

نمیشود تنها در یک بعد زندگی کرد. نمیشود شکلی غیر از کره داشت و در سراشیبی پر از سنگریزه های زندگی حرکت کرد. بعدهای جسمانی، روحانی، عرفانی و عقلانی یا همان انواع هوش یعنی هوش جسمی، هوش عقلی، هوش معنوی و هوش عاطفی مهارتهایی هستند که باید تلاش کنیم به دست بیاوریم وخود را شکوفا کنیم. شاید زندگی چیزی جز شکوفایی استعدادها نیست. گاهی هنرمندان دست به قلم میشوند. در این دنیایی که هم میتوان دنیا را بی عشق تصور کرد و هم عاشقانه، به متن م.امید نگاهی می اندازیم. او دوست دارد با تنهایی اش رفیق باشد. او فضای فکری اش را با این کلمات نقش میزند:
“سرت را پائین بینداز و دست ها را در آستین خودت فرو ببر. به این فکر کن که چه بیهوده است دلبستن به دنیایی که ماندن در آن حساب و کتابی ندارد. به این یقین داشته باش که تو سهم کسی نیستی و سهم کسی بودن و نبودن قراردادی بیش بین ما آدم ها نیست.
شاید سهمی برای خودت انتخاب کنی، شاید سهمی برایت رقم بخورد، شاید سهمی برایت اجبار شود و اینها همه یعنی، دنیایِ من و تو هیچ تضمینی ندارد. دنیای من و تو، دنیای ما و دیگران، دنیایِ قشنگی نیست ولی خودمان گاه قشنگی ها را از یکدیگر دریغ میکنیم.
در فکر غوطه ور شو، گاه غرق شو و گاه نفس بکش و اطرافت را خوب نگاه کن. هیچ کسی در این دیار به فکرِ غربت و تنهائی تو نیست، جز خالقی که تماما به تو مینگرد.
گرچه گاه جانسوز، گاه جانکاه و گاه خسته کننده است دیدنحجمِ ناملایمات، اما فکرش را بکن که نعمتِ دیدنِ دستانِ خالق را به هر کسی نخواهند داد.
پروردگار من،دستانم را به گرمی بگیر و رهایم مکن.”
کمی از این نگاه فاصله میگیریم و به متنهای بانو رز نگاه میکنیم:
“می شود زندگی کرد، بدون عشق را می گویم …
به سادگی عادت میکنیم که زندگی کنیم بدون اینکه دوست بداریم و دوست داشته شویم.
یا آنقدر غرق روزمرگی ها می شویم که برای پیدا کردن انگیزه ی شروع رابطه لازم باشد در هزار توی دلمان بگردیم؛ اثاث های جلوی دست و پا را جا به جا کنیم تا چشممان به عکسی، یادداشتی، خاطره ای بیفتد و دوباره بفهمیم با عشق شروع کرده بودیم.
کسی چه میداند آن عکس، یادداشت یا خاطره ای که احتمالا روزی جز عزیزترین داشته هایمان بوده، چگونه از یاد می رود و چطور گرد و غبار فراموشی بر آن می نشیند. چطور حواسمان نبوده که هر روز از حضورش مطمئن شویم هر روز نوازشش کنیم، محل نگهداریش را آب و جارو کنیم، کنارش بنشینیم و با نگاهی مهربان بگوییم که دوستش داریم.
حضورمان عادی می شود، عادت می شود، اگر این خاطرات نباشد، اگر یاد دلیل خنده های گاه و بیگاهمان نیفتیم، اگر تلخی ها و شیرینی های کنار هم را فراموش کنیم زمانی که تلخی ها هم شیرین تر از عسل بودند و انگیزه و شوق دیدار اجازه نمیداد از پا بیفتیم.
و ما قرار گذاشتیم هر روز دوستت دارم را یادآوری کنیم؛
….
