دهنم سوخت. یک نسکافه داغ که بوی عطرش اجازه نمیداد بگذارم سرد شود. حس عجیبی بود. کم کم لیوان را به دهنم نزدیک میکردم. کمی فکر میکردم و کم کم مزمزه میکردم. معمولا این جور نوشیدنی ها را وقت صبحانه و در کوه درست میکردم و میخوردم. صبح پنج شنبه بود. میخواستم یک پیش برنامه کوه داشته باشم و بلافاصله به استخر برویم. با کاظم قرار داشتم. صبح که بلند شدم ترجیح دادم کوه پنج شنبه را به کوه جمعه تغییر بدهم و مشغول نوشتن بشوم. کارهای عقب مانده را کمی راست و ریس کنم. وقتی نسکافه داغ را میخوردم به این فکر میکردم که هنوز کارهای عقب مانده ای که قرار بود انجام بدهم را باز به عقب انداخته ام.
مشغول ویرایش نوشته ها و انجام کارهای عقب مانده بودم، قرار بود ظهر به همراه کاظم به استخر بروم. تمام اتاق مرتب شده بود. پشت صندلی و روبه روی لپ تاپ نشسته بودم. چند جمله ای ویرایش کرده بودم که کاظم تماس گرفت. پر از هیجان بود. انگار داشت خبری میداد. میگفت اصلا پیدا نیست. ساختمان به اون بزرگی پیدا نیست. گفتم چی شده؟ کی میرسی؟ گفت من الان سمت جمهوری ام. کل خیابونها بسته شده. ساختمان به اون بزرگی پیدا نیست. اصلا نمیشه رد شد. کلی بلدوزر و ماشین های مختلف داره میره اون سمت. من دارم برمیگردم. من نمیرسم بیام. گفتم خب باشه من همون ساعت یک و نیم میرم استخر، اگه رسیدی بیا. گفت احتمالا حوالی دو برسم. میگفت ساختمان مهمی بود. گفتم باشه من فعلا دارم کارهای ویرایش نوشته هام را انجام میدم و عصر هم با محمدرضا قرار داریم بریم بیرون. رسیدی بیا.
ساختمان پلاسکو فرو ریخت. همین الان ساختمان پلاسکو فرو ریخت. برو اونور. یا خدا. ساختمان پلاسکو همین الان فرو ریخت. انگار یکی از برجهای دو قلو بود. باور کردنی نبود. داشتم دنبال خبرها میگشتم. یکی از آتشنشانها گفت: تو رو خدا دعا کنید کل ساختمون فرو ریخت، همه بچه ها اون زیر موندن. تو رو خدا دعا کنید. کم کم ویدئوها و کلیپهای مختلفی از صحنه ٖآتش سوزی منتشر میشد. یکی میگفت الان ۲۵ دقیقه است که اینجا آتش گرفته است و هنوز آتشنشانی نیامده است. در خبرها میگفت نیروها بلافاصله بعد از اطلاع در محل حاضر شدند. میگفتند کل مسیر بسته است. نیروهای امدادی برای رسیدن به محل دچار مشکل هستند. یکی میگفت نیروها داد میزدند تا افرادی که در مسیر قرار دارند کنار بروند تا نیروها به محل حادثه برسند. تصاویر آتشنشانها پخش شده بود که خاکی بودند. سیاه بودند. اشک میریختند. پست اینستاگرامی از یکی از آتشنشانها منتشر شد که زنده است. وقتی ساختمان فرو ریخته است روی ماشین خاموش کننده بوده است. آسیبش جدی نیست و زنده است. یکی میگفت این آتش سوزی عمدی بوده است. یکی میگفت کسبه هایی بوده اند که مغازه هایشان را رها نکرده بودند. چند نفری زیر ساختمان در حال فیلم برداری بودند و میگفتند کف ساختمان پر آب است. از بالا دارد سنگ و شیشه میریزد. یکی میگفت آتش را خاموش کرده اند و دوباره شعله ور شده است. دیگری میگفت اگر آتش سوزی هم بر فرض عمدی باشد، دوباره شعله ور شدنش عمدی نیست. کلی اسناد منتشر شده بود که میگفت چندین و چند بار اعلام کرده بودند که سیستم ایمنی این ساختمان دچار مشکل است. اعلام شد که اتصال برق سبب آتش سوزی شده است. کسی تعریف میکرد که بوی گاز می آمده است و چراغ ها خاموش بوده است. یکی کلید برق را میزند. منفجر میشود. آتش سوزی به طبقات بالا سرایت میکند. کلی عکس و کاریکاتور و خبر منتشر میشد. همه نگران حال آتشنشانان بودند. یادم رفت چه جمله ای را ویرایش کردم، چه جمله ای را ویرایش نکردم.
به کاظم تماس گرفتم سریعتر برگرد. نگرانش بودم. نگرانشان بودم. ای کاش تمام افراد در گوشه ای گیر کرده باشند و هم هوا داشته باشند هم غذا. تمام نیروهای امدادی هم برسند. مثل داستان معدن چی های شیلی همه نجات پیدا کنند. ای کاش هیچ آتشی نباشد. هیچ حرارتی نباشد. حرارتهایی که معمولا در این آتش سوزیها ایجاد میشود که حتی فولاد را هم ذوب میکند. ای کاش هیچ آتشی نباشد.
کاظم که رسید، میگفت خیابانها شلوغ است. تمام مسیر بسته است. از همه جا زنگ میزند میپرسیدند چه خبر است. میگفت یک نفر در مترو موبایلش همین طور زنگ میخورد و احوالش را میپرسیدند. میگفته است که مغازه اش را چند روز پیش فروخته است. حالش خوب است.
وقتی نسکافه داغ را میخوردم به این فکر میکردم که هنوز کارهای عقب مانده ای که قرار بود انجام بدهم را باز به عقب انداخته ام. دهنم میسوخت. انگار سوختن دهنم را نمیفهمیدم. دلم هوای باران داشت. ای کاش باران میبارید. ای کاش از آسمان یخ میبارید. راه را برای نیروهای امدادی باز کنید. کاش کسی به آتشنشانان یک لیوان نسکافه یخ بدهد.
اسمها کاملا فرضی بوده و از قوه تخیل نویسنده نشئت میگیرد. هرگونه تطابق احتمالی تصادف بوده است.
1 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید
خیلی خوب شرح داده شده بود ماجرا
هم مختصر هم مفید