

سفر به سرزمین روسپیان روسپید (بهنام اوحدی)
وقتی میخواستم راجع به جنون تغییر بنویسم، راجع به انواع جنون باید حرفهایی میزدم و تا حدی انواع جنون را بررسی کنم. کاری سخت به نظر میرسد.
یکی از انواع مهم جنون، جنون جنسی است. اصطلاحی که دکتر بهنام اوحدی به حال و این روزهای گذار و تغییر رفتارها و الگوهای جنسی در ایران نام نهاده است. سخنرانی های دکتر بهنام اوحدی در مورد انقلاب جنسی، جنون جنسی و نبوغ بزهکاری و موارد مختلف در این حوزه در شبکه های اجتماعی موجود است.
یکی از سفرنامه های دکتر بهنام های اوحدی سفر به تایلند با نام سفر به سرزمین روسپیان روسپید است که تا حدی به ابتدای رمان زنی به نام سمان (سمان و عینک شکسته اش) شبیه است.
“اصولا به کار بردن عنوان فاحشه برای سمان جای تردید و سوال دارد. در برخی کشورها مثل تایلند رئیس جمهور برای زنان روسپی پاداشهای معنوی و مالی در نظر میگیرد، چرا که صنعت گردشگری را برای کشور به ارمغان داشته اند. کم و بیش در کشورهای دیگر نیز این موضوع وجود دارد اما سوال اساسی اینجا مطرح میشود که چرا فاحشه گری را تنها به زنان نسبت میدهند، در حالی که در مردان نیز مشاهده می شود. البته باید کارشناسان نظر بدهند. سمان میتواند اسم هر مرد یا زنی باشد.
این داستان هم در سبک داستانهای “دزیره” ان ماری است که در آن معشوق ناپلئون تکه های مرغ را در لباس میگذارد تا با سینه های برآمده به دیدار مسئولین برود رضایتشان را جلب کند و هم در سبک “سمفونی مردگان” معروفی است که خواننده تلاش می کند که خود را در مسیر داستان قرار دهد تا بفهمد آخرش چه رخ میدهد و هم در سبک هیچ کدام از این دو داستان نیست.”
سفر به سرزمین روسپیان روسپید
مدت هاست که نتوانسته ام وبلاگ نویسی کنم. دلیل عمده اش انبوه کلاس ها و مقالاتی بود که در بهمن ماه به سوی من سرازیر شد و هایپرتایمیا و هایپراکتیویتی سرشتی و مادرزادی من همه ی این هندوانه ها را در آغوش گرفت. پس از پذیرش آن همه کار برنامه ریزی آغاز شد. به ظاهر مشکلی نبود:
یک ماهی وبلاگ نمی نویسم و کلاس ها را برگزار نموده و مقالات را برای روزنامه ها و مجلات می نویسم. وبلاگ ننوشتم ، کلاس ها را تدریس نمودم ، و مقالات را نوشتم. اما هم زمان شدن چینش و برآوردن نیازها و مقدمات سفر نوروزی به تایلند و کند و دشوار به پیش رفتن خوانش و نقد و تحلیل رمان « موج ها » اثر ویرجینیا وولف کار را در آستانه ی نوروز سخت و گران نمود.
انصراف نسبی سردبیر ماه نامه ی دولتی از انتشار مقاله ی سفارشی اش « به زیر پوستین مرگ ستایی و زندگی گریزی ما ایرانیان » و حذف نیمی از مقاله ی « رازهای روان شناختی نوروز » در روزنامه ، برایم دل سردی و ناامیدی به ارمغان آورد.
در فرودگاه اهمیت مقاله ی « رازهای روان شناختی نوروز » را به روزنامه یادآور شدم و با انتشار ۱۵۰۰ واژه از ۲۵۰۰ واژه ی آن دل چرکین هم آوا و هم آهنگ شدم. « اختلال و بحران هویت » به باور من فراگیرترین اختلال روان پزشکی ایرانیان است که تنها در نوجوانان دهه ی شصتی به چشم نمی خورد. بزرگ سالان و میان سالان و سال مندان نیز هر یک به گونه ای بدان دچارند( در این باره بیشتر خواهم نوشت).
به تایلند رفتم. به سرزمینی که مسافرت ایرانیان در آن تا پیش از دهه ی هفتاد خورشیدی ، ضبط گذرنامه و بازداشت و دادگاهی شدن فرد مسافر را به همراه داشت.
شنیدن سخنان حجت الاسلام ……….. در یک ظهر اسفند ماه از شبکه ی یک سیما درباره ی سفر عبادی – زیارتی اش به تایلند سرچشمه ی تصمیم ما برای سفر به تایلند شد. برایم جالب بود که حضرت حجت الاسلام از این می گفت که « برای تایلند بی خود های و هوی و شایعه و غوغا درست کرده اند. در تایلند به هیچ وجه از آن خبرها نیست. من از روسپی گری نه چیزی دیدم و نه چیزی شنیدم. آن چه در تایلند موج می زند ، عشق و شور و شیفتگی به ولایت اهل بیت و ائمه است. »
کنجکاوی ام به شدت برانگیخته شده بود.
اگر به راستی تایلند کشوری شیعه مذهب و ائمه مدار است ، پس چرا سفر ایرانیان در دهه ی شصت بدان سرزمین ممنوع و مستوجب سزا و کیفر و مجازات بوده ؟!؟
تاریخ آن برنامه دوشنبه ۱۳ اسفند ماه کمی پیش یا پس از اخبار سراسری ساعت ۱۴ شبکه یک سیما بود. برنامه ای که مرا به سرزمین ممنوعه و سواحل اقیانوس هند فرستاد. سفر به تایلند را مدیون حجت الاسلام ………. هستم.
به تایلند رفتم و با آیینه ای عبرت آموز از سرزمین بی صنعت و بی نفت بازگشتم تا سفرنامه ی تایلند را با عنوان « سفر به مرز ممنوعه ، سرزمین روسپیان رو سپید » بنویسم.
شمار فراوانی از مسئولان به راهبردهای پیشگیری از « اندلسی ( اسپانیایی ) شدن ایران اسلامی » می اندیشند ، اما آیا در میان راهبرد گزینان و سیاست نویسان حوزه ی اقتصاد اجتماع در حال گذار ما کسی به شیوه های پیشگیری از « تایلندی شدن » سرزمین پر غیرت و تعصب مان در دهه ی پایانی صادرات نفت – دهه ی ۱۳۹۰ – اندیشیده است ؟!؟
پیش تر نوشتم که چگونه مشتاق و کنجکاو سفر به تایلند شدم.
از تایلند پرسیدم ؛ گفتند : پاتایا مرکز لهو و لعب جنسی ست و از این رو بیشتر ایرانیان بدان جا می روند؛ اما پوکت طبیعت زیبای سواحل اقیانوس هند را دارد و بهشتی زمینی ست که فضای فراگیر روسپی گری هم چون پاتایا را ندارد.
خوشبختانه یکی از مایه های افتخار و سربلندی ام این بوده و هست که هیچ گاه آن اندازه جایگاه خویش را بدان اندازه فرو نیاورده ام تا به حقارت آمیزش و همبستری با روسپیان تن در دهم. یکی از کامیابی های برخی دوستان دوران راهنمایی و دبیرستان مان همین بود. به جز چند نمونه ی اندک که لیسانس و فوق لیسانس گرفتند ، بیشتر این پسران از مرز سیکل و دیپلم و گاه فوق دیپلم بالاتر نرفتند.
چه گونه می توان با زنی همبستر شد که دیشب در بر ناشناس و پریشب در آغوش لمپنی بوده است ؟!؟ همواره در کارگاه های آموزشی ام بر این پافشاری داشته و دارم که سکس بی معنویت ، هرزگی و دست کم لاابالی گری ست. آدمی نسبت به تن و روان خویش مسئولیت ، تعهد و حقوقی دارد.
مرا با پاتایا چه کار ؟!؟
رفتن به پاتایا ارزان تر بود؛ اما من همواره شیفته ی طبیعت و تشنه ی سفر به کمربند استوای زمین بودم. مرا به خشتک و تمبان روسپی تایلندی چه کار ؟!؟ حتا اگر مجرد هم بودم ، باز پوکت را برمی گزیدم.
هیچ آدمی نسبت به انجام خطا مصون و ایمن نیست. از این رو دوری از مکان و موقعیت انجام کردارهای نادرست و پلید شرط عقل و منطق است.
نخستین و آخرین باری که در زندگی روسپی ای را بی چادر و یا مانتو دیدم را نیک به یاد دارم.
در سال های آغاز دهه ی بیست سالگی ام بودم. « بوف کور » در اصفهان گیر نمی آمد.
یکی دو کتاب فروش عرضه کننده ی کتاب های زیراکسی غیر مجاز به شدت تحت کنترل بودند. به ویژه آن که به نوعی پاتوق روشنفکران اپوزیسیون هم بودند. پدر یکی از دوستان دوران دبیرستان که پزشکی خوشنام بود ، این کتاب را داشت. پسر نشان از پدر نداشت. بیش فعالی سوار شده بر بوردرلاین پرسونالیتی برای او امکانی برای گام نهادن در مسیر محتاطانه و منطقی پدر نگذاشته بود.
پدر و مادرش به سفر رفته بودند و از آن جا که خروج هر گونه کتاب از کتابخانه ی پدر به بیرون خانه اکیدا ممنوع بود ، پسر مرا به خانه شان برد تا بوف کور پر آوازه را بخوانم. نیمی از کتاب را خوانده بودم که زنگ خانه را به صدا در آورد. با دو نفر از دوستان دیگر بود. آوای خش دار و زمختی آن ها را همراهی می کرد. حوصله ی کسی را نداشتم ؛ کتاب حسابی درگیرم کرده بود. به اتاقی در طبقه ی دوم دوبلکس خانه شان رفتم. کمی بعد به سراغم آمد. بی مقدمه و بی شرمانه پرسید : که تو هم هستی ؟؟
شگفت زده از منظورش پرسیدم. گفت : با این ………. تو هم می خواهی بخوابی یا نه ؟!؟
مثل این که با پتک بر سرم کوفته بودند ! برق سراپای تنم را گرفت. صادقانه بگویم : ترسیده بودم !!
تا آن هنگام جز « مریم کچل » زشت رو و مسن شصت و پنج ساله ، که لات ها و اهل خلاف چهارباغ بالا و محله های پیرامون بلوغ خویش را با او جشن می گرفتند و آیین نخستین هماغوشی شان را با او انجام می دادند ، و چند زن تابلوی دیگر – از جمله « خاله سوسکه » که زن چادری زیبا و خوش اندامی بود و همه را هیستریونیک وار دو شب در هفته در چهارباغ بالا به سر چشمه می برد و تشنه باز می گرداند ، روسپی ای را از نزدیک ندیده بودم.
پاسخم آشکارا و هراس ناک منفی بود. کتاب را روی میز گذاشتم تا خارج شوم ؛ نگذاشت و گفت : بمان ؛ شاید تو هم مرد و آدم شوی !
رفت؛ کارهایم را کردم تا بیرون روم. اما اضطراب و تشویش مانع می شد.
چاره ای جز رفتن از در نبود. ارتفاع پنجره ها تا زمین زیاد بود و امکان آسیب دیدن در پریدن فراوان بود. از درخت زیاد بالا رفته بودم ، اما تجربه ای در بالا و پایین رفتن از در و دیوار نداشتم.
با سرفه ای اضطراب خودم را پوشاندم و با اخم از اتاق بیرون آمدم.
با صحنه ای عجیب و از یاد نرفتنی رو به رو شدم!
این مادر فولادزره ، بر خلاف « مریم کچل » و « خاله سوسکه » چادری نبود. داشت مانتویش را می آویخت.
من بر سر جایم خشکم زده بود؛ قدم از قدم نمی توانستم بردارم !
لکاته ی « بوف کور » درست پیش رویم در هفت هشت متری ایستاده بود ؛ با بی شرمی هر چه تمام تر !!
با خود می اندیشیدم که آیا همه ی روسپیان این گونه اند ؟!؟
« لکاته » تاپ پوشیده بود ، با شلوارکی جین ، پاچه بریده و به گونه ای پانکی وار پاره پاره شده ، مطابق مد زمانه . اما مسئله به همین ختم نمی شد !
زنک هیبت داشت !!
هیکلی بلند بالا – با قدی حدود 185 سانتی متر و وزنی در حدود یکصد کیلوگرم و شاید بیشتر ! با کمربندی چرمی و بسیار پهن ، با سگکی گنده ، بر شکمی بزرگ که اگر بزرگ تر از شکم رضازاده نبود ، کوچک تر هم نبود !! هیکل و هیبت و کمربندش مرا به یاد واسیلی آلکسیف ، سوخته سرایی و خلیل عقاب می انداخت !!!
زنک با صدایی زمخت تر از شعبان استخونی سریال هزار دستان ، لات و لختی وار مرا خطاب قرار داد : « سوسول دکتره که هنوز شاشش کف نکرده تویی ؟!؟ کوچولو پس کی می خوای بالغ بشی ! می خوای خودم مردت کنم ؟!؟! »
پرید تبرزین خانه ی دوستم را برداشت و بی درنگ مانند لختی های داستان « س گ ل ل » صادق هدایت یا آدم خواران قبایل وحشی دور از تمدن ، بنای رقص عربی گذاشت.
شگفت زده و مضطرب ، دو پا داشتم ، دو تای دیگر هم یافتم و از خانه بیرون جهیدم.
دوستان با بانگ بلند به خنده و قهقهه و ریشخند من پرداختند.
دوستم در پی من می دوید و می گفت : « خره ! دیگه همچین فرصتی برات پیدا نمی شه ؛ دیوونه بیا و کیف کن !! » گفتم : « این کینگ کونگ رو از کجا پیدا کردین ؟!؟ الاغ این گوریل ترتیب همه تون رو می ده !!! »
دوست پر شر و شور پاسخ داد: از کنار تخت فولاد !
گفتم : « خاک بر سرتان ! حالا هم که می خواین خاک تو سری کنین ، پا شدین از قبرستون تیکه گرفتین !! »
دوست بیش فعال – بوردرلاین در حالی که مرا به ریشخند و تمسخر می گرفت ، با چند گنده و گوشه در را بر روی من که شتابان از خیابان می گذشتم ، بست.
از آن روز بی زاری و نفرت من نسبت به همبستری و آمیزش با روسپیان بیشتر و ژرف تر شد.
پس به آسانی و مشتاقانه پذیرفتم که پول بیشتری پرداخت کنم و به جای « بانکوک – پاتایا » ، به تور نوروزی « بانکوک – پوکت » بروم.
از کودکی شیفته و دلبسته ی سفر به کمربند استوا و جنگل های استوایی بودم.
همواره یکی از بهترین سرگرمی هایم ، جلو جلو خواندن کتاب های تاریخ و جغرافیا بود. پس از سال سوم دبستان و دلنشین و دوست داشتنی شدن « سفرهای خانواده ی آقای هاشمی از کازرون به نیشابور » ، به این دو درس علاقه و عشق فراوان داشتم.
بگذریم که سال ها پیش از آن ، سریال زیبا و خاطره انگیز « سفر های هامی و کامی » نخستین شعله ها ی این آتش را افروخته بود.
درباره ی سریال « سفرهای هامی و کامی » – که از نوستالژی های نسل زاده ی ۱۳۴۲ تا ۱۳۵۲ است – و امتیاز های روان شناختی مهم و ارزشمند آن در فرصتی دیگر مفصل خواهم نوشت.