فقط میدانم که ما نمیخواهیم عادی باشیم، نمیخواهیم عادت کنیم”
نوشته بودیم که ” آدمهای هم فرکانس، همدیگر را پیدا می کنند! حتی از فاصله های دور، از انتهای افقهای دور و نزدیک، انگار جایی نوشته باشند که اینها باید به هم برسند، یک روزی یک جایی، با هم برخورد می کنند، آنوقت میشوند همدم؛ میشوند دوست، اصلا میشوند هم شکل، حرفهایشان میشود آرامش، خنده هایشان، کلامشان می نشیند روی طاقچه دل هم، نباشند دلتنگ هم میشوند، هی همدیگر را مرور می کنند، و از هم خاطره می سازند، یادمان باشد حضور هیچکس اتفاقی نیست…” اما هنرمند یک اثر را اززاویه های مختلفی میبیند. گوشه ای مینشیند و با قلم به هنرمندی میپردازد. بانوی رز ادامه میدهد:
“حضور هیچکس اتفاقی نیست حتی چیده شدن اتفاقات هم اتفاقی نیست …
وقتی پیوسته بدانی چه می خواهی و ایده آل خودت را بشناسی، تشخیص راه و بیراه آسان تر می شود اگر همین دانستن را با ایمان درآمیزی دیگر راه خودش پر رنگ می شود و نیرویی تو را به راه فرا می خواند…
تحقیقات نشان داده که حتی با شنیدن یک واژه ی ساده ی عینی مثل “سیب” هم مناطق مختلفی در مغز هر فرد فعال می شود بسته به اینکه چه خاطراتی و چه دانشی از آن دارد؛ حالا تکلیف یک واژه ی انتزاعی که هر فرد آن را در دنیای متفاوت، با آدم متفاوت و با هزار رنگ و شکل متفاوت تجربه می کند چیست… ولی نکته ی جالب این است که همیشه دردها و لذت های مشترکی در داستان های عاشقانه پیدا می شود، می توانی خودت را جای فرد عاشق دیگری بگذاری و بفهمی دارد چه حسی را تجربه می کند در حالیکه عشق یک انتزاع است …
عشق، عشق است
تمام آنچه را که از زبان کسی که عاشقش شده ای میشنوی، روی ضربان قلب و زاویه لب هایت تاثیر می گذارد برای شنیدن و دیدن و تجربه کردن هرآنچه قرار است کنار عزیزترین فرد زندگیت تجربه کنی حاضری زندگیت را تعطیل کنی و می توانی جهان را ول کنی تا تلخ ترین قهوه ی جهان را کنار شیرین ترین دلبر جهان بنوشی.
عشق تکراری نمی شود چون ذاتا خلاقیت می آفریند. شاید همین کافی باشد که به ندای قلبت گوش کنی. هرگاه چیزی میبینی و یاد معشوق می افتی، هرگاه واژه ها را با وسواس کنار یکدیگر می نشینی تا از قواعد و کلمات محدود زبان فرار کنی و حتی زمانی که آهنگی را میشنوی و عشقت را در ذهنت تصور میکنی، داری خلاقیت به خرج میدهی،
شاید عشق یعنی خلاقیت در دیدن و شنیدن و نوشتن و بیان هرچیزی، برای و به یاد آنکه ستایش شده است…”
خواندن متن هم مثل دیدن فیلم میماند. گاهی یک فیلم خوب برایت آنچنان خوب می شود که انگار بهترین فیلم دوران زندگی ات را دیده ای. درست در یک لحظه در یک مکان، تو را با خود همراه میکند. اما اگر این هماهنگی رخ ندهد گاهی ممکن است عظمت فیلم یا متن نوشته مشخص نشود. جدای از متن، خود خواننده نیز باید آمادگی درک معانی نهفته در آن را در خود پرورانده باشد.
متنهای بانوی رز را خواندیم. آنها را منتشر کردیم تا عشق، محبت و دوستی را در فضای دنیای پر از ضرب و جمع و تفریق رها کنیم. کسی چه میداند فردا چه روزی است ولی هرکس میکوشد تا رابطه با خود، دیگران، طبیعت و خالق خودش را دریابد و بهبود بخشد.