آورده اند که مردی غلامی داشت خردمند؛روزی آن مرد با غلام به باغی می رفت،در میان راه”خیار بادلنگی=خیار چنبر”برکند و نیمی از آن را به غلام داد و نیمی را برای خود برداشت…غلام مشغول خوردن شد و چون خواجه بچشید،تلخ بود…گفت ای غلام،خیار بادلنگ بدین تلخی تو را دادم و به نشاط تمام خوردی و به رغبت تمام کردی!گفت ای خواجه،از دست تو شیرین و چربی بسیار خوردم؛شرم داشتم که خیار بدین تلخی را که از تو بگرفتم با رغبت تمام نخورم…خواجه گفت:چون شکر نعمت چنین می گزاری،تو را در بندگی و غلامی نگذارم و آزاد خواهم کرد،و غلام آزاد شد.