کتاب سمان و عینک شکسته اش ((دکتر نجارزادگان))
از وقتی جرقه نوشتن این داستان زده شد، هر روز سبک جدیدی از داستان نویسی را برای آن تجربه میکنم. داستانی که حرفهای زیادی برای گفتن دارد. داستانی که برخی آن را پیچیده و برخی آموزنده و برخی یک طرفه دیده اند. مثل آهنگهای سه بعدی داستان در تمام جهات میچرخد.
{داستانهای ارائه شده، با توجه به اهداف وب سایت همینان در ارتقای بحثهای آموزشی مثل شش سوادی که باید بیاموزیم در قالب داستانهای کوتاه به سبک نوشتاری جدید، غیر خطی و نیازمند آهستگی نوشته میشود. همچنین نکات طنز و نغز نیز در بین متن دیده میشود. تا حدی اغراق نیز در لحظات احساسی چاشنی کار شده است. تمثیل و تشبیه از ویژگیهای سری داستانهای همینان است}
در چهار فصل
مستور و مست
خماریت
سمان و شبان
عشق
نوشته میشود. هنوز این داستان به طور کامل ویرایش نشده است. از ویژگی های این داستان روایتهای گوناگون راویان مختلف است. در فصل سوم صحبتهای سمان و شهاب روایت میشود. در فصل چهارم نگاه علمی و تحلیلی به فصلهای پیشین داده میشود.
قسمتی از فصل اول: مستور و مست
…
این داستان هم در سبک داستانهای “دزیره” ان ماری است که در آن معشوق ناپلئون تکه های مرغ را در لباس میگذارد تا با سینه های برآمده به دیدار مسئولین برود و هم در سبک “سمفونی مردگان” معروفی است که خواننده تلاش می کند که خود را در مسیر داستان قرار دهد تا بفهمد آخرش چه رخ میدهد و هم در سبک هیچ کدام از این دو داستان نیست.
هیچ کسی رسم عاشقی را بهتر از سمان بلد نبود. هرکسی او را میدید، شیفته اش میشد. میتوان گفت که در هر لحظه میتوانست هرجنبنده ای را به خود جذب کند. سمان هر روز با یک لباس و رنگ و ست جدید ظاهر میشد. اگر دو روز ست رنگی یکسان داشت، حتما طراحی های متفاوتی داشتند. اگر رنگ روسری اش با روز قبل یکسان بود، حتما آن را جور دیگری به سرش میبست. هیچ کسی یارای زبان پر از نیش و کنایه اش را نداشت. البته گاهی متواضع میشد. همیشه روی عکس پروفایلهایش چندتایی فحش آبدار طنین انداز بود. با فحش اعتراضش را بیان میکرد. او عقیده نداشت که در برابر آماج و طوفان حوادث روزگار گردنش کلفت شده است، اما میتوانست هرکسی را رام خود کند. البته این گونه فکر میکرد. وقتی عاشق شد، عاشقی ضعفش شد.
…
قسمتی از فصل دوم: خماریت
…
دیدین وقتی یه چیزی شکستنیه، رو جعبش مینویسن، احتیاط کنید، این جا شکستنی است. هر روز که از خواب بلند میشدم و قدم از قدم برمیداشتم، دستمو رو قلبم میذاشتمو میگفتم مواظب باش، اینجا شکستنی است. شاید بین اینجا و این جا فرقی نباشه ولی همین یه فاصله کوچیک میتونه کیلومترها آدمها را از قلبشون دور کنه. جایی که تشخیص درست از خوب، خوب از بد و بد از بیراه سخت میشه. همیشه مواظب قلب کوچکم بودم. از نگاه ها میترسیدم. مراقب بودم که کسی را وابسته خود نکنم. به قولی اولین ها تاریخ انقضا ندارند.
