یه وقتهایی میشه به نوشته های چاپ نشده ام در گذشته برمیگردم. نوشته هایی که از یک حس به هیجان رسیده فوران کردند. متن زیر دقیقا ۴ سال پیش نوشته شد. وقتی که مراسم شب یلدا در دانشکده تمام شده بود. نزدیک های ۷ شب.
“دستانم برای شکافتن انارها، یک به یک، انگشت به انگشت خونی شد.
خون نه اینکه از جان باشد. از هزینه ی تجزیه هاست تنها دانه های کوچک شادی یک به یک از هم جدا میشدند. (تجزیه منظور گروه تجزیه دانشکده شیمی)
ای کاش کسانی که دانه ها به دهان میکشیدند، کنار شادیشان خون های نهفته را با نگاهشان پاس میداشتند.?
آنها که از دور برای خود تفسیرها میکنند، بدانند که در همین اوهام خیالها بافته اند. ای کاش بافته هایتان را ارزان نفروشید.?
تشکرمان را به بانیان مراسم، شاید نتوان در قالب کلمات گنجاند. این شادیهاست که میماند. علم محض روح بی جسم است. تفریح روح، پیکر روح است. روح اول ، روح جسم و روح دوم اندیشه ی سازنده است. جوانی و تازگی حرارتی است که درختان کهن باید بدانند. تازگی باید در دانشکده بدمد. درست است که 87، تازگیها شروع شد. ولی نمایان شدنشان نیاز به زمان داشت در برابر هر روشنی عینکی است که کم کم سفید میشود.?
باز تشکر از انارها، از آش رشته ها، از سنتورها، از جیغ ها، از ژله ها، از آدمها، کوچک و بزرگ، جوان و پیر، زن و مرد.
ای کاش همیشه مثل امشب با هم مهربان باشیم، به جای تفسیر فردا، همه کنار هم باشیم. آینده ی من در گرو یک شب نیست، ای کاش حسادتها به زلالی انار ترش و خوشمزه شوند. به صافی ژله پاک و بی غل و غش شوند.”
متن سنگین بود. انگار باید چند بار خواند که متوجه شد. این متن را وقتی نوشتم که از خواندن متنم در مراسم در آکواریوم منع شدم.
1 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید
واو پس چه خاطره هایی جالبی! موفق باشین