اما اگه هر زمانی بی خیال بشید یه کسایی جلو تر از شما می افتند اونوقت اون خانم زن یه نفر دیگه می شه. کی دلش می خواد که چنین همسری رو از دست بده؟” یادمه خیلیا می خندیدن بعضی ها هم می گفتن: ” نوش جونش”! اکثر بچه ها هم به فکر فرو می رفتن.
از جلسه بعد همه با تمام قدرت درس می خواندند. انصافا من تا همین حالاش هم اصلا دلم نمیاد این اجازه رو به کسی بدم. شما رو نمی دونم.”
و متنی که استاد فلاحی برای محمد حسن زمانی نوشته بود که دیر شده بود..
“سلام
من افشین فلاحی هستم.افتخارداشتم حدود 20سال به بچه های عزیز کشورم ریاضی درس بدم.
محمد حسن عزیز، اول ازت سپاسگزارم که خیلی صادقانه و صمیمانه، درد و دل یک معلم با دانش آموزانش رو به سادگی و زیبا به قلم آوردی…ودوم که …
نمیدونم چی بگم که بغض گلویم رو گرفته..بعد از خواندن این صفحه و نظرات محبت آمیز تک تک عزیزانم و کامنت های تو ، سعی کردم که شما رو پیدا کنم و با یه جستجوی اسمتون با متنی از دوستانتون، شوک شدم…
دیدم که شما در سانحه ی رانندگی از بین ما پر کشیدین…و چقدر دردناک بود که بعد از دیدن روی ماهتون ، کاملا شما رو یادم آمد.
من تو سال های 80تا85 هفته ای یکبار به اصفهان میامدم، و شما در کلاس درس من جزو بااخلاق وبا سواد ترین ها بودین.
پسر عزیزم، محمد حسن جان، یادت با من میماند و این صفحه از تو بیادگار برایم ماند. خدا به خانواده تون صبر بده.
از همین جا هم به همه ی عزیزانم، دانش آموزان قدیم و دوستان کنونم ، سلام عرض میکنم و امیدوارم که همیشه سلامت و موفق باشین. دوستتون دارم.
همیشه کوچک و خدمتگزار بچه های گل ایران زمین
افشین فلاحی”
در کامنتهای دیگری که از محمد حسن به یادگار مانده است میخوانیم؟!
” “بابا جون… واقعا گاهی مسیر دلپذیرتر از مقصده” دکتر فلاحی.
من دیگه حرفی ندارم. چه سکوتی دنیا رو فرا می گرفت اگر هرکس به اندازه دانشش سخن می گفت. واقعا با شما موافقم. بعضی وقتا باید سکوت و کرد و به این حرف های بسیار پر معنی و زندگی ساز گوش داد و فکر کرد. دکتر فلاحی زندگی من رو هم خیلی خیلی تغییر داد. توی مبارزه سختی مثل کنکور اون هم حدود سال 1384-1385 که اوج تعداد شرکت کننده های ریاضی بود واقعا روحیه حرف اول رو می زد که دکتر فلاحی به ما می داد.”
شاید جمله ای که به محمد حسن انگیزه و جرات میداد که در وبلاگش جمله ای از استاد فلاحی را به خاطر بیاورد و آن را در وبلاگش نقل کند، به داستانی برمیگردد که سالها قبل برای من تعریف کرده بود.. داستانهای واقعی زندگی 2020
7 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید
حسن قاسمي فرد بي نظير بود عشق بود شعور بود مرام و معرفت بود نمونه ي كامله يك فرزند براي مادر و پدرش يك برادر دلسوز و باز هم دلسوز و متعهدنسبت به خواهر و برادراش و يك دوست صميمي و بي شيله پيله
كاش از بين ما نرفته بود…….. افسوسو هزارات هزار افسسسسوس
خداوند محمد حسن را رحمت کند، او نماد یک فرد سالم و تلاشگر بود که میدانست دارد به کجا میرود و چه میخواهد
حسن قاسمي فرد بي نظير بود عشق بود شعور بود مرام و معرفت بود نمونه ي كامله يك فرزند براي مادر و پدرش يك برادر دلسوز و باز هم دلسوز و متعهدنسبت به خواهر و برادراش و يك دوست صميمي و بي شيله پيله
كاش از بين ما نرفته بود…….. افسوسو هزارات هزار افسسسسوس
محمد حسن عزیز که از برادر به من نزدیک تر بود بهش میگفتم دایی حسن ولی دلش میخواست محمد تو شناسنامشم بگم و بگن ولی خب تنبلی در صدا کردن یک مرد به تمام معنا ….