برای پرواز به تایلند ( بانکوک ) به فرودگاه امام خمینی رفتیم. فرودگاهی که نقشه ی ساخت آن در هنگام شهرداری نیک پی در سال های پیش از انقلاب طراحی و در نظر گرفته شده بوده است.
فرودگاه شلوغ و آشفته بود.
نان و سوسیس و کالباس دو نیمه رستوران – کافی شاپ آن تمام شده بود.
به دلیل مشکل در سوخت گیری هواپیماها و انتقال مسافران از دروازه های خروجی تا پای پلکان هواپیما ، صدای بسیاری از مسافران در آمده بود و حسابی خسته و کلافه و سرگردان شده بودند.
یکی از مسئولان فرودگاه ، مسافران معترض را به سکوت و آرامش دعوت می نمود و توضیح می داد که : « این فرودگاه فقط یک تانکر حمل و انتقال سوخت هواپیما ، و یک اتوبوس انتقال مسافر به پای پلکان هواپیما دارد ! »
من شگفت زده می اندیشیدم که مگر ممکن است فرودگاهی این چنین ساخته شود و از این گونه ابزار نخستین هر فرودگاه متوسط غیر بین المللی تنها یک عدد داشته باشد !!
یکی دو هواپیما برای سوخت گیری به فرودگاه مهرآباد پرواز نموده بودند و در عمل پرواز یکی دو ساعتی به عقب افتاده بود. بیچاره مسافرانی که در کشور مقصد نخست باید کمی بعد سوار پرواز دیگری می شدند. چه آسان پروازهای پشت سر هم برنامه ریزی و ترتیب داده شده را از دست می دادند !!!
از بخت خوش ، سوخت به هواپیمای ما رسید و تاخیر پرواز ما به بانکوک بیش از اندازه ی شکیبایی و بردباری مان نبود ! برای نخستین بار پا به هواپیمای جمبوجت بوئینگ ۷۴۷ می گذاشتم؛ رواز با جمبوجت ۷۴۷ آرزویی بود که بالاخره بدان دست یافتم.
به جز سه سفرهر بار ۴۵ روزه ی پشت سرهم به جنوب و غرب و شمال ترکیه در تابستان سال های ۱۳۶۴ ، ۱۳۶۵ و ۱۳۶۶ ، من سفر خارجی دیگری نرفته بودم. یادم می آید که یک نفر در کامنتی در وبلاگ بازنشسته ی ایران بد ، برایم نوشته بود که : « آن چه که شما آموخته ای ، به سبب ثروت و توانگری پدری ات بوده است که سفرهای پر شمار شما را به چهار گوشه ی جهان و کشور های گوناگون ممکن ساخته است !! »
به قول اصفهانی ها : « تومون ( درون مان ! ) خودمونو می سوزونه ، بیرون مون مردمو !! »
پروازمان با شرکت هواپیمایی ماهان بود.
مهمان داران خسته و کلافه و بی حوصله بودند.
هوای درون هواپیما خفه و بیش از اندازه گرم بود. بیشتر مسافران خواستار آب نوشیدنی بودند؛ اما مهمان داران هر بار به زمان پذیرایی وعده می دادند. مسافران عصبی و کلافه شده بودند.
انگار با صحرای کربلاایرلاین پرواز می کردیم !
بالاخره آقای واهب ، مهمانداراصفهانی و خوش برخورد ماهان ایر به دادمان رسید و با چند بطری آب معدنی از تشنگی و سوزش گلو نجات مان داد.
اما مشکل بزرگ تری هم وجود داشت؛ دستشویی – توالت هواپیمای ماهان ، آب نداشت و تمام فضای مستراح پرواز ، پر و انباشته از کاغذ – دستمال های آلوده به ادرار و مدفوع ، و نیز صابون مایع بود.
درست هنگامی فهمیدم دستشویی مستراح آب ندارد ، که همه ی دستم آغشته به صابون مایع شده بود ! صد رحمت به سربازی !!
با هر زحمتی بود طهارت اسلامی مطلوب انجام شد !
و مگر برای یک مسلمان – آن هم از نوع ایرانی اش – چه چیز از قضای حاجت و طهارت در پی آن مهم تر است ؟!؟ این گونه است که مستراح ایرانی برای ما ایرانیان از نون شب واجب تر است !
احتمالن مخترعان برجسته و نابغه مان تا چندی دیگر نخستین مستراح ایرانی پورتابل و تاشو را برای مسافران به اقصی نقاط گیتی خواهند ساخت !! هر چه باشد ، هنر نزد ما ایرانیان است « و بس » !!!
بالاخره پس از نزدیک به هفت ساعت پرواز به فرودگاه بانکوک رسیدیم.
به جرات می گویم که از سال ۱۳۶۳ به بعد چنین فرود بی نظیری از سوی خلبانان ایرانی ندیده بودم. نمی دانم ، شاید نشستن با بوئینگ جمبوجت ۷۴۷ نرم تر و آرام تر انجام می شود. اما به باور من کاپیتان پرواز که نامش از خاطرم رفته است ، عالی و بی نقص فرود آمد. دیگر مسافران نیز چنین باوری داشتند. همه ی مسافران بدین سبب با شور و ذوقی شگفت انگیز برای نزدیک به یک دقیقه کف می زدند و پیام ستایش خود نسبت به کاپیتان پرواز را به مهمانداران ماهان ایر ابراز می نمودند.
فرودگاه بانکوک از لحاظ گستردگی دست کم ده برابر فرودگاه امام خمینی بود.
از نظر شمار مسافران و شلوغی دست کم هزار برابر !
هر دو سه دقیقه یک بار یک پرواز در آن فرود می آمد.
به محض ورود ، انگار وارد دنیای دیگری شده بودم. از سال ۱۳۶۶ به بعد پایم را بیرون از میهن نگذاشته بودم. در عین حال ، هیچ گاه به کشورهای شرق و جنوب شرقی آسیا پا نگذاشته بودم.
ریلی متحرک ، به سان پله برقی هایی که در ایران هست ، آدمی را در گستره ی ترمینال بین المللی به پیش می برد. برخی ایرانیان با آن مشکل داشتند.
با پله برقی برای نخستین بار در پنج سالگی آشنا شدم؛ در اصفهان ، در بازار افتخار و بیست و چهار اسفند ( انقلاب کنونی ) ، و در تهران در فروشگاه های مدرنی هم چون کورش چادری دوست داشتنی و دلنشینم ، بر ضلع شمال شرقی چهارراه پارک وی ، اسباب بازی و لوازم ورزشی فروشی جنب کاباره ی چاتانوگا ، کمی پایین تر از بازار صفویه و مانند آن ها .
کار تخلیه ی بار و چمدان ماهان ایر خیلی طول کشید.
خسته و کوفته بودیم.
اکنون می فهمیدم چرا بستگان مان که از استرالیا و آمریکا به ایران می آیند ، این اندازه خسته و کوفته اند. هفت ساعت پرواز بردباری آدمی را به چالش می کشد !
صندلی های نزدیک به هم و فشرده ی بوئینگ ۷۴۷ جمبوجت ماهان ایر خستگی را به مرز درماندگی می رساند. صد رحمت به سیر و سفر و همسفر و ایران پیما !!
البته با توجه به ارزانی بلیط هواپیما در ایران خوب خطوط هوایی هم مجبورند کیپ تا کیپ جمبوجت را مسافر بنشانند. تحریم سی ساله ی آمریکا درباره ی سامانه ی هوایی ایران به واقع استانداردهای هوایی پرواز را در ایران بدجور دچار کاستی ساخته است.
بعد از کلی معطلی ، مسافران جمع شدند و سوار اتوبوس شدیم تا به هتل Sofitel Centara Grand Bangkok Hotel برویم. پس از نزدیک به چهل دقیقه ، و پاسی از شب گذشته به هتل رسیدیم.
پنج ستاره و لوکس بود.
می توانید از وب سایت هتل یا وب سایتی دیگر مربوط به آن بازدید نمایید.
ذهنیت اصفهانی ناخودآگاه آمد. به دندان پزشک اصفهانی همراه مان گفتم :
« یک شب اقامت در این هتل ، چند تا ویزیت می شه ؟ »
خندید و گفت : « بی خیال ». اما بی خیالی را در دیدگانش نیافتم.
او و همسرش با بهره – بخوانید نزول یا ربا – ی سی و پنج درصدی آژانس گردشگری – به تایلند آمده بودند. از کودکی از بهره و نزول و ربا و وام و چک و سفته ، بی زار و هراس ناک بوده و هستم.
به اتاق رفتیم. هوا گرم و سنگین بود. در چند دقیقه یخچال شد.
بطری آب سرد را از مینی بار هتل برداشتم و سر کشیدیم.
دو روز بعد ، بابت همین یک بطری آب ، چهار برابر یک بطری آب سرد فروشگاه ها پرداخت کردم.
این گونه سه لا چهار لا حساب کردن ها واسه ی مردمان دیار زنده رود ، کلی آریتمی و فشار قلب و کرونر می آورد !!
یاد روز پس از عروسی مان افتادم که پدر و مادرم برای مان یکی از سوئیت های مجلل مشرف به باغ دلگشای هتل ( مهمان سرای ) عباسی را گرفته بودند. در اصفهان ، این رسمی رایج برای شب عروسی بسیاری از نوعروسان و دامادهای اصفهانی ست.
مهمانسرای عباسی هر قوطی رانی هلو ، پرتقال و آناناس را سه برابر نرخ معمول قیمت زده بود.
از آن جا که تا سه روز پس از شب عروسی ،در آن جا اقامت داشتیم ، رفتم و با چندین قوطی رانی باز گشتم تا افزون به این که نزد همسر نازنین ، رگ و ریشه و اصالت و ژن اصفهانی ام را اثبات نمایم ، لزوم صرفه جویی بهینه و بهنگام را در حق من دستیار نگون بخت یاددآوری کنم !!
همسرم شگفت زده می اندیشید که چه گونه می خواهم این همه رانی را به سوئیت هتل بیاورم. من نگران نبودم؛ برای یک اصفهانی این گونه رویکردها جزو هنرهای نخستین و دوران نوزادی ست !!!
اما مشکلی رخ داد که کار را دشوار و با اضطراب همراه ساخت.
خودم را حسابی باخته بودم.
به قول دایی جان ناپلئون پای آبرو و اعتبار یک خانواده ی اشرافی در میان بود !!!!!
از شانس خوش بنده ، اجلاس وزیران بهداشت ، درمان و آموزش پزشکی و معاونت سلامت ایشان در منطقه ی خاورمیانه از فردای آن روز در مهمانسرای عباسی برگزار می شد و تیم حفاظت مربوطه در هتل مستقر شده بود و دم در ورودی هتل دروازه ی اطلاعاتی – امنیتی کنترل و بازبینی اشیای وارد شوندگان هم چون دیو هفت سر رخ می نمود و دلبری می کرد !
گاوهایم همگی با هم دچار درد زایمان شده بودند !!
چه باید می کردم؟
در مینی بار هتل اثری آز آثار رانی های رنگارنگ نبود و پرداخت پول سه لا پهنای آن ها حسابی طبیعت مرا بهوت افسرده ها هی می نمود !!!
با سلام و صلوات و آیت الکرسی از دروازه رد شدیم.
صدای بوق و جیغی بلند نشد.
هم چون اسکندر کبیر ، پیروز و سربلند و کامیاب وارد باغ از همیشه دلپذیرتر هتل شدم. با احساسی برتر از احساسات شورمندانه ی هیتلر هنگام ایستادن بر بالای برج ایفل ، یا هیجانات سرمستانه ی ناپلئون در لحظه ی رژه ی سپاهیان امپراتوری فرانسه در مسکو !!!!
اما مگر می شد بطری آبی همسان و هم برچسب آب معدنی هتل در بانکوک جست؟!؟
نه ! صرفه نداشت !!
اصفهانی در چنین موقعیت هایی ضرب المثلی دارند که هر چند کمی تا قسمتی بی تربیتی هایی دارد ، اما آه و آتش دل را خوب خنکی می بخشد :
« کله پدرشان ، سگ عابد ارمنی …. و ….. و …. !! »
اگر صادق هدایت و یا صادق چوبک بود ، « ….. و …. و …. » ش را حتمن می نوشت ، اما من از این بی ادبی ها و بی کلاسی ها بلد نیستم !!!
هر چه باشد ، من همشهری و هم ولایتی خانم لونا شاد هستم و در با کلاس بودن به ایشان اقتدا می کنم. هر چه باشد مادرم با مادر ایشان در دوران دبیرستان دوست و همکلاسی بوده اند و احترام شان به فرمان مادر و نیز ندای دل و وجدان ، بر این کمترین از نان شب واجب تر است. هر چند اصولن این گونه فرومایه سخن بر زبان راندن ها ، نزد ما اصفهانی ها بی ناموسی برشمرده می شود !!!!!
به ویژه از آن هنگام که آن حضرت آسپرگر والا ، « نسخه ی مجازی – اینترنتی – اصفهانی حامد کرزای » ، خیامی و خاکشیری زیستن را در مملکت اصفهان ممنوع و نامشروع اعلام فرمودند.
هر جور بود چهار و نیم بامداد خوابیدیم ، اما عهد بستیم و بیعت نمودیم که حالا که شرکت ارائه دهنده ی تور – هم چون همه ی آژانس های گردشگری این مرز پر گهر – یک نیمروز از آغاز و یک نیمروز از پایان تور بر سرمان کلاه گشاد گذاشته است ، صبحانه را هرگز از دست ندهیم. حتا به بهای از دست رفتن خون !
پیش ما اصفهانی ها ، از دست دادن این گونه موارد نه فقط بی ناموسی ، که عین خریت است !!
بامداد نزدیک به ساعت ۱۰ صبح به رستوران زیبای طبقه ی همکف هتل سوفی تل سنتارا پلازای بانکوک رفتیم. صبحانه ساعت ده و نیم جمع می شد.
فرصت کم بود و اعمال بسیار !
بهمن و اسفند زیر فشار بسیاری قرار داشتم.
نوشتن مقالات فراوانی را پذیرفته بودم. بی خوابی های مکرر شبانه و بیست ساعت کار کلینیکی و نوشتن مقالات پر شمار ده کیلوگرم دیگر از وزنم کاسته بود.
پس از اردی بهشت ماه ۱۳۷۸ که وزنم بالای صد کیلوگرم رفت و به دلیل سکون دوره ی پیام آوری و سه سال کتابخانه نشینی پشت آزمون تخصص همراه با ترجمه و تالیف کتاب ها و مقالات ، همان جا باقی ماند ، برای نخستین بار بود که وزنم زیر صد کیلوگرم بازگشته بود.
وزن افزون داشتن اصلن چیز خوبی نیست ، اما آیا در همه ی این سال ها فرصت و فراغتی برای رژیم گرفتن و ورزش کردن بود؟!؟ پس از ورود به دوره ی تخصصی روان پزشکی هم که دیگر فراغت واژه ای بیگانه تر شد ! در این رشته ی ما هم که مانند رشته های جراحی جنبش و جوشش زیادی وجود ندارد.
همه ی کار با نشستن و گوش کردن و پرسیدن و سخن گفتن انجام می شود و شاید حرکت انگشتان دست برای یک نسخه و چند رویکرد رفتاری نوشتن.
اما آیا اکنون هنگامه ی رژیم نگاه داشتن بود ؟؟؟
هنگامی که نزدیک به پنج هزار دلار آمریکایت در عرض شش روز دود شده و به هوا می رود ، دیگر رژیم مژیم معنا و مفهومی پیدا نمی کند ! حتا اگر اصفهانی هم نباشی ، مغز ایرانی به تو چنین حکم می کند !!