برای خودم قانونهایی قرار داده بودم. در حمل جعبه دل احتیاط میکردم. داستانهای زیادی خوانده بودم. از همان روز اولی که وارد اجتماع شدم، انگار به دنیای عجیب و غریبی دارم قدم میگذارم. انگار اهل این زمین نبودم. زمین من جای دیگری است. شاید همان مرد مریخی که میگفتند من بودم. نمیدانستم چرا باید در زمین دنبال ونوسی بگردم. میدانستم که مرد مریخی در زمین وقت چندانی نخواهد داشت. میدانستم که دنبال فرصتها باید رفت. فرصتها مثل ابرها میگذرند.
قسمتی از فصل سوم: سمان و شبان
…
سمان: (: (teeth)
شهاب: (: (teeth)
سمان: از دور بله
تو مدرسه ها
هرخرابکارى تو کلاس و مدرسه بود
انگشت اتهام به سمت من لود..
بود*
از جابجاکردن درماژيک استادا
تا روشن خاموش کردن برق دفترشون وقتى تودفتر بودن
ساعتاى تفريح
دادميکشيدن از دفتر سماااااااان نککننننننننننن
نماينده کلاسم بودم
سوهان روح کلا!
استاداى کنکورمونم همه آقا بودن
يه سره حرص ميخوردن از دست من
دانشگاه که مجبورم سرکلاس
آروم بشينم
جونم بالامياد
بعضى وقتا ديگه اختيار زبونم ازدستم درميره
يه چيزى ميگم
بعد خودم سکته ميکنم
(: (teeth)
شهاب: همون پر انرژی خودمونه
خیلی پر انرژی بودن خوبه انشاالله استوار باشه
همون چند بعدی بودن منظورمه
سمان: پرانرژى نبود که..زلزله بود!! يدفه هم واقعا ناراحت و بى حوصله باشم کسى باور نميکنه
….
این طوری نمیشه. من چیزی نمیفهمم. باید از خود سمان بپرسم. جواب کدام سوالها رو شهاب داده بود؟ هیچ سوالی که اینجا نوشته نشده است. آیا سمان پیش شهاب رفته است؟ آیا کیان از این ارتباط مطلع بود؟ انگار شهاب میخواهد به سمان آموزش بدهد. سمان خودش بزرگ به نظر میرسید. البته نه، حرفهای پر شور زیاد میزده، همین نشون میداده که کمی کله خر است.
آره روز خاصی بود. یکی بود که مطمئن بودم با من صحبت میکند. جوابم را سریع میداد. فرهیخته بود. با حوصله بود. انگار مثل باباها بود. یک کلیپ از درخت بمبو برام فرستاد جالب بود. میگفت درخت بامبو رو باید 5 سال آب بدی. هر روز مراقبش باشی تا بعد از پنج سال تازه جوانه بزنه بعد تو عرض چند هفته چند ده متر میشود. من توضیح نمیخواستم، او توضیح میداد. اون کلیپ شبکه های اجتماعی رو هم فکر کنم برای این فرستاد چون میگفت حواس من زیاد به گوشی بوده. میخواستم بهش بگم به شما چه آخه. من هرکاری دلم بخواد میکنم ولی خب من احترام نگه میدارم. هیچ وقت باهاش بد حرف نزدم. اون روز بعد از کلاس رفتم پیشش. قرص رو از من گرفت و روش اسید سولفوریک ریخت. کلی منو از واکنش ترسوند. بعد هم یک کیک خامه ای گذاشت جلوم با چایی تو لیوان کاغذی. خودش هیچی نخورد. اون نشسته بود و من ایستاده. صبر کردم تا من همو کیکمو بخورم. خوشحالی تو چشماش معلوم بود. فکر میکرد مخ منو زده ولی من میدونستم اون خیلی مغروره! هیچی هم تو ارتباط بلد نیست. از اون پسراس که فقط باید داداشیت باشن.
…
کلاس شلوغه..همه منتظرن استاد جديد رو ببينن..منم کنجکاوم البته. !! طبيعيه خب..!! دخترما مثلا..!!