واقعا نمیدونم چی بگم….
جیگرم سوخت وقتی گفتن تصادف کرده
جیگرم اتیش گرفت داشتیم سوار اسانسور خونه ی عموی مادرم( بهش میگم عمو ولی ) میشدیم پسرش(بابک) به بابام گفت تسلیت میگم ما فقط فکر میکردیم تصادف ساده ای بوده ولی اتیش گرفتیم کلا..
تازه باهم میرفتیم بیرون
گیم نتم میبردم منم حساب میکرد.
خیلی خدا رو شکر میکنم که حتی تو این زمان کم باهم بودیم و خدا این نعمت الهی رو داد و خیلی خیلی زود ازمون گرفتش
یادش بخیر هرجمعه شارژ رایگان میگرفت به همه زنگ میزد هممون باهم حرف میزدیم به حساب دایی جونم
اصلا صدام دیگه بالا نمیاد از زور دردی که تو سینمه …
من الان ۱۶ سالمه جیگرم در سن ۱۳سالگی ریش ریش شد خیلی دوسش داشتم همش بهش میگفتم بیا ملایر خونمون میگفت باشه ولی کو که باشه???چی باشه ای خداااااا??? ۱ مرداد ما تا ساعت ۳ شب بیدار بودیم(۱۲به بعد شد ۲ مرداد) یه دفعه اخبار تصادف داییمو نشون داد کلی ناراحت شدم ولی نمیدونستم دسته گل محمدیمون رفته که من میرفتم کلاش شنا قرار بود بعد کلاس بریم سامن سر به باباعلی پدر بزرگ دایی حسنم بزنیم ولی بابام باعجله اومد استخر گفت بدو بریم رفتم سوار ماشین شدم دیدم کلمن تو ماشینه میخواستم بگم تا سامن کلمن نمیخواد یه دفعه دیدم مامانم اوفتاد گریه …
حال نبود که کوفت بود تا تهران با گریه و دلهره ی داییم که چیزیش نشده باشه رو داشتیم که اولش گفتم رفتیم خونه عمو ولی چی شد زهر مار شد زندگش
خواب نداشتیم تا ۲ هفته خوای دل درست تا یکی دو ماه نداشتیم خیلی حال بدی بود بزارید من دیگه چیزی نگم نفس ندارم دیگه فقط صبر بیشتری از خدا میخوایم اگر صبر نداده بود خدا الان پیش داییم بودم ولی حالا که داده باید بیشتر بده که جای نفس کشیدنم داشته باشیم.
خدایش رحمت کند
عمو حسن
بهترین دوست من
کامل ترین انسانی که باهاش بودم
۱۰سال باهم بودیم از اول دوره دانشجویی
ی دنیا خاطره ازش دارم
ی دنیا درس ازش یاد گرفتم
ما چهار نفربودیم که قرار بود باهم بریم مسافرت
من سرباز بودم و کنسل کردم
سه تا از دوستام رفتن
دوتاشون رفتن مستقیم بهشت
یکیشونم الان رفته استرالیا( یجورایی بهشت)
من خیلی تنها شدم چند ساله
شکستم
رفیق و هم محلی من در اصفهان بود
عمیقا خاکی و فکور
زنده و پویا
کاوشگر و زنده دل و انتقادپذیر