بر سلف سرویس صبحانه از شیر مرغ تا جان آدمی زاد وجود داشت.
من با میوه آغاز کردم. آناناس – که همواره از سوی معلمان دینی – پرورشی مدرسه ی راهنمایی خاقانی و دبیرستان عدل اصفهان به عنوان میوه ی اغنیا و مستکبران و فراعنه به ما شناسانده شده بود – ، و هندوانه و آب پرتقال و آناناس.
در بانکوک از نان و پنیر و مربا و مارمالاد و کیک های سرشار از کربوهیدرات پرهیز نمودم؛ اما در پوکت گرفتار آن شدم.
در عوض ، به میگو و غذاهای دریایی پخته و نیم پخته پرداختم.
صبحانه های هتل های پنج ستاره اصولن خوب است. حتا در ایران هم یک سر و گردن بالاتر از دیگر جاهاست. این را پیش تر در هتل پارمیس کیش و مهمانسرای عباسی اصفهان آزموده بودم.
صبحانه را خوردیم و روانه ی آکواریوم پاراگون بانکوک شدیم.
اشتیاق در آغوش گرفتن و نوازش توله ببر های باغ وحش بانکوک هرگز از ذهنم بیرون نمی رفت.
به مجتمع تجاری پاراگون رفتیم. پس از گشتی در آن ، همراه با دوست دندان پزشک و همسران مان به آکواریوم دنیای زیر آّب پاراگون سیام بانکوک رفتیم.
دیدن اسب های دریایی چند سانتی متری که با آرامش و وقار ویژه ی خود شنا می نمودند ، بسیار دلپذیر بود. هم چنین تماشای شنای جالب و دیدنی پنگوئن ها.
برای نخستین بار در تونل زیر زمینی این مجموعه ی زیر آبی ، کوسه و دندان های هم چون اره اش را از چند سانتی متری دیدم. نیز سفره ماهی و خرچنگ های غول پیکر را.
با پرداخت پولی گزاف امکان شیرجه و شنا میان کوسه ها را داشتی ، اما مغز محافظه کار اصفهانی زیر بار چنین جسارت هایی نمی رود؛ مسئله فقط پولش نبود. اصفهانی ها جان ترس اند !
دلاوری نزد اصفهانی ها ، یزدی ها ، کاشانی ها و قمی ها در طی تاریخ همواره محدودیت هایی داشته و دارد !! این نکته ای بود که ایرانیان در انتظارات شان از سید محمد خاتمی خوب در نظر نگرفتند.
بازدیدمان از دنیای زیر آب اقیانوس با تماشای فیلمی تکان دهنده و هیجان انگیز در سینمای چهار بعدی سونی پیکچرز به پایان رسید. افزون بر سه بعدی که تماشای آن به یاری عینک های مخصوص ممکن می شد ، باد ( هوای نمناک با فشار قوی ) ، بو و تکان های شدید صندلی ها بر این هیجان می افزود.
در آکواریوم پاراگون – بر خلاف مراکز خرید پوشاک و لوازم آرایش – گردشگر ایرانی ندیدیم ؛ همه اروپایی بودند.
نشانی وب سایت این مجموعه ی زیر آب را برای تان می گذارم تا شما را بی هیچ پرداختی برای یک گردش کوتاه مهمان نمایم. قدیم نر ها گمان داشتم راست است که اصفهانی ها خسیس اند ؛ اما صادقانه بگویم باور کنید در تجربه ی سی و پنج ساله ی من ، دست کم تهرانی ها و تبریزی ها از ما اصفهانی ها خسیس تر بوده اند.
امیدوارم از گردش در وب سایت مجموعه ی زیر آبی پاراگون بانکوک ( تایلند ) لذت ببرید.
هر چند باید برای تماشای بهتر همه ی لینک ها و تصویرهای مربوط به آن را با Bangkok Siam Ocean World Aquarium و مانند آن در گوگل و دیگر سرویس های جست و جو گر بیابید.
دیدار از آکواریوم آبی و زیر آبی پاراگون بانکوک به پایان رسید.
ساعت سه بعد از ظهر شده بود؛ فرصتی برای رفتن به باغ وحش بیرون از مرکز شهر – که پاراگون در آن جا است – نبود. فراهم نشدن بازدید از باغ وحش بانکوک و در آغوش گرفتن توله ببرها برای من ناکامی ای بزرگ بود.
قرار شد به مجتمع ام بی کی ( MBK ) برویم.
خرید برای خانم های ایرانی – و از جمله خانم های اصفهانی – جزو اصول زندگی و ناموس است و مردان ایرانی هر اندازه هم که مردسالار باشند ، جرات هر چه را هم که داشته باشند ، دلاوری ستیز با این شور و اشتیاق را نداشته و ندارند !
مجتمع MBK به باور و پسند من چندان با کلاس نبود؛ هر چند قیمت های آن بسیارمناسب تر از پاراگون ( سیام سنتر SIAM CENTER ) و لوتوس ( LOTUS ) بود.
تماشای فروشندگان زن و مرد آن جا برایم آسان نبود؛ یک جورهایی جلف و سبک نشان می دادند. یکی از زنان جوان آن جا می خواست دوست دندان پزشک مان را به پستو بکشاند !
حالم داشت به هم می خورد. هوای گرفته و دم دار MBK با آن نگاه های شهوت زده و مشتری گیرانه ی زنان جوان فروشنده ، و چشم چرانی و هیزی فروشندگان مرد جوان آن حالم را به هم زده بود.
این پا و آن پا می کردم. حسرت دیدار از باغ وحش بانکوک مرا رها نمی ساخت.
خرید بد نیست؛ خودش یک گونه تکنیک رفتار درمانی هم می تواند باشد؛ برای پرت کردن هوش و حواس از دردها و دلشوره ها و نگرانی ها.
اما خرید از هر جا را نمی پسندم. خرید هم جایگاه و شان ویژه ی خود را می طلبد.
ایرانیان در MBK با جنب و جوش خاصی از این مغازه به آن یکی می رفتند. آخر سر صدایم در آمد.
فضای ناخوشایند آن جا را بیش از این نمی توانستم بپذیرم. از آن جا با اخم خانم ها بیرون آمدیم.
به هتل بازگشتیم. دوشی گرفتم و کمی در تخت خواب لم دادم.
شب به مرکز خرید ارزان قیمت دیگری رفتیم که سپس فهمیدیم مرکز عیاشی و شهوت سرا هم هست ! لبخندهای موزمارانه ی راننده ی تاکسی در هنگامی که ما را به پت پونگ ( PATPONG ) می برد ، مرا مشکوک ساخته بود.
نخست دکه های فروش لباس و لوازم تزئیناتی توجه مان را جلب کرد.
همسفران اصفهانی مان شنیده بودند که در آن جا خرید ارزان امکان پذیر است.
آری ، خرید ارزان قیمت لباس و لوازم تزئینی خانه و مجسمه های تایلندی در آن جا فراهم است ، اما امکان خرید ارزان قیمت جنس لطیف هم بسیار بسیار مهیاست !!
تماشای همه ی صحنه ها را تاب نمی آوردم. خیر سرمان مثلن سکسولوژیست هم هستیم. همسر و همسفرهای مان باورشان نمی شد که تا این اندازه شرمگین و سرشته به حجب و حیا باشم !!!
همسرم نخست گمان داشت به خاطر حضور اوست که نگاه نمی کنم؛ به من گفت که اگر برای کارهای بالینی و پژوهشی ات نیاز داری که به این زنان برهنه نگاه کنی ، از نظر من به طور موقت اشکالی ندارد. حتا اجازه داد که به تنهایی وارد کلوپ ها شده و اجراهای سکس شو را ببینم.
خیره نگاهش کردم. پرسید : « چیه ، فکر نمی کردی تا این اندازه در کار علمی هوایت را داشته باشم ؟ »
پاسخ دادم : « نه ؛ گمان نمی کردم تا این اندازه مرا وقیح و بی حیا بپنداری ! »
پرسید : « مگه سکسولوژی به همین بی حیایی ها و بی شرمی ها مربوط نمی شود ؟!؟ »
مشغول بحث بودیم که یک هو دیدم دو مرد تایلندی به فارسی گفتند :
« خانم اجازه داد ! بیا تو !! »
ناگهان خودم را وسط معرکه دیدم. باور نمی کردم در زندگی ام چنین صحنه ای را از دو سه متری ببینم. سرشت ترسو ، خوددار و نگران من واکنش نشان داد. از درون کلوپ پریدم بیرون. روسپی ای قصد بغل کردنم را داشت. با چهره ای برافروخته و چشم غره ای از جنس آموزه های لوطی های فیلم « جوجه فکلی » او را بر سر جایش خشکاندم. حال تهوع داشتم.
نمی دانم دیگران درباره ی زندگی خصوصی من چه می پندارند !
اما دست کم همسر و بستگان درجه نخست من می دانند که نه اهل همبستر شدن با روسپیان بوده ام ، و نه هوادار تماشای فیلم های پورنو و سکسی.
شاید برای تان شگفت انگیز باشد که در ۳۶۵ روز سال شاید به تعداد انگشتان یک دست – یعنی پنج بار ، آری پنج بار – هم صحنه های سینمایی یا ماهواره ای سکسی و پورنو را نمی بینم. آن دو – سه باری هم که در تنهایی یا مجلسی مردانه ، با اکراه ، مجبور به تماشای کانال های سکسی ماهواره می شوم ، فقط برای کار بالینی و کنجکاوی حرفه ای ام است که از گود تغییر و تحول های زمانه عقب نمانم و فسیل و منجمد نشوم. باور کنید جا نماز آب نمی کشم؛ همین سفر نامه هایم را که بخوانید در می یابید که همه ی کاستی ها و درستی ها را راست مدارانه می نویسم.
سمت و سوی شور و اشتیاق و دلبستگی من به تاریخ ، طبیعت ، سینما و موسیقی ست. تشنگی ام برای فیلم های مستند تاریخی هزاران برابر کششم به فیلم ها و تصاویر پورنو ست.
در کار بالینی ام هم از اشتیاق فراوان بسیاری از هم میهنان ارجمند به این گونه برنامه ها کمی شگفت زده می شوم؛ البته زن و شوهری که می خواهند هفته ای چهار تا هفت بار آمیزش جنسی داشته باشند ، خوب معلوم است که باید پای این گونه صحنه ها بنشینند.
نمی دانم چرا ولی هیچ گاه در سی و پنج سال زندگی ام ، حتا در سنین بلوغ ، شور و اشتیاقی نیرومند و پایدار برای تماشای فیلم های پورنو نداشته ام. یک جورهایی چندشم می شود. البته این احساس را هنگام تماشای فیلم های داستانی رمانتیک و هنرمندانه ندارم.
س ک س بدون معنویت ، محبت و صمیمیت را همواره « هرزگی » و « حیوانیت » ارزیابی نموده ام. نمی دانم ، شاید به شیوه ی پرورش و رویکرد شخصی مذهبی ام در طی دوران نوجوانی بر می گردد. آن هنگام که برای رفتن به جبهه ی جنگ و دفاع از کیان و میهن لحظه شماری می نمودم.
هم اینک نیز هم چنان س.ک.س تهی از مهر و صمیمیت را درست و دلنشین نمی دانم. هر چیز جایگاه و شان ویژه ، ارزشمند و فاخر خویش را می طلبد.
از محله ی پت پونگ ( PAT PONG ) به نسبت خرید زیادی کردیم. جنس های تایلندی را می توان از این بازار مکاره ی شبانه با تخفیف خوبی خرید.
من تا بیست و دو سالگی از چند هنر بی بهره و نابرخوردار بودم.
تخفیف گرفتن یکی از مهم ترین هنرهایی که در زندگی برای آدمی ، به ویژه اگر اصفهانی باشد ، سرنوشت ساز می تواند باشد. مادرم متخصص تخیف گرفتن تا اندازه ی دیوانه کردن فروشنده است.
تا پیش از بیست و دو سالگی در کنج مغازه ها شرمنده و سرافکنده پا به پا می کردم بلکه فرآیند گاه دراز مدت تخفیف گرفتن از سوی مادر به پایان برسد ! مغازه دار با اشاره به مادرم می گفت:
« خانم پسرتان هم دیگر دارد خجالت می کشد ! »
مادرم هم می گفت : « اون که خرید کردن بلد نیست ! به قیمتی که گفتم می دید ببرم یا برم ؟ »
جز دو سه بار در طول زندگی سی و پنج ساله ام – که سی و یک سال آن با مادر و پدر در اصفهان گذشت ، همه گاه پیروزی از آن مادر بود !
ژن نارسی سیستیک بختیاری خاندان خان زاده ی مادری تا بیست و دو سالگی هنوز در سرشت و منش من آن چنان که باید و شاید به جوشش و پویش در نیامده بود !!
هنر سرنوشت ساز دیگری که تا بیست و دو سالگی به کلی از آن بی بهره و نابرخوردار بودم ، « توانایی نگاه خیره به دختران و زنان » بود و هم چنین توانایی سخن گفتن و برهم کنش کامیابانه و پیروزمندانه با نیمه ی آنیمایی اجتماع !!!
یک سال و نیم زیر نظر دوستان توان مند به تمرین و الگو برداری پرداختم تا بتوانم در چشمان مادینه گان جوان خیره بنگرم. پیش از دست یابی بدین هنر – درست آن چنان که شازده اسدالله میرزا در دایی جان ناپلئون در راه بازگشت از دزاشیب ( چهل روز پس از لگد زدن به وردست ناموس پوری فش فشو ) به سعید می گوید – هرگز دختر یا زنی مرا به حساب نمی آورد. کلاهم به عنوان بچه مثبت شوت پس معرکه بود !
نگاه خیره ی مردانه رکن موفقیت و کامیابی نرینه است. الهی یا شیطانی ، من نمی دانم ؛ اما درست به هدف می نشیند !!
از آموزه های « شازده اسدالله میرزا » با بازی درخشان و جاویدان پرویز صیاد ، در درمان پسران و مردان بی بهره و نابرخوردار از جرات مندی و قاطعیت لازم و ضروری مردانه و جنس نر آفریده ی خداوند سود بسیار جسته ام. آن چنان که از « رت باتلر » بر باد رفته و « ریک بلین » کازابلانکا.
سکس تراپی و کوپل تراپی را بگذاریم و باز گردیم به بانکوک.
نکته ی جالب برای ما آشنایی فروشندگان پت پونگ با زبان و گفتار فارسی بود. اندازه ی این آشنایی نزد مبلغان کلوپ های شرم گریز ( شرم ستیز واژه ی نیکو تری ست ! ) بسیار بیشتر بود که از گیرایی این گونه هنرمندی ها و نمایشگری های سرشار از پلیدی برای بسیاری از مسافران و گردشگران فارسی زبان حکایت می نمود !!!
آلمانی ها ، اروپایی ها و روس ها ، زن و مرد ، مشغول مشروب و برخی سیگار بودند؛ مردان بی زن هم به عیاشی و لاس زنی با دخترکان و زنان نا زیبای تایلندی پرداخته بودند.
ناگاه گمان و پنداری دوراندیشانه و فرجام نگرانه هم چون بهمنی ویران گر بر ذهن پرسش گر و کنج کاو من فرود آمد.
: « پروردگارا ! پس از به پایان رسیدن صادرات نفت – که به گفته ی اخیر یکی از وزیران در سال ۱۳۹۱ رخ خواهد داد – چهره ی میهن و سیمای سرزمین مان چه گونه خواهد بود ؟؟؟ »
چند تا آثار باستانی در خور و دیگر هیچ !