چندضربه به در..همه ساکت شدن..قامت بلند استاد تو ديدمون قرارميگيره..زمزمه ها شنيده ميشه ولى واضح نيست..صداشو صاف ميکنه و کلاس رسما شروع ميشه..جذاب و مغرور.. جدى و مسلط..
صداى رسا و خوش آهنگ..بااعتمادبنفس..چهره شيک و مهندسى..خوش لباس و خوشبو..
خودشو روششو معرفى ميکنه و درس رو شروع ميکنه..
نفس تو سينه ها حبسه..به حدى جدى پيش ميره که همه فاتحه يکسال کلاسو ميخونيم..
مبحث که تموم ميشه منتظره که اگه سوالى هست بپرسيم..همه ى جراتمو جمع ميکنم و اجازه ميگيرم که سوال کنم..نگاهش متمرکز ميشه روم..دلم آشوب شده ولى..
نميدونم يه حس عجيب غريب ريخت تو دلم..”
استاد خداحافظى ميکنه و ميره..
طبق معمول به ثانيه نميکشه که کلاس بهم ميريزه و همه شروع ميکنن به آناليزش..
خيلى به حس جديدى که تجربه کردم اهميت نميدم و باشروع کلاس بعدى فراموشش ميکنم..
جلسه دومه..بچه ها همه ساکت و جدى..منتظرن که استاد جدى و جذابمون بياد..
بوى عطرش ميپيچه تو بينيم و بعد سروکلش پيدا ميشه..
بازم آراسته و خوش پوش..
ولى اخلاقاش..عوض شده..انگاريکى ديگه شده..
شوخ و مهربون..
تعجب موج ميزنه تو چشاى هممون..دارم به اين فکرميکنم که اينو باورکنيم يااون اخلاق جلسه قبلو؟؟
چهره هاى بچه ها نشون ميده که تو فکر همه همين موضوع درحال عبوره..
دوباره اون حس عجيب..
ته دلم ميريزه باشيطنتاش..خنده هاش..شوخياش..
يه حس شيرينه..ولى جديده..تاحالا نچشيده بودمش..
يه حس عسليه..
از درسش خوشم نميومد..ولى الان يه اشتياق عجيبى حس ميکنم براى جلب رضايتش..
تحسين تو نگاه خيليا موج ميزنه..
هى حواسم پرت اون عسلى تو قلبم ميشه..
ولى سعى ميکنم رو تدريسش تمرکز کنم..
پووووففففف.. سخته..
دوسش دارم ينى؟؟ نه بابا..من که تاحالا ازکسى خوشم نميومد..اينم مثل بقيه ست ديگه..
صداى قلبمو ميشنوم..
اون ته مهاى دلم..اعتراف ميکنم که اين مرد جوون باتمام آقايونى که تاحالا ديدم فرق داره..
يه جورايى دل نشينه…يا شايدم به دل من نشينه؟؟!!
ناخودآگاه چشام سر ميخوره رو انگشت دست چپش..برق انگشترش ميسوزونه قلبمو..
ولى اصلا از کجا معلوم متاهل باشه..؟؟
….
یک ساعتی معطلش بودم. از ساعت سه در لابی بودم. کلاس تفسیر نرفتم. برایم هیجان انگیز بود که میخواهم حرفهای جدی بشنوم. این تجربه اولم بود. تا به حال این چنین تجربه ای نداشتم. خوب بود که از یک نفر که چند سالی از تو بزرگتر است چیزهایی یاد بگیرم. بودن با او ارزش و قربی محسوب میشد. همه اسم او را بر زبانها میگفتند. روی صندلی های آبی دانشکده نشستم. با گوشی پروفایل کیان را چک میکردم. رفته بود شهرستان. کارهای استخدامش را انجام میداد. شهاب به من گفته بود که من برایش آشنایم. به نظرم بهانه اش بود ولی وقتی چندبار اصرار کرد، فهمیدم که احتمالا ماجرای جالبی پشت آن است