بازار از دست رفته و پر رقیب فرش و خاویار و پسته تا چه اندازه مشکل گشا خواهد بود ؟!؟
نگران ایران و ایرانیان شدم؛ افسوس لطف و خوشی سفر چه زودهنگام از دست رفت !!
سال هاست که در نوروز ، متعصبان اصول گرا و افراط مدار ، نگران اندلس ( اسپانیا ) شدن ایران اسلامی اند؛ من این نوروز نگران تایلندیزه شدن مان بودم.
از پت پونگ ناخوش و نگران بیرون زدم.
کنار پیاده روهای پت پونگ ( patpong ) سرشار از دکه های اغذیه فروشی بود؛ درست همانند تصویری که از دکه های اغذیه و عرق فروشی گلشهر در جاده ی اصفهان – نجف آباد در سال های پیش از انقلاب شنیده بودم.
همسرم گویا نگرانی و ناخوشنودی را در چهره ام خوانده بود. کوشش کرد تا ره طنز جوید.
به مزاح به دکه های غذافروشی – که بوی روغن ناخوشایندی از آن ها بر می خواست – اشاره نمود و گفت :
« تایلند اداره ی بهداشت دارد ؟!؟ »
لبخند زدم. کمی تا قسمتی زورکی ؛ حال خوشی نداشتم. از او پنهان نماند. سکوت جست.
هنگام بیرون رفتن از پت پونگ ( PATPONG ) به دی وی دی فروش های کنار پیاده رو برخوردم.
حق فروش دی وی دی های سکسی و پورنو را نداشتند. گویا پلیس تایلند با آن ها برخورد کرده بود ، زیرا چند نفر قاچاقی همانند برخی میدان های تهران دزدکی و یواشکی به گردشگران نشانی کوچه های اطراف را می دادند و گاه که کسی طلبه می شد ، او را با خود برای نشان دادن سری فیلم های پورنو به آن کوچه ها می بردند.
از دی وی دی فروش ها سراغ فیلم های داستانی و مستند مربوط به جنگ جهانی نخست و دوم را گرفتم. برخلاف گمان نخستینه ( اولیه ) ام ، لیستی کامل از این گونه فیلم ها در انبان داشتند !
نیک دانستم که آسپرگر – اسکیزوئید هایی هم چون من که این گونه فیلم ها را بپسندند ، در میان گردشگران فرنگستان اندک نیستند !!
پنج دی وی دی مربوط به دو جنگ جهانی را خریدم.
همسرم کمی تا قسمتی غر می زد: « این جا هم دست از سر هیتلر و دار و دسته اش بر نمی داری ؟!؟
موزه های تاریخ و وزارت جنگ آلمان و انگلستان هم اندازه ی تو از فیلم های دو جنگ جهانی بایگانی درست نکرده اند !!! »
اگر همسرم هم در کنار نارسی سیزم وجودی اش ، ویژگی ( تریت ) های پر رنگ اسکیزوئید نداشت ، تاکنون از من جدا شده بود ! هر زنی شب بیداری و شب نویسی تنها مدارانه را تا این اندازه بردبارانه بر دوش نمی کشد. او به تاریخ بسیار دلبسته است ، اما به جای تاریخ سده ی بیستم اروپا ، به تاریخ ایران باستان ، دوران صفوی ، افشاری ، زند و قاجار ،و به ویژه تاریخ معاصر ایران – از مشوطه به این سو – کشش دارد. و در همین حال از فیلم های جنگی و پر زد و خورد ، و از جمله جنگ های ستارگان ، اصلن خوشش نمی آید. دایی جان ناپلئون را دوست دارد ، اما کدام زنی « هوویش » را می پذیرد ؟!؟
وبلاگ نویسی و دایی جان ناپلئون هم هووهای همسر من هستند !
مانده بودیم برای شام کجا برویم.
فضای آلوده به روسپی گری و نمایشگری های جنسی خلق مان را تنگ کرده بود. روسپیان و قرمساقان مرد آن ها روی اعصاب و روانم راه می رفتند !
قرار شد تا پس از صرف شام در همبرگر فروشی بزرگ مک دونالد در آستانه ی محله ی آلوده ی پت پونگ ( PATPONG ) ، به هتل باز گردیم. دیگر حال همه مان داشت حسابی به هم می خورد؛ به راستی مردان مجرد و متاهل ایرای چه گونه خود را به آغوش این روسپیان می سپارند ؟!؟
در طول شام در این اندیشه بودم که چه گونه آن دندان پزشک مذهبی نماز خوان با همسر محجبه اش ، در پاتایا ، دو ساعت تمام ، به تماشای وقیحانه ترین نمایش های سکسی از دو سه متری پرداخته است ؟! چه سان رویش شده است تا همسر محجبه اش جلوی چشم صد ها مرد ایرانی و اروپایی به تماشای فرو بردن و بیرون کشیدن ده ها جسم و نیز موجود زنده – از جمله مار های زنده ی قطور و دراز – از سوی روسپیان به درون و برون واژن ( پیش گاه ) و مقعد ( پس گاه ) شان مشغول شود ؟!؟
یادم آمد که در هنگام بازی های آسیایی بانکوک ، گروهی از بازاری های میان سال و سالمند به ظاهر مومن و متقی اصفهان ، به بهانه ی کاروان تشویق گر و هوادار تیم ملی فوتبال ایران ، به بانکوک و پاتایا آمده بودند و از روسپیان فراوان و سرشار کام دل ستانده بودند.
شام را خوردیم و بی درنگ از آن بازار مکاره بیرون جستیم. به هتل باز گشتیم.
سرم سنگین شده بود. « پروردگار مهربانم ، من میهنم را این گونه نمی خواهم ! چو ایران تایلند شود ، تن من مباد !! »
با خود چند تا قرص ایندرال و کلونازپام برده بودم.
نیک و دوراندیشانه گمان برده بودم که ممکن است در تایلند نماهایی را ببینم که با ویژگی ( تریت ) های پر رنگ و شاید مختل دپرسیو ( افسرده ی ) من هم خوانی نداشته و آزارم دهد.
دوست دندان پزشک مان شاخ در آورده بود.می گفت : « پس تو چه گونه فضای کار کلینیکی ات را تحمل می کنی ؟!؟ هرگز فکر نمی کردم که توی سکسولوژیست این گونه در برابر این صحنه های ساده و پیش پا افتاده ، نگران و پریشان شوی !! »
نصف کلونازپام یک و ایندرال چهل را خوردم و خسته و درمانده به خواب رفتم.
بامداد روز دوم سفرمان در بانکوک ، به هنگام از خواب برخاستیم و برای انجام فریضه ی مهم صبحانه به رستوران زیبای طبقه ی همکف هتل سنتارا پلازای بانکوک رفتیم. توریست های اروپایی آن جا را اشغال کرده بودند؛ خانم خوش رو و خوش برخورد دیروز صبح ، امروز با جدیتی تکان دهنده ما گردش گران ایرانی را برای صرف صبحانه به رستوران زیر زمین هتل – که شب ها جایگاه می خوردن و موسیقی جاز شنیدن بود – راهنمایی کرد.
این جدیت و اجبار به نارسی سیزم گردش گران ایرانی تور آزانس پرنسس گران آمده بود و اخم های ایرانیان همه کمی تا قسمتی در هم و بر هم بود. تلافی اش را همگان بر سر میز سلف سرویس صبحانه در آوردند !
برای من بودن آناناس – این کهن میوه ی شیطانی و مستکبرانه – و هندوانه رکنی بنیادین بود !!
هر چند از میگوهای نیم پخته و نا پخته ی بخار پز نیز میگوهای سرخ شده ی فلفلین رستوران بالا خبری نبود. نسیم خنک کولرهای گازی با بوی ملایم گل های استوایی فضای خشنود کننده ای به این رستوران بخشیده بود.
خوراکی ها تازگی و تنوع کافی را داشت ، هر چند برای من که از کودکی دلبسته ی خوراک های دریایی بوده و هستم و میگو و ماهی با معده و شکمبه ام زبانی ویژه و مخفی دارد ، رستوران طبقه ی همکف بارگاه دیگری بود !!!
صبحانه را خوردیم.
مردی انگلیسی با نیشخندی ریشخند گونه در برابر ما ایرانیان گفت :
NOT QUALITY , JUST QUANTITY
از خودپسندی و تفرعن و نیز فضولی و به کار دیگران کار داشتن انگلیسی ها بسیار شنیده و خوانده بودم ، اما در این سفر دو سه بار با آن برخوردی نمایان و از نزدیک داشتم.
برحسب اتفاق یا عادت ، ایرانی ها بنا بر آن چه که در این سفر تایلند دیدم ، دست کم هنگام صرف صبحانه بسیار به دقت و با تامل و اندیشه از خوراکی ها بر می داشتند. بی خود هول نمی زدند؛ کم بر نمی داشتند ، اما شلوغ بازی و بی شعوری هم در نمی آوردند.
واقعیت این بود که ایرانیان پول گزافی را به نسبت جایگاه پول ملی شان در برابر جایگاه پول ملی گردش گران اروپایی پرداخته بودند و باید به نسبت پرداخت ، از لذایذ و خوشی ها و خوراکی ها سود می جستند !
آن گاه که یک مسافرت پنج – شش روزه ی پنج ستاره ی لوکس تایلند ، برای هر نفر دو و نیم میلیون تومان – با کمی خرید پوشاک و چند تا صنایع دستی – آب بخورد ، گذشت از خوراکی رایگان مجاز و مباح که نیست ، هیچ ؛ قطعن و قاطع حرام اندر حرام است !!
اگر کسی بتواند از لوکس بودن فضا ، کیفیت اتاق ، امکانات هتل و نیز صبحانه و رستوران هتل های پنج ستاره بگذرد و به جای هتل پنج ستاره در هتل های سه ستاره اقامت نماید ، این هزینه کاهش می یابد. بیشتر گردش گران اروپایی پوکت در هتل های سه ستاره اتاق گرفته بودند ، اما گردش گران ایرانی با ویژگی های کلاستر B ویژه و ژنتیک – پرورشی خویش به کمتر از هتل پنج و یا چهار ستاره رضایت نمی دهند.
البته اگر تا دو – سه هفته پیش از نوروز یا از دو – سه هفته پس از پانزدهم فروردین به تور تایلند و دیگر کشورها بروید ، دست کم نرخ پرواز و هتل ، به نسبت بهای سفر از بیست و پنجم اسفند تا پانزدهم فروردین ، ۳۳ تا ۵۰ درصد کاهش خواهد داشت که البته برای بسیاری برخلاف ما که گیر و گرفتاری های حرفه ای فراوان در طی سال داریم ممکن است.
با توجه به جا افتادن کامل تعطیلات چند روزه ی پایان بهاره ی نیمه خرداد ماه در این سرزمین ، اصلن و ابدن دور از ذهن نیست که از سال آینده ، هم چون نرخ تورهای گردش گری داخل میهن ، بهای تورهای مناطق معتدل تر از تایلند ، هم چون ترکیه و لبنان و ….. – و شاید حتا تایلند ، مالزی ، سنگاپور ، جزایر بالی ، مالدیو و سی شل ( که به چنگ آوردن ویزای این آخری برای ایرانیان بسیار دشوار و از اتفاق از همه ی جاهای دیگر زیباتر و گیراتر است ) – درست همانند تعطیلات نوروز افزایشی تا یک سوم و حتا نصف بهای روزهای غیر تعطیل داشته باشد !!!
پس از اجرای فریضه ی مهم صبحانه ، سوار اتوبوس شدیم تا در برنامه ی یک روزه ی تور آژانس پرنسس شرکت جوییم که از بازدید از معابد بودا در بانکوک آغاز می شد و به جشن سال نو ایرانیان در کشتی زیارتی – سیاحتی رودخانه ی بانکوک پایان می پذیرفت.
مانند همیشه و بر پایه ی قاعده ی رفتاری ایرانیان ، اتوبوس راس یک ساعت دیر تر از هنگام قرار بالاخره به راه افتاد. این زمان ناشناسی ما ایرانیان هم داستانی بین المللی شده است و به کلکسیون افتخارات ملی مان افزوده شده است !
آخر همه ی ایرانیان که هم چون من دچار اختلال بیش فعالی بالغین نیستند !!
بر پایه ی قانون ADHD بودنم ، من یکی با همان پنج دقیقه دیرکرد همیشگی در اتوبوس نشستم ، اما گویا یک ساعت تاخیر دیگران به تنگی مناطق اعلی مغز و فراخی مناطق اسفل پیکر شان مربوط می بود.
به معابد بودا رفتیم.
معبد سلطنتی به دلیل درگذشت خواهر پادشاه تایلند بسته بود.
این معبد به گفته ی راهنمای تور زیباترین معبد بانکوک است. راهنما با آسودگی و بدون هیچ گونه هراس درباره ی پادشاه و خانواده ی سلطنتی تایلند شوخی می نمود؛ اما آشکارا بدانان دلبستگی داشت. این برای ما ایرانیان بسیار شگفت انگیز بود:
« کسی بتواند آزادانه و بی نگرانی درباره ی فرد نخست کشور شوخی کند !!! »
راهنما از پیشینه ی ۷۰۰ ساله ی کشور تایلند سخن گفت و ایرانیان هریک با خودشیفتگی ملی خود به ترتیب از ۲۵۰۰ ، ۳۰۰۰ ، ۵۰۰۰ ، ۷۰۰۰ ، ۱۰۰۰۰ ساله بودن و بالاتر از آن میهن شان سخن بر زبان راندند.
به نخستین معبد بودا رفتیم. معابد تو در تو ، پشت سر هم بودند و با درها و دیوارها از یکدیگر جدا می شدند. اروپاییان فراوانی از جای جای اروپا – به ویژه آلمان ، انگلستان و روسیه و ……. – برای بازدید به معبد بودا آمده بودند.
نکته ی شگفت انگیز برای ما ایرانیان ، احترام و ارادت فراوان بازدید کنندگان اروپایی به بودا بود.
درست بر عکس گردشگران ایرانی که بودا را ……… خودشان هم بر نمی شمردند !!
اروپاییان بسیاری را دیدم که در صندوق صدقات جهت ترمیم و سر پا نگاه داشتن معابد پول می اندازند و یا با احترام عود روشن نموده و در برابر تندیس بزرگ بودا به نیایش می پردازند.
خانم سی و پنج ساله ی اصفهانی در تور ما بود که خود و پسرک سه ساله اش ، هر دو به گونه ی شدید اختلال بیش فعالی بالغین مبتلا بود. او و فرزندش معبد بودا و فضای معنوی و آمیخته به آرامش آن را نابود کردند. آشفتگی و بیش فعالی آن ها همگان را دچار شگفتی می نمود. هر چند بیشتر هم میهنان ارجمندمان – در تور ما و دیگر تورها – در آشفته و پریشان نمودن فضای درون معابد رسالتی سرشتی – منشی احساس می نمودند !!!
در حیاط هر معبد ستون هایی بود که هر گوشه از آن به خاکستر و خرده استخوان های سوخته اما پودر نشده ی بستگان درگذشته اختصاص داشت. ستون های مربوط به اشراف و بزرگ زادگان بزرگ تر و زیباتر بود.
راهنماهای تور ایرانیان و نگاهبانان معابد از دست ایرانیان – به ویژه زنان و کودکان – بسیار کلافه شده بودند. خانم و پسرک گیج و بیش فعال اصفهانی که جای خود داشتند !
راهنما به زنان ایرانی گفت : « چرا این اندازه شلوغ می کنید؟ در معبد بودا باید سکوت کرد و آرام گرفت. در مسجدهای ایران هم همین گونه رفتار می کنید ؟!؟ »
بی چاره نمی دانست ما مسلمانان ، دین و آیین غیر مسلمانان را به هیچ هم نمی گیریم و جز خودمان را – تازه آن هم جدا جدا و پراکنده ، به تفکیک شیعه و سنی – را داخل آدم حساب نمی کنیم !!
ای کاش نسخه ای از متن ترجمه شده ی « علویه خانوم » صادق هدایت در دسترس بود تا مشکل جامعه شناختی راهنمای تورمان حل شود. بی گمان، او از بساط غیبت زنانه در مراسم سفره و روضه چیزی نمی دانست !!!
بازدید ار معبد بودا برایم جالب بود اما شگفت انگیز نبود.
دین و آیین شناسی برخلاف دیگر حیطه های تاریخی هیچ گاه برایم آن اندازه گیرایی نداشته است. هر چند خانواده و نیاکانم به من آموخته اند که به همه ی ادیان گیتی و پیروان آن ها احترام بگذارم.
« انسانیت ، شرافت ، محبت و صداقت » برای من چهار رکن کرداری بنیادین هستند؛ و نیز « پذیرش آرمانی نبودن و خطا داشتن خود و دیگران » : واقع بینی آرمان گرایانه.
در پایان بازدید از معبد ، در پیشگاه تندیس دراز کش بودا – که برایم از دیگر مجسمه های بودا ، واقع بینانه تر و دلپذیر تر بود – برای آمرزش گناهان خود و دوست دلبندم ، داریوش نیکبخت ، مبلغ یک بات معادل سی تومان صدقه پرداخته و از حضرت بودا طلب یاری در گذر از پل صراط نمودم.
بی گمان فردی با هیکل بنده در گذر از پلی که ضخامت آن کمتر از یک مو است ، مشکلات فراوان دارد !
از معبد بودا بیرون رفتیم.
به سوی اسکله ی ساحلی رفتیم تا سوار بر قایق های سی – چهل نفره ، گردشی سیاحتی – تفریحی بر رودخانه ی میان بانکوک داشته باشیم. به یاد زاینده رود افتادم که در برابر این رودخانه ، اشانتیونی بیش نیست.
آب رودخانه تمیز نبود.
آب زلال و شفاف ساحل اولودنیز در پیرامون شهر فتیه ( فتحیه ) دریای مدیترانه – مابین آنتالیا و مارماریس – در حافظه ام زنده شد. قایق بر رودخانه می راند و نسیم خوشی بر چهره مان سر می خورد.
خوشنود بودم که آن جا آدمی معمولی بیش نیستم ؛ همانند دیگر گردش گران که نمی دانستی که اند و چه اند.
گردش بر رودخانه ی بانکوک برایم ویژگی شخصیتی دیگری از ما ایرانیان را آشکار نمود.
قایق به معبدی در حاشیه ی شهر رفت که گردش گران آن جا نان نذری از قایق های پارویی زنان و مردان می خریدند و با آرزوها و نذرها برای ماهیان به رودخانه می سپردند.
گردش گران ایرانی همه نان خریدند تا به تماشای شیرجه ی ماهیان درشت هیکل و حمله ی آن ها به تکه نان ها بپردازند. کاروان ایرانیان خرده نان ها را به آب ریختند. ماهیان از زیر آب پدیدار شدند و بر تکه نان ها جهیدند.
ناگاه طرح واره های ذهنی ایرانیان خود نمود !
هم میهنان ارجمند به سوی سبدها هجوم بردند و پوست موزها را برکف قایق ریختند و صید ماهیان « معبد مقدس ماهی » رودخانه ی بانکوک را با شیوه و نیرنگ ایرانی آغاز نمودند !!
نان ها را در سبد می گذاشتند تا ماهی ها برای خوردن آن به درون سبد بیایند و ایرانیان هیاهوی پیروزی سر دهند !!!
اما ماهیان زرنگ تر از ایرانیان بودند. گویا معبد مقدس پشتیبان متولیان خود بود !
ماهیان شکم چران با بردباری ویژه ی مردمان تایلند آن اندازه شکیبایی به خرج می دادند تا نان ها شل شود و از لا به لای سوراخ های سبد به ژرفای آب رود و بیلاخی سترگ نصیب ایرانیان شود !!
هم میهنان ارجمند دست از پا دراز تر از گردش رودخانه باز گشتند. نگاه تایلندی ها به این کردار ایرانیان خیره و شگفت زده بود. راهنمای آژانس پرنسس دیگر فهمیده بود که ما ایرانیان جز دین و مذهب و فرهنگ و آیین خودمان ، آداب و رسوم دیگر ملت ها را به هیچ می گیریم و اصولن داخل آدم حساب شان نمی کنیم !!!
پس از بازگشت به ساحل ، ما را به فروشگاه دولتی جواهرات بردند.
سنگ ها زیبا بود اما چندان نفیس و فاخر نبود. رنگ آبی آرامش بخش نگینی مرا بر آن داشت تا آن را برای همسرم بخرم. بهای آن را پرسیدم. با نصف بهای آن می شد از اصفهان یا تهران جواهر ارزش مند تری به دست آورد. طلای آن جا عیار ۱۷ داشت.
مرواریدهایش هم چنگی به دل نمی زد.
می زد هم فرقی نداشت. من روان پزشک روزمزد اصفهانی به آسانی تن به این گونه بریز و بپاش ها نمی دهم. از جواهرات بدم نمی آید ، اما المفلس فی امان الله !
به هتل باز گشتیم تا برای برنامه ی ویژه ی جشن شبانه ی شب سال نو خورشیدی ایرانیان بر رودخانه ی بانکوک استراحت نموده و آماده شویم.
جشن و کشتی ای که برای من یادگاری به یاد ماندنی و نمونه ای آزمایشگاهی از ویژگی های شخصیتی ، روانی و رفتاری اجتماع یک سر و هزار سودای ما ایرانیان شد.
شب هنگام اتوبوس آمد تا گردش گران ایرانی را به اسکله ی لوکس رودخانه ی بانکوک ببرد که در کنار مرکز خرید گران قیمتی بود که بیشتر مشتریانش اروپایی ها بودند.
بیست و نهم فروردین ماه بود و شب سال نو خورشیدی ما ایرانیان.
در لابی هتل با صحنه ی جالبی برخورد نمودم.
گردش گران ایرانی گویا به عروسی نزدیکان خود می رفتند. آقایان اغلب با کت و شلوار و کراوات بودند و خانم ها فاخرانه ترین پوشش خود را با کلی جواهرات به تن نموده بودند.
این پرسش در ذهنم آمد:
« چه کسی توانایی آن را دارد که این جشن باستانی را از ایرانیان بستاند ؟!؟ »
به یاد آوردم که چند سال پیش مشاور فرهنگی – اجتماعی رئیس جمهور ( سید محمد خاتمی ) – حجت الاسلام هادی خامنه ای ، مدیر مسئول روزنامه ی حیات نو – در مصاحبه با منصور ضابطیان گافی بزرگ داده بود:
« در خانواده ی من سفره ی هفت سین چیده نمی شود. چیدن سفره ی هفت سین دیگر در ایران رسمی منسوخ و فراموش شده است » !!!
بعدها در مقاله ای که در هفته نامه ی صدا ، درست یک ماه پیش از انتخابات خرداد ۱۳۸۰ چاپ شد و با تیتر « آقای خاتمی ! اکثریت از اصلاحات نا امید شده اند » تبدیل به نخستین انتقاد آشکار از خاتمی از سوی هوادارانش شد ، این گاف بزرگ جناب مشاور و آقای خاتمی را به ایشان یادآور شدم.
منصور ضابطیان یکی دو مصاحبه ی سرنوشت ساز دیگر با غلامحسین کرباسچی و عباس عبدی و …. داشت که دوم خردادی ها متوجه شدند دارند گاف های بزرگی می دهند و چهره ی نا مدرن و هنوز به شدت سنتی خود را نمایان می سازند. آن هم هنگامی که اجتماع پیش مدرن شتابان سودای مدرنیته در سر داشت و افرادی هم چون سید مرتضی مردیها و صادق زیبا کلام بر کوس این شتاب استوار و پایدار می کوفتند.
منصور ضابطیان بعدها به حاشیه رفت و به مصاحبه با چهره های ورزشی و حداکثر سینمایی – فرهنگی بسنده نمود تا فرصتی سترگ از ایرانیان برای شناخت پندارها و توانایی های ذهنی چهره های سیاسی دوم خردادی – که درون سنتی و نامدرن خودشان را در پس تصاویر کانت و دکارت و پوپر و اسپینوزا پنهان نموده و به رو نویسی از کتاب های ترجمه شده ی این ها در روزنامه های زنجیره ای پرداخته نموده بودند – گرفته شود. نقش بزرگی را که منصور ضابطیان می توانست در دگرگونی اجتماع ایران ایفا نماید ، در نمایشگاه کتاب و مطبوعات تهران به او یادآور شدم. نخواست یا نتوانست ؟
شب سال نو ی ما در کشتی لوکس تایلندی بر رودخانه ی تایلند گذشت.
کشتی که در خاطره ام نماد پارادوکس های روانی – شخصیتی ما ایرانیان شد. چیزی شبیه کشتی دیوانگان، اثر هیرونیموس بوش.
ایرانیان را به طبقه ی دوم کشتی لوکس بانکوک کروز بردند و عرب ها را به طبقه ی نخست.
انگلیسی ها را به یک کشتی بردند ، آلمانی ها و اروپاییان آلمانی زبان ( نژاد ژرمن ) را به کشتی دیگر ؛ روس ها و اروپای شرقی ها را هم سوار کشتی دیگری نمودند.
ایرانیان جور واجور بردند.
بچه ی سه ساله ی بیش فعال خانم اصفهانی سی ساله ی بیش فعال برای هزارمین بار به زمین خورد !
مجلس لهو و لعب به سبک ایرانی آغاز شد تا پارادوکس های ما ایرانیان هم چون دم خروس بیرون زنند !!
پسرک سی و اند ساله ی سیه چرده ای که هیبتی خفن داشت و به بای سکشوال های سادومازوخیستیک می زد ، پیش از سرو مشروب ، گویا خودش را کامل با اکس و مشروب و …. بار زده بود. قیافه ی عجیبی داشت.
در فرودگاه امام خمینی همه از او دوری می جستند. چند تا از مسافران نگران انتشار ایدز از او بودند.
همسران به شوخی به شوهران شان می گفتند :
« مراقب خودت باش ! اگر صندلی کنارت نشست ، تا تایلند باید بیدار بمانی و گرنه ممکن است کار دستت دهد ! »
همگان – از مرد و زن – دعا و نذر و نیاز می کردند که صندلی این آقای خفن کنار آن ها نیفتد !!!
در اسکله زنان و دختران اروپایی هم به او با شگفتی نگاه می کردند. ته بوردرلاین و سادومازوخیستیک بود ! از آن هایی که سالی دو بار به قصد قربت و مقاربت عازم پاتایا می شوند !!
هم میهنان ارجمند همگی مشغول دست افشانی شدند تا هنرمندانی از جنس « مستر خفن » به هنر نمایی بپردازند.
گره های روانی نمایان می شد.
میزی کنار ما بود؛ همه ی خانم های دور آن محجبه ، با مقنعه و مانتوی مشکی تا سر مچ پا بودند. بر روی میز آن ها سطلی سترگ از یخ و بطری ویسکی ای درون آن خودنمایی می کرد !!!
مردان شان مست لا یعقل بودند و میان خانم ها با شلوارک های تا سر زانو به پای کوبی می پرداختند. زنان محجبه پیرامون میز این مردان مخ در هوا با شرمگینی ویژه و شگفت انگیزی زیرزیرکی می خندیدند و پیکر را تا اندازه ی مجاز پشت میز تکان می دادند.
خانمی رو سرس سپید بر سر داشت و موهایش را زیر آن کیپ کیپ پنهان نموده بود ، اما با تی شرت تنگ چسبان و آستین حلقه ای و یقه ای که به تاپ می زد ، وسط گود دلاورانه می رقصید و قر می افشاند !!!!
خانم سی و پنج – شش ساله ی تایلندی به زبان فارسی ، البته با لهجه ی تایلندی ، ترانه های لیلا فروهر ، اندی ، و دیگر خوانندگان تی نیجر پسند لوس آنجلسی را می خواند و وسط ترانه ها بلند فریاد می زد : « سال نو مبارک »
غریو دلاورانه ی هم میهنان مست و نا مست به هوا می رفت و آسمان بانکوک را می شکافت.
اروپاییان با چشمانی خیره و شگفت زده به کشتی ما – کشتی دیوانگان ، کشتی جن زدگان – می نگریستند. در پای کوبی و دست افشانی پوزشان زده شده بود ! اکنون می توانستند در یابند که « هنر نزد ایرانیان است و بس » !!
یورش به سبک ایرانی به میز شام آغاز شد.
درست همانند الگویی که از معمولی ترین عروسی های شهرستان ها تا لوکس ترین جشن های شمال شهر تهران همواره و همواره تکرار می شود. وهم چنین در سمینارها و کنفرانس های بزرگ ملی و بین المللی مان !
میگوها و ماهی های پخته و نیم پخته ی آب پز به همراه دیگر غذاهای گوشتی در همان لحظه ی نخست به پایان رسیدند. برنج های پخته شده با رشته و کرم کارامل و ژله نیز از یورش همه جانبه در امان نماندند !!
مراسم شام زود به پایان رسید؛ ذائقه ی ایرانیان با دست پخت بد شهر بانکوک هم خوانی نداشت.
راهنمای مهربان و شریف تورمان در پوکت بعدها به ما گفت که او نیز اصلن و ابدن از دست پخت و شیوه ی طبخ غذاها در بانکوک خوشش نمی آید. ما که دیگر جای خود داشتیم.
بیشتر غذاها را گارسن های کشتی با اشتها خوردند. ایرانیان از مزه ی غذاها گله مند بودند.
دست از پا دراز تر به میزهای شان باز گشتند تا مراسم جشن و پای کوبی دوباره آغاز شود.
دست افشانی و پای کوبی دوباره آغاز شد.
مرد سیه چرده ی مربوطه – با چهره ی ویژه ی سادو مازوخیستیک اش – گویا جیره ی دوم اکس اش را بالا انداخته بود !!! شلوارش به بای سکشوال ها می زد؛ فاق شلوار ایشان آن چنان کوتاه بود که هنگام پای کوبی ، هر بار به ترتیب و با نظم خاصی ، یک قمبل مبارک بیرون می جست. این چشم انداز شگفت انگیز به مراسم رقص و پای کوبی نما و جلوه ی ویژه ای بخشیده بود !!!!
بسیاری از دوربین به دستان مجلس ، کوشش فراوانی داشتند تا از قمبلین حضرت والا عکس و گزارش ویژه فراهم آورند تا شاید تحفه ای باشد هم میهنان محروم افتاده از این چشم انداز چشم گیر را !!!!!
قمبل های مرد سیه چرده ، گویا درست چند روز پیش از تشرف به تایلند به لبه ی تیغ مزین گشته بود و بر گوشه ای از قمبل غالب – به مثابه ی نیم کره ی غالب مغز حضرت والا – تتویی خودنمایی می نمود.
یکی از مردان با انگیزه ای نا آشکار و پشتکاری آشکار به پشت مرد سیه چرده شتافت و با بردباری مشغول زوم نمودن بر شکاف ناتال حضرت والا شد. ریتم شش و هشت موسیقی لوس آنجلسی به شدت بالا گرفته بود و مردان ایرانی هیاهو کنان به جست و خیز می پرداختند. به جناب عکاس باشی تذکر و هشداری به هنگام دادم. باید مراقب فرو رفتن به مناطق اسفل و عمقی NATAL CLEFT مرد سیه چرده می بود ، چرا که اورژانس و گروه امدادی در کار نبود و معلوم نبود که دوربین نخست نجات داده می شود یا جناب دوربین به دست !!!!!!
جشن شب عید نوروز به سبک ایرانی داشت به ایان می رسید.
آتش بازی شهرداری بانکوک آغاز شد. به طبقه ی نخست کشتی فرو آمدیم تا به دور از هیاهوی گروه هنرمندان ، با آرامش و تامل به تماشای مراسم آتش بازی شبانه رودخانه ی بانکوک بپردازیم.
مراسم آتش بازی در نهایت سلیقه و زیبایی ، هنر مندانه و فاخر ، انجام شد.
مراسم به پایان رسید و کشتی به اسکله بازگشت.
مردک سیه چرده دچار حمله ی پانیک و یا تپش قلب و افت فشار خون به دنبال مصرف الکل و شاید اکس و خستگی بیش از اندازه شده بود و از سوی دوستان همراهش بر روی نیمکتی دراز به دراز – شاید رو به قبله – انداخته شده بود.
مردک بلند رو به دوستان فریاد می کشید :
« می خوامت به مولا ! »
کدام مولا ، ندانستیم !!
به هتل باز گشتیم و آماده ی پرواز به پوکت در ساعت پنج بامداد شدیم.
حسرت « سافاری ( SAFARI ) » – گردش یک روزه در جنگل باغ وحش بانکوک و در آغوش گرفتن توله ببرها و نوازش ببرهای بنگال غول پیکر و تماشای دیگر حیوانات آن جا برایم باقی ماند. آرزویی که معلوم نیست بر آورده شود یا نه.
ساعت ۷ بامداد از فرودگاه بانکوک با خط هوایی ASIA AIR به سوی پوکت پرواز نمودیم.
هواپیما بوئینگ ۷۳۷ کهنه ای بود. کنار ما دو زن انگلیسی ۶۰ و چند ساله نشسته بودند. پس از لحظاتی از آغاز پرواز ، یکی از آنان که به نظر بیش فعال می آمد ، پا شد ایستاد و تا پایان پرواز هم چنان ایستاده ماند و از هیچ گونه سر و صدا و شلوغی ای خودداری ننمود !
دست کم پنجاه بار بطری پلاستیکی آب معدنی اش را چلاند و رها کرد تا واپسین قطره ی آب را هم بیاشامد !! پایان پرواز هم مانند وایکینگ ها ، به ناگاه بر روی صندلی پرید تا ساک دستی خود را بر دارد !!!
با چشمانی گشاده ، شگفت زده ، به جنبش ناگهانی و نامعمول خانم سالمند نگریستم.
به یاد علویه خانوم صادق هدایت افتادم.
برخی ونوسی ها بد سلیته ای هستند !
درست هم چون برخی مریخی ها که کرداری همانند چهار پایان دارند !!
پرواز از بانکوک تا پوکت یک ساعت به درازا کشید.
ماشین ون آزانس پرنسس به دنبال مان آمد و راهنمای راست کردار و خوش روی مان – آقای MOO – ما را به هتل مکان اقامت مان ، هتل millenium hotel ، برد تا از فریضه ی مهم صبحانه محروم نمانیم.
پذیرش هتل بسیار زیبا و خاطره انگیز بود. آب نمای دل انگیز و تمیزی داشت.
از کنار این آب نما ، به راحتی وارد مجتمع تجاری لوکس و مدرن اروپایی پوکت می شدیم.
صبحانه ی هتل پنج ستاره ی میلنیوم پوکت ، بسیار برتر و بالاتر از صبحانه ی هتل پنج ستاره ی سنتارا پلازای بانکوک بود.
از صبحانه به گونه ای نیک برخوردار گشتیم و برای استراحت به اتاق شیشه ای و مدرن هتل – که در کنار استخر رو باز واقع در طبقه ی چهارم هتل بود – رفتیم.
کار خرید در مجتمع تجاری کنار هتل پوکت مان تا شب به درازا انجامید؛ بر آن شدیم تا گشتی در کنار ساحل بزنیم. بوی فاضلاب در پوکت کمتر از بانکوک آزار دهنده بود.
مغازه های پوکت مگر مجتمع های لوکس تجاری که سرشار از نمایندگی های مارک های نام آور پوشاک و کیف و کفش اروپایی و آمریکایی هستند ، چنگ زیادی به دل نمی زد.
با راهنمای راست مدار و منصف و مهربان تورمان در پوکت – مستر « مو » – قرار گذاشتیم تا بامداد فردا به تور جزایر پوکت برویم و روز پس از آن به رافتینگ ( قایقرانی در آب های خروشان کوهستان ) و فیل سواری و شنا در چشمه های سرد کوه های سبز پوکت برویم.
از نمایش بزرگ سیرک و رقص های محلی زنان دل ربای پوکت صرف نظر نمودیم.
من شیفته ی طبیعت هستم و با کاباره و دیسکو و بار و کازینو هیچ گونه میانه ای ندارم.
نرفتن به باغ وحش بانکوک هنوز برایم مایه ی ناکامی و حسرت است.
داشتیم به هتل برای خواب شب باز می گشتیم که سر از خیابانی گشاد و روشن در آوردیم که سرشار از انبوه گردش گران اروپایی بود. گردش گران ایرانی اغلب تور بانکوک – پاتایا را برمی گزینند و درصد اندکی از ایرانیان تور گران تر بانکوک – پوکت را انتخاب می کنند.
در ایران به ما تور پاتایا را تور مجردان ، و تور پوکت را تور دوست داران طبیعت و خانواده ها شناسانده بودند. از این رو ما تور پوکت را برگزیدیم تا از گروه روسپی دوستان جدا باشیم و آرامش را برگزینیم و نه آمیزش را !!
اما در ایران به ما نگفته بودند که تایلند ، « سرزمین روسپیان رو سپید » است و هر شهر توریستی آن مکانی مهیا برای آمیزش است !!!
هر چند با تعریفی که در فرودگاه امام خمینی از مسافران پاتایا شنیدم دانستم که آن جا هم باغ های گل و گیاه و پارک جانوران سرشاری دارد و در همه جای تایلند ، امکان آرامش جویی نیز هم چون آمیزش جویی فراهم هست.
بامداد از خواب جستیم و برای انجام فریضه ی مهم صبحانه به سوی رستوران هتل میلنیوم پوکت روانه شدیم. استخر هتل در طبقه ی چهارم هتل و اتاق ما در طبقه ی پنجم بود.
استخر نمای با شکوه ، زیبا و گیرایی داشت.
همان جا به خودم قول دادم که افزون بر اقیانوس هند در این استخر نیز به شنا بپردازم.
به رستوران رفتیم. از شیر مرغ تا جان آدمی زاد بر روی میزها بود.
هتل پنج ستاره یک طرف ، صبحانه اش یک طرف !
پیش از نوروز حدود دوازده کیلوگرم به دلیل مقاله نویسی های فراوان و بی خوابی های مربوطه از وزن کمی بیش از یکصد کیلوگرم خویش کاسته بودم که با صبحانه ی فراموش نا شدنی هتل Millennium پوکت رویاروی شدم.
از کربوهیدرات دو ماهی گریخته بودم که به صبحانه های شیطانی هتل میلنیوم پوکت برخوردم !
گریز از کربوهیدرات پایان یافت.
طرح واره های اصفهانی ام بیدار شده بودند !! کنترل ناهار و شام نیز چاره ساز نشد !!!
کیلوهای افزوده شده در دوران پیام آوری بهداشت در تالاب چغاخور شتابان باز می گشتند اما آرامش پوکت من را کاملن ربوده بود و آسودگی مرا به کام خویش کشیده بود.
ای کاش پوکت Walking Street نداشت تا این آرامش بی پایان ادامه می یافت. افسوس !
صبحانه به پایان رسید و برای رفتن به تور به یاد ماندنی جزایر پوکت آماده شدیم.
شب پیش راهنمای تورمان پرسید :
« آیا شما نیز هم چون دیگر ایرانیان ترجیح می دهید که در تور شما هیچ ایرانی هم میهن تان وجود نداشته باشد ؟ »
این پرسش را بدون هیچ شگفتی بر زبان رانده بود.
از او توضیح خواستم.
در پاسخ گفت :
« نود و نه درصد ایرانیانی که به پوکت می آیند ، مرد یا زن فرقی نمی کند ، به هیچ وجه دوست ندارند پیش روی چشمان هم میهنان شان با مایو به آب تنی بپردازند. چه بسا ما خانم های ایرانی را می بینیم که سر تا پا پوشیده در سال پا به قایق می گذارند اما در میان اقیانوس با بیکینی تن به آب می سپارند !!
حتا برخی ایرانیان ، کل قایق و خدمه را به طور کاملن خصوصی یک روزه اجاره می کنند و به راننده دستور می دهند که به جای دنج و خلوتی برود تا خانم های سر تا پا پوشیده شان بتوانند با آسودگی و بدون مزاحمت هم میهنان کنجکاو ایرانی شان با مایوهای دو تکه به شنا بپردازند !!! برخی ثروت مندان ایرانی هم ویلاهای شکوه مند و مجلل خصوصی ، دارند که دور تا دور پلاژ شان هر کسی امکان گذر ندارد.
ما راهنمایان گردش گران در پوکت به این گونه رفتارها و درخواست های ایرانیان عادت کرده ایم و احساس نا امنی شما از هم میهنان تان را به خوبی درک می کنیم. شما چه می خواهید ؟؟ ایرانی در گروه شما باشد یا نباشد ؟؟؟ »
به اختلاف طبقاتی ژرف و سترگی که در اجتماع ما ایرانیان رخ داده است ، می اندیشیدم.
کمی اندیشیدم؛
برای ما دلیلی برای گریز از هم میهنان مان وجود نداشت ، اما اگر همه ی هم میهنان ارجمند چنین رویکردی را بر می گزینند ، پس حتمن حکمتی در آن نهفته است !
من نیز به راهنمای شریف و راست مدار تور پوکت مان پاسخ دادم که ما نیز هم چون دیگر ایرانیان چنین می پسندیم که در تورمان برادران و خواهران هم میهن مان حضور نداشته باشند.
بر کنار اسکله رفتیم. راه گذرمان از هتل میلنیوم تا اسکله بسیار زیبا و گیرا بود.
از کنار مجتمع های ویلایی آن چنانی ای رد شدیم که هنگام گذر با خود می اندیشیدم که چه تعداد ایرانی از ما بهتران در چنین جاهایی از تایلند ممکن است ویلاهای کاخ گونه داشته باشند.
دوباره و برای یکی دو دقیقه به اختلاف طبقاتی ژرف و شگرفی که در میان ما ایرانیان رخ داده است ، اندیشیدم و به این که من شهروند درجه هفتمی در کجای این هرم قدرت و ثروت هستم.
طبیعت زیبای پوکت مرا از ادامه ی این فکر باز داشت.
خشنود بودم که به جای پاتایا ، پوکت را برگزیدم. مرا با روسپیانی که یک عمر از آن دوری گزیده ام ، چه کار ؟!؟
به اسکله رسیدیم.
همراهان مان دو خانواده ی انگلیسی ، دو خانواده ی ایتالیایی ، یک زن و شوهر سیاه پوست آمریکایی با دو بچه ی زغالی ، با موهای فرفری بسیار مامانی و دوست داشتنی ، دو خانواده ی روس و چند خانواده ی اروپای غربی و شرقی دیگر بودند.
از گویش ترکی و تهرانی و اصفهانی و شیرازی خبری نبود.
هم سان و هم دوش با دیگر مردمان گیتی در دل اقیانوس هند شتابان می تاختیم و به سوی جزیره ی Phi phi و دیگر جزایر تور مان می شتافتیم.
راهنمای تورمان گفت که از میان تور Phi phi Island و James Bond Island ، تور جزیره ی phi phi را برگزینیم. جوانان با قایق های پر شتاب کروز روانه ی تور جزیره ی فی فی می شوند و سالمندانی که از قایق های پر شتاب می هراسند ، تور جزیره ی جیمز باند را بر می گزینند.
فیلم « مردی با تپانچه ی طلایی ( A Man with Golden Gun ) » در آن جزیره فیلم برداری شده است و فیلم Beach با بازی لئوناردو دی کاپریو در جزیره ی فی فی .
در دل اقیانوس هند می شتافتیم.
من شیفتگی فراوانی به سفر دارم. به ویژه سفرهای در دل طبیعت بکر و خلوت و آرام.
به جزیره ی فی فی نزدیک شدیم.
زیبایی اش شگفت انگیز بود !
بر قایق کروز با شتابی فراوان به پیش می رفتیم و جا به جا در آب می جستیم یا به دیدن جاذبه های توریستی کناره ی دل انگیز اقیانوس هند می شتافتیم.
در یک جزیره به ما عینک مجهز به لوله ی تنفس هوا و کفش های غواصی دادند تا به تماشای مرجان های کف اقیانوس و ماهی های آبی ، سبز ، قرمز ، زرد ، نارنجی و ……… آن بپردازیم که برای همه ی گردش گران با هیجان و خاطره ی سرشار و از یاد نرفتنی همراه بود.
در جزیره ای دیگر ما را به دیدار از یک غار کهن بردند که باقی مانده های ادوات و تجهیزات چوبی اسکله ی نیروی دریایی چین باستان در آن هنوز برپا بود. راهنمای تور دریایی ، آن ها را مربوط به سه هزار سال پیش بیان می نمود.
در جزیره ای دیگر به نام « جزیره ی میمون » ما را به تماشای لشکر میمون های وحشی اقیانوس هند بردند. از راهنمای تور پرسیدم آیا میمون ها در سونامی از بین نرفتند؟ پاسخ داد: نه ؛ اما افزود که کسی هنوز نفهمیده اینان چه گونه خود را در لابه لای درختان انبوه جزیره و شکاف های صخره های آن زنده نگاه داشته اند. بدان می اندیشیدم که شماری از آن ها بی گمان از بین رفته اند.
قایق کروز از جزیره ای به جزیره ای دیگر می شتافت و ما را که نمایندگانی از اروپای غربی ، آمریکا و ایران بودیم ، از دنیایی به دنیای دیگر مهمان می نمود.
زیبایی جزایر پوکت شگفت انگیز بود.
به هنگام ناهار رسیدیم. در جزیره ای فرود آمدیم و به سوی میزها شتافتیم تا فریضه ی مهم ناهار را به جا آوریم. پیرامون رستوران پر از پرندگانی بود که بدون کوچک ترین هراسی از آدم ها ( قابل توجه هم میهنان حیوان ستیز ایرانی ! ) به سراغ میزها و کنار آدمیان می آمدند تا لقمه ای کوچک از غذای آن ها را صاحب شوند.
ناهار را خوردیم.
پول نوشابه و آب معدنی را در آن هوای داغ ، جدای از پول سفر و گردش جزایر حساب کردند که طرح واره های اصفهانی ما را سخت آزرد. گارسون آبجو و ویسکی تعارف نمود که با نگاه پر معنا و سرزنش آمیز ما دانست که ما غیاث آبادی ها آدم های ناموس پرستی هستیم و اهل این چنین بی ناموسی هایی نیستیم !! بیلی در دسترس نبود و گر نه به تقلید از مش قاسم خدا بیامرز تا صبح آن را بر بالای سر می گرداندیم !!!
دوباره ما را سوار بر قایق کروز کردند و به واپسین جزیره بردند که داغ ترین و خشک ترین جزیره بود و اگر آب و آناناس و هندوانه ی بوفه ی قایق نبود ، بی گمان دچار گرمازدگی و کم آبی می شدیم.
ساحل جزیره پر از مرجان های نوک تیز و توتیاهای خراش انگیز بود و به درد هر کاری می خورد ، مگر شنا و آب تنی.
دو پسر بیست و هفت ، هشت ساله ی ایرانی – که با قایقی دیگر آمده بودند ، داشتند با افتخار از شاشیدن در اقیانوس هند سخنان گران مایه بر زبان می راندند ، گویی کوه نوردانی سخت کوش پرچم میهن شان را بر فراز قله ی اورست برافراشته بودند !!!!
آن چنان استوار و نیرومند ، با سینه ای ستبر و گردنی افراشته ، از این پیروزی و سربلندی جاودان و ماندگار خود سخن می گفتند که گفتن « خسته نباشید » را به این قهرمانان ملی مان لازم و ضروری دیدم. از این ستایش و مهر سخت جا خوردند؛ گویا فروتنی و افتادگی روح والای شان تاب چنین سپاس گزاری ای را نداشت !!!!!
با سر و چهره ای سوخته ، و پر و پایی خراشیده بر قایق کروز نشستیم و به سوی پوکت بازگشتیم.
تور سافاری جزایر پوکت به پایان رسیده بود.
کاروان ما – بی پرچم اما دربردارنده ی ایتالیایی ، انگلیسی ، ایرانی ، آمریکایی و …………. – با صلح و دوستی و لبخند یک روز زیبا و به یاد ماندنی را در سواحل خاطره انگیز جزایر پوکت گذراندیم و با آرزوی شادکامی و تن درستی همدیگر را به خوبی و خوشی بدرود گفتیم.
از جزایر پوکت بازگشتیم. سوخته از آفتاب و خسته از شنا در آب های زیبا و شفاف اقیانوس هند.
به هتل رفتیم؛ تن را به دوش آب سپردم.
حمام برای من همواره با مفهوم آسایش و آرامش همراه بوده است.
جرقه ی بسیاری از نوشته هایم در زیر دوش گرم حمام در ذهنم زده شده است.
نوشته هایم یادگارهای منند؛ دست کم برای خودم معنا و مفهوم داشته اند.
کوششم همواره بر آن بوده است که « فرزند زمانه ی خویشتن » باشم و به میهن و هم میهن بی تفاوت نباشم.
از حمام برون آمدم؛
به مجتمع تجاری جنب هتل میلنیوم رفتیم.
دچار سرماخوردگی ویروسی شده بودم. به داروخانه رفتیم تا قرص ضد سرماخوردگی بخرم.
در آن جا به یک دندان پزشک ایرانی برخوردم که درون داروخانه در آغوش همسرش مشغول چیپس خوردن بودند. خودم را به مسئول داروخانه معرفی نمودم و از او درباره ی دارویی پرسیدم که پر شتاب سرماخوردگی و زکامم را شفا بخشد.
خانم جوان متین ، با وقار و ارجمندی بود که مهربانانه دارویی را به دستم داد؛ مشغول خواندن نوشته های انگلیسی روی جعبه ی دارو بودم که چیپس ها از دست پزشک جوان ایرانی بر زمین ریخت.
به پزشک و خانم پیشنهاد دادم که برای چند لحظه شکیبایی خود را نگاه دارند تا من چیپس ها را به کمک دو خانم متین و با وقار مسئول داروخانه جمع آوری کنم.
پزشک ایرانی با ریشخند گفت:
« دکتر جون ، بی کاری ها ! بابا بی خیال ، خودم ترتیبش را می دهم !! »
با یک حرکت ، چیپس ها را شتابان به زیر قفسه های داروها راند و به من پیروزمندانه لبخند زد و در آغوش همسر از داروخانه بیرون رفتند.
در میانه ی داروخانه خشکم زده بود؛ مانده بودم چه گونه نزد مسئولان داروخانه که چهارچشمی ما را نگاه می کردند ، باژ گردم و پول دارو را پرداخت نمایم.
همسرم دگرگونی ام را فهمید. پول دارو را پرداخت نمود و مرا به بیرون کشید.
به دو خانم مسئول داروخانه گفته بودم که ایرانی هستیم.نگفته بودم هم به احتمال فراوان می فهمیدند.
دختری که در نهایت مهر و شعور دارو را به من شناسانده بود ، پوزخندی سرشار از سرزنش زد و سرش را به نشان تحقیر تکان داد.
شورمندی گشت جزایر پوکت از ذهنم پرید !
سفر تایلند بیش از آن که برایم با شناخت مردمان تایلند همراه شود ، با درک ژرف تر و گسترده تر اجتماع « مبتلا به همه گیری اختلال بحران هویت » ایران همبسته شده بود !!!
با افسوسی ژرف و سترگ نسبت به آن چه شناخت و رفتار ما ایرانیان رفته است ، به گشت پشت بوتیک های مجتمع تجاری لوکس جنب هتل پرداختم.
شب هنگام برای شام از هتل میلنیوم پوکت بیرون زدیم.
با خود می پنداشتم کاش می توانستیم یک روز بیش تر در پوکت بمانیم و افزون بر گردش جزایر Phi Phi – Maya Bay, Koh Khai ( شامل Loh Samah Bay, Maya Bay, Phi Phi Don, Hin Klang, Khai Nai island, Camel Rock,Monkey Beach, Viking Cave ) به بازدید از جزایر James Bond & Naka Island ( شامل Phang Nga Bay, Thum Talu, Khao Ping Gunو … ) هم برویم. هر چند این دومی به جای phuket speedboat با کشتی های با شتاب آرام تر برگزار می شود.
جلوه هایی از این گردش را می توان در www.phuketventure.net یافت.
ای کاش می شد دو هفته ای در پوکت ماند و به Relaxation پرداخت !
در خیابان های پوکت گام می زدیم. راهنمای تورمان پافشاری نموده بود که از مراسم سنتی Fantasy of a Kingdom بازدید کنیم؛ اما من چندان از تصاویر بروشور آن ، که به سیرک می مانست ، خوشم نیامده بود. ترجیح دادیم به گردش در جزیره ی زیبا و استراحت بپردازیم.
نماهایی از این مراسم را می توان در www.phuket-fantasea.com سراغ گرفت.
هنگام گردش ، ناگهان خود را میان خیابانی دیدیم که در روز گذری آبرومند بود ، اما شب ها با چهار توک توک ( تاکسی های سه چرخه ی روباز موتورسیکلتی ) بر فراز و فرود خیابان و کنترل نیروی انتظامی پوکت بسته می شد تا از پی حضور گسترده ی روسپیان همیشه در صحنه ، نام Walking Street به خود گیرد و گردش گران بدان یورش برند !
برای گذر از این روسپی کده ی خیابانی ، به گام های خود شتاب بخشیدیم.
اروپاییان به ظاهر متمدن – به ویژه آلمانی ها و روس های سراپا مست و از خود بی خود – با روسپیان عکس می انداختند و از مرد و زن قهقهه سر می دادند. ترنس سکسوال های جراحی نموده که در میان گردش گران ، به « لیدی بوی ( Lady Boy ) » شهرت یافته بودند ، در این همهمه کوشا بودند. آنان با سخت کوشی و پافشاری فراوانی ، گردش گران خارجی را به برنامه های شوی نمایشی استریپ تیزشان فرا می خواندند.
ناگهان چشمم به پسرک زردنبو و مریض احوالی افتاد که گوشواره به گوش داشت و موهایش را به رنگ نارنجی جیغی بخشیده بود. پسرک با انگشت شستی که به شیوه ای معنادار میان دیگر انگشتان مشت کرده تکان می داد ، آمادگی اش برای خودفروشی را اعلام می نمود. دچار سرگیجه و حالت تهوع شده بودم. حیف از آن پیتزای خوشمزه ای که پیش از گردش خورده بودیم !! شتابان آن به ظاهر عشرت کده را ترک نمودیم و به هتل بازگشتیم. من خوابم نبرد. تلویزیون را روشن کردم و فیلمی اکشن را از میانه تا انتها دیدم.
شب از نیمه گذشته بود؛ رده ی اتاق را کنار زدم؛ مهتاب درخشان و گیرایی بود. دل به نور سیمگون مهتاب – این دلبند همیشگی سال های زندگی ام – سپردم؛ کمی آرام شدم.
اندوه بر سینه ام نشسته بود. در تایلند دچار نگرانی ژرفی شده بودم. به باورم خطر تایلندیزه شدن میهن مان هرگز کمتر از ریسک اندلسیزه شدن آن نبود !!!
آنان که چند سالی ست شب و روز ، همبسته و پیوسته ، به راهبردگزینی برای پیشگیری از اندلس ( اسپانیا ) شدن ایران اسلامی می اندیشند ، آیا به چاره اندیشی برای تایلند نشدن مان هم پرداخته اند ؟!؟
برای آرامش بیش تر به حمام رفتم و دوش گرفتم. سرم گیج می رفت: پروردگارا ، در پی پایان یافتن صادرات نفت در آغاز دهه ی ۱۳۹۰ ، در آستانه ی سده ی پانزدهم خورشیدی ، میهن من این گونه درآمد زایی خواهد نمود ؟!؟ به یاد زنان و دخترکان خودفروش هم میهنم در کشورهای عربی حاشیه ی خلیج پارس ، ترکیه و …. افتادم. نخستین بار خودفروشی هم میهنم را از سوی یک زن و شوهر جوان ایرانی ، طی سفر نخستم به ترکیه در سال ۱۳۶۵ خورشیدی در آنکارا دیده بودم.
دوش آب گرم هم چون همیشه آرامم کرد. به یاد مرجان – نیمه ی جدا افتاده – افتادم.
برای اطمینان و آرامش بیش تر ، یک چهارم از قرص کلونازپام یک میلی گرمی را که از سر دوراندیشی و احتیاط با خود برای چنین هنگامه هایی به تایلند برده بودم ، خوردم و خوابیدم. بامدادان بر آن بودیم که به گردش یک روزه یANDA ADVENTURE برویم.
بامدادان از خواب برخاستیم و به سوی صبحانه ی شکوه مند هتل میلنیوم پوکت تایلند شتافتیم.
همان شکوهی که کیلوهای از دست رفته را باز ستاند !
قرار بود که برای فیل سواری ، رافتینگ ، جنگل نوردی ، و شنا در سرداب ها و آبشارهای رودخانه به کوهستان پوکت برویم.
سوار ون شدیم ؛
در راه بلند و بی ملاحظه صحبت کردن روس ها و ایتالیایی ها سرمان را به درد آورده بود.
دندان پزشک ایرانی همراه مان ، بنای بلند بلند سخن گفتن گذاشت و آنان را شرمنده وادار به سکوت نمود. در سفر تایلند نیک دانستم که شعور در اروپا خیلی نسبی ست !
به فیل سواری رسیدیم.
راهبر فیل از فیل پایین پرید و فرمان داد که من به جای او بر گردن فیل بنشینم و او را هدایت کنم. آن هم در میان درختان تنگاتنگ جنگل کوهستان پوکت که جا به جا شیب دار و بلند – کوتاه می شد.
فیل مسیر را می دانست اما گاهی شیطانی می کرد تا سواران را دچار ترس و نگرانی کند.
افساری برای هدایت فیل در دسترس نبود. با آوا و ضربه های آرام پاها بر گردن فیل باید او را به پیش می بردیم. هر چند ضربه های آرام و محکم اما مداوم گوش های بزرگ فیل بر پاهای من بیشتر به چشم می آمد !
تن و گردن فیل هنگام پایین آمدن از بالای کوه به سوی رودخانه ی دره ، شیب زیادی یافت. دست هایم را با نگرانی بر روی جمجمه ی فیل نهاده بودم و با همه ی توان بر آن فشار می آوردم تا از پشت گردن چرب و لیز فیل که مدام تکان می خورد ، با سر بر روی سنگ های درشت دره فرو نیفتم. اما مشکل آن بود که پوست سر آقا فیله ، از بدنش چرب تر بود و افزون بر آن ، موهای تنک زمخت و کلفتی هم داشت که پوست کف دست را دچار سایش می ساخت.
بالاخره فیل سواری ( Elephant Trekking ) با خوشی و نیک فرجامی به پایان رسید.
سوار ون شدیم تا Rafting نماییم.
سدی بر رودخانه بسته بودند تا آن را به ناگاه بگشایند و برای سی دقیقه امکان بالا و پایین شتافتن قایق های بادی پاروزنان آن فراهم آید. آب پر شتاب رودخانه قایق را به سختی تکان می داد و دور خود می چرخاند و مجبور بودیم که مدام در سمت راست و یا چپ جهت پارو زدن را عوض کنیم تا قایق در مسیر رودخانه به پیش رود و سرنگون نشود.
کلاه های ایمنی بر سرمان تا اندازه ای نگرانی از سنگ ها و صخره های رودخانه را کاسته بود.
این ورزش پر هیجان هم به پایان رسید تا نوبت به جنگل نوردی و شنا در سرداب ها و آبشارهای کوهستانی برسد. این دو تکلیف را هم انجام دادیم تا نوبت به سقوط آزاد از بالای صخره ها به پایین آبشار رسید که هیجان آمیز ترین بخش سفر به کوهستان های پوکت بود.
درست میانه ی راه سقوط آدمی به غلط کردن می افتاد !!
برای ناهار ما را به کمپ ANDA ADVENTURE بردند که برای من با یادگاری همراه شد.
تایلندی های نابکار ، تراشه های هویج را درست همانند میگو درخمیر سرخ کرده بودند چو گویی میگوی سرخ کرده است !!! این تقلب به همه ی مسافران گران آمد. اروپاییان دمغ شده بودند و به نشان تاسف سر تکان می دادند. کار آشپزها در کمپ ANDA ADVENTURE نه زرنگی ، که حماقت بود.
این گونه حماقت برای ما ایرانیان ، شگفت انگیز نبود. ما به چنین خر مرد رندی هایی عادت کرده ایم…..
نزدیک به فرو نشستن خورشید ، به هتل میلنیوم بازگشتیم.
برای من شنا در آبگیرها و سرداب های کوهستان پوکت لذت بخش بود.
به یاد تارزان افتاده بودم؛ تارزانی که فیلمش در تلویزیون همواره مرا سخت میخ کوب می نمود.
همانند سازی ام با تارزان را پیش از این در مقاله ی « و این منم : تارزانی از نسل باغچه ! » شرح داده ام. کوه نوردی و درخت نوردی نه فقط برای « هامی و کامی » که برای من نیز شادی آور بود.
شام گاهان به پیتزافروشی واقع در مجتمع تجاری جنب هتل رفتیم.
همان جا بود که مقاله ی « رازهای روان شناسی نوروز » را در بلاگفا گذاشتم. مقاله ای که از ۲۵۰۰ کلمه تنها ۱۵۰۰ کلمه اش منتشر شده بود ! همان جا از پای رایانه ، صمیمانه برای علیرضا شیرازی ، بنیان گذار بلاگفا در سال نو خورشیدی آرزوی شادکامی نموده و از پوکت درودش فرستادم.
شام پیتزای میگو با آناناس خوردم.
هنگام خوردن میگوها به یاد هویج های هم چون میگو پخته شده ی کوهستان تایلند افتادم….
پس از خوردن پیتزا به گشت و گذار در پوکت پرداختم ، اما این بار حواسم کاملن جمع و جور بود که گذارم به WALKING STREET نیفتد. دست کم برای من چشم انداز در خوری نبود. بگذریم که چند خانم شوهر و بچه دار ایرانی را به چشم خود دیدم که با هندی کم مشتاقانه و شیداگونه از روسپیان – به ویژه LADY BOY های تغییر جنسیت داده – فیلم می گرفتند.
در پوکت مردمان نه فقط با فیل ها ، که نیز با سگ و گربه ها مهربان بودند.
سگ ها دور از مراقبت صاحبان شان آزادانه به استراحت و گشت و گذار می پرداختند و کسی آن ها را با چوب و سنگ و پاره آجر و چماق دنبال و حتا تهدید نمی نمود. به یاد داستان « سگ ولگرد » صادق هدایت افتادم.
فردا شام گاهان به ایران باز می گشتیم.این واپسین شام گردش در پوکت بود.
بامداد فردا باز به سوی میز صبحانه شتافتیم.
کیلوهای از دست رفته دوباره بازگشت. از آن صبحانه گذشتن اشتباهی بزرگ بود. دلار ۹۱۰ تومانی که علف خرس نیست ! آن هم برای طرح واره های اصفهانی من !!
پس از صرف صبحانه برای خرید سوغات سفر خانواده و بستگان به سوی مجتمع تجاری جنب هتل رفتیم و مشغول شدیم. پس از پایان خرید ، برای واپسین بار به استخر هتل رفتم.
مرد عرب سیاهی با معشوقه ی تایلندی اش در استخر مشغول دل و قلوه دادن بود و آرامش از همه ربوده بود. اروپاییان از دست او روان شان به تنگ آمده بود !
اروپایی ها به آب اقیانوس و استخر که می رسند ، فقط به دو چیز می اندیشند :
آفتاب و کتاب !!
کتاب خواندن در استخر باید تجربه ی جالبی باشد؛ کتاب « موج ها ( WAVES ) » ی ویرجینیا وولف را با خودم به تایلند برده بودم تا شاید بتوانم کمی از آن را آن جا بخوانم. قول داده بودم که نقد روان شناختی آن را تا بیستم فروردین آماده کنم. امری که به روزها و شب های پس از سفر افتاد.
معشوقه ی مرد عرب ، که آشکار بود از برادران پول دار عرب مان است ، برای می گساری به دنبال هم پیاله می گشت و به همه نوید می داد که پول همه ی مشروب ها را آن عرب سیه چرده می پردازد !!!
اروپاییان از استخر بیرون آمدند. من نیز به سوی اتاق رفتم.
در راه اتاق سر و صدای هر هر و کر کر مردک عرب و دخترکان تایلندی به هوا برخاسته بود. چشم انداز چندش آوری بود. مردک شهوت ران حال همه ی آب بازان را گرفته بود.
بعداز ظهر دوباره به خرید سوغات رفتیم. قیمت کالاها و جنس آن ها در پوکت مناسب تر از بانکوک بود.
دیگر داشت دیر می شد. چمدان ها را شتابان بستیم و روانه ی پرواز به سوی بانکوک شدیم.
از راهنمای مهربان و انسان سرشت تورمان خداحافظی کردیم.
هواپیما از باند برخاست.
نیمه شب به بانکوک می رسیدیم تا با ماهان ایر به تهران باز گردیم.
به فرودگاه بانکوک رسیدیم.
هواپیمای پوکت – بانکوک ایرباسی پیشرفته و نو بود؛ درست برعکس هواپیمای رفتن مان از بانکوک به پوکت.
همه ی تنظیمات داخل هواپیما از طریق مانیتوری فینگرتاچ از سوی سر مهماندار هدایت می شد.
نشان هلال احمر جعبه ی کمک های اولیه حکایت از آن داشت که مالک و دارنده ی خط هوایی داخلی تایلند ( ASIA AIRLINE ) یک مسلمان است.
در فرودگاه بانکوک به سینه ی همه ی ما ایرانی ها نشان خط هوایی ماهان ایر را چسباندند و ما را به بدترین و کثیف ترین گیت خروجی ترمینال فرودگاه بردند. جایی در زیرزمین ُ کنار آت و آشغال ها و لوله و چوب شکسته ها.
بالاخره سوار اتوبوس مان کردند. رفتار کادر فرودگاه بانکوک درست بر عکس لحظه ی ورود ما بود.
تایلندی ها آشکارا ایرانی ها را تحقیر می کردند. این مسئله خشم همه ی ما ایرانیان را برانگیخته بود.
هواپیما آماده ی پرواز نبود. پس از یک ساعت معطلی در اتوبوس ترنسفر به هواپیما و پختن در آن از شدت گرما و شرجی بودن هوا ، پا به هواپیمای BLUE SKY تحت اجاره ی ماهان ایر گذاشتیم.
داخل هواپیما شکسته و داغان بود ، اما پذیرایی بهتر از پرواز تهران – بانکوک انجام شد.
فرود هواپیما در فرودگاه امام خمینی هم چون فرود در فرودگاه بانکوک عالی انجام شد.
ظهر هنگام به تهران رسیدیم. از پیتزافروشی که غذا گرفتم ، دیدم که در عرض یک هفته ی آن ور تا این سوی نوروز ، بهای هر پیتزا بیش از یک سوم بهای پیشین افزایش داشته است.
سال ۱۳۸۷ ، با گرانی همه چیز آغاز شده بود.
سالی که در نیمه ی آن اجاره ی آپارتمان دوازده ساله ی اجاره ای ما بیش از پنجاه درصد افزایش یافت.
و این گونه سفر نوروزی به مرزی که در دهه ی ۱۳۶۰ ، سفر بدان با توقیف گذرنامه و دادگاهی شدن همراه بود ، به پایان رسید. در فرودگاه امام خمینی ، پسر جوان بیست و چند ساله ای ذوق زده می گفت که بیش از سه میلیون تومان خرج نکرده است و دو میلیون تومان برگردانده است. او با یک کوله پشتی به بانکوک و پاتایا آمده بود و با همان کوله پشتی ها به ایران باز گشته بود. و اکنون شما می دانید که چه توشه ی گران باری از این سفر به ارمغان آورده بود !!!
این سفرنامه ی نوروزی به تایلند نیز به پایان رسید.
سفر به تایلند چند سالی ست که دارد کم کم جایگزین سفر به دوبی و ترکیه می شود.
درست به خاطر دارم که آن هنگام که برای نخستین بار در دوران مدرسه ی راهنمایی به اداره ی گذرنامه ی اصفهان رفتیم به نوشته ای که با ماژیک آبی به مسافران هشدار داده بود ، روبه رو شدم.
هشدار درباره ی سفر به تایلند و اسرائیل بود. نام این دو کشور را با ماژیک قرمز به عنوان مرزهای ممنوعه آورده بودند که سفر بدان ها نه تنها با توقیف گذرنامه همراه بود که افزون بر آن فرد دادگاهی و زندانی می شد.
دوران جنگ بود.
با آن همه تبلیغات درباره ی « رژیم صهیونیستی اشغال گر فلسطین » ذهن من نوجوان درباره ی سفر به اسرائیل مشکلی نداشت ولی تایلند چرا ؟!؟
کلید کنج کاوی ذهنی همیشگی و مادرزادی ام دوباره زده شده بود.
جست و جو برای پاسخ را آغاز کردم تا دانستم که سفر به تایلند به سبب روسپیان رو سپید آن سامان است. آن هنگام اینترنت و ماهواره ای در دسترس نبود. کامپیوتر و سی دی و دی وی دی و حتا کمودور ۳۲ و ۶۴ ای هم نبود !
پس همه چیز ماند تا سفر به این « مرز ممنوعه » به سی و پنج سالگی ام برسد؛ و البته در دورانی که نه تنها دیگر « مرز ممنوعه » نباشد ، که برخلاف پرواز های چارتر به ترکیه ، پرواز با خطوط هواپیمایی داخلی و ملی مان بدان جا فراهم و در دسترس باشد.
اما در سفر به تایلند ، نکته هایی برایم جالب بود که تا این هنگام هنوز آن ها را ننوشته ام:
۱- آرامش سرشتی ( Temperamental ) شمار فراوانی از تایلندی ها برای من بسیار شگفت انگیز بود. به ویژه در آن هنگام که اغلب هم میهنان داخل و خارج میهن را دارای سرشت ( مزاج ) نا آرام ، شورشی و عصیانگر می دیده و می بینم.
۲- زن و مرد در تایلند دوشادوش یکدیگر از بامدادان تا شبان گاهان برای لقمه ای نان و چند متری مسکن کار و کوشش می نمودند. گاهی همه ی کارمندان یک بانک خانم بودند و به خوبی و با اطمینان و آرامش کامل از پس همه ی کارها بر می آمدند. جنس این بانوان ارجمند را نباید با روسپیان اشتباه گرفت.
۳- توهین ، متلک انداختن و ایجاد مزاحمت برای زنان – حتا روسپیان – در تایلند با تبعات کیفری بسیاری همراه است. این برای من که همواره از چیرگی سنگین متلک های رکیک و توهین های پلید به زنان و دختران ایرانی رنج برده و دچار اندوه و افسوس شده ام ، با عبرت و افسوس فراوان همراه بود.
۴- چشم چرانی مردان در تایلند بسیار کمتر از ایران و حتا مالدیو بود. تایلندی ها بیشتر از آن که در بند « شهوت » باشند ، به دنبال « خوراک » اند و در این راه از بامدادان تا شام گاهان به خوردن می پردازند اما آدم فربه و چاق در آن تایلند به چشم نمی خورد. بنابراین همانند ما ایرانیان تکانشی و عصبی و بی حساب به خوردن نمی پردازند. در تایلند و در رستوران مجلل مجتمع تجاری پاراگون بانکوک در کمال شگفتی آشپزی را دیدم که در نهایت دقت و هنرمندی در حال پختن « آلت گاو » در داخل آب و روغن و ادویه ی جوشان بود. هر چند در نگاه نخست ، « پنیس ( آلت ) گاو » را با « سوسیس » و « کراکف » اشتباه گرفتم که دوست همراه مان که تجربه ی سفرهای پیشین به تایلند را داشت ، مرا از این اشتباه فاحش خارج ساخت و البته نگفت که آیا پیش تر مزه ی آن را چشیده است یا نه !!
خداوند را سپاس گزارم که ما در آن هنگام به دلیل خوردن صبحانه ای سرشار و سنگین ، حتا برای لحظه ای به فکر خوردن ناهار نبودیم !!!
۵- صنایع دستی در تایلند ، درآمد دلاری سرشاری را برای آن سرزمین به ارمغان می آورد. این درآمد – که کاملن وابسته به ورود گردش گران خارجی است – برای کشور ما که صادرات نفتی اش ، به سبب افزایش بی رویه و اشتباه جمعیت در دهه ی ۱۳۶۰ ، رو به پایان است ، می تواند مایه ی سرمشق و عبرت باشد. پیش از هر چیز در این راهبرد ، احترام و چشم چرانی نکردن به گردش گران فرنگی را باید بیاموزیم.
۶- طبیعت تایلند در پوکت و پاتایا بسیار زیباست. سفر به تایلند مجموعه ای از هیجان ( Excitement ) و آرامش ( Relaxation ) است. به ویژه تعریف ماساژهای آن را فراوان شنیدم اما دروغ چرا ؟ تا قبر آ آ آ آ !! ما غیاث آبادیا آدمای ناموس پرستی هستیم و خودمان را به دست و پنجه های عمومی این گیس بریده ها نمی سپاریم !!
۷- سفر به تایلند را به گونه ای جدی به همه ی هم میهنان ارجمند سفارش و پیشنهاد می نمایم. سفر به تایلند – برخلاف سفر به مالدیو که تنها برای ماه عسل یا بیرون آمدن از یک دوره ی پر تنش و سرشار از استرس مناسب است – برای همه ی هم میهنان در هر سن و سال و کلاس اجتماعی – اقتصادی و فرهنگی ای می تواند لذت بخش و عبرت آموز باشد. به ویژه راهبردگزینان اجتماعی – اقتصادی و فرهنگی مان شاید از این گذر بتوانند بیش از « راهبردهای پیشگیری از اندلسی شدن مان » ، به « راهبردهای پیشگیری از تایلندیزه شدن سرزمین بی صادرات نفت و گاز مان در دهه های پیش رو » بیندیشند.
۸- گرایش معنوی تایلندی ها به دین و آیین بودا برای من که میهنم را به گونه ای عریان و نمایان درگیر و گرفتار « بحران هویت ( Identity crisis ) و معنویت ( Spirituality crisis ) می بینم ، بسیار شگفت انگیز و افسوس آور بود. در بانکوک هر از چند گاهی بر سر هر ساختمان مهمی معبد کوچکی برای نیایش و تقویت و تجدید آرامش معنوی برقرار بود. مسلمانان و مسیحیان در تایلند از حقوق و کرامت انسانی و مزایای اجتماعی – اقتصادی و فرهنگی برابر با بوداییان برخوردار بودند.
۹- احترام و محبت به حیوانات نیز برای من ایرانی که از کودکی آشکارا شاهد حیوان ستیزی و حیوان آزاری گسترده در سرزمین سرگردان مان بوده و هستم ، با افسوس فراوان و اندوه سرشار درباره ی مشکلات و اختلالات رفتاری هم میهنانم همراه بود. سگ ها آزادانه در پوکت به گردش و استراحت می پرداختند و مردمان سگ های هم میهنان شان را به لقمه ای غذا میهمان می کردند و نه هم چون ما با چوب و چماق و پاره آجر و قلوه سنگ !!! معبدی در پوکت « معبد میمون های مقدس » نام داشت.
و بالاخره پایان سفرنامه.
4 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید
سلام
تبریک می گم
تو این زمینه بهترین هستین
سایتتون هم زیباست
چگونه آمار بازدید کنندگان سایتتان را 2 برابر کنید
چگونه درآمد سایتتان را 2 برابر کنید
چگونه در نتایج گوگل بیشتر دیده شوید
دیوید اگیلوی (پدر علم تبلیغات ) می گوید :
95 درصد افراد فقط عناوین را می خوانند .
اگر عنوان قانعشان کرد ، سراغ متن می روند و محتویان صفحه شما را می خوانند
جمله مهم دیگر دیوید اگیلوی در مورد عنوان :
افرادی که عناوین را می خوانند ، 5 برابر بیشتر از افرادی هستند که متن کامل را می خوانند .
جمله دیگر از دیوید اگیلوی :
وقتی که عنوان را نوشتید ، 80 درصد کار را انجام دادید
البرت لاسکر (پدر تبلیغات مدرن ) می گوید :
عنوان 90 درصد تاثیر یک آگهی یا مطلب را شامل می شود .
جان کاپلر در مورد عنوان نویسی می گوید :
عنوان شما در مطالب و آگهی ها ، باعث موفقیت و شکستتان می شود .
برای مطالعه و دانلود 965 عنوان برتر تبلیغاتی
که باعث افزایش بازدید و افزایش درآمد سایتتان می شود
روی لینک زیر کلیک کنید
ممنون از شما . واقعا همونی بود که می خواستم،کامل و بدون نقص
این موضوع یکی از موضوعات موردعلاقه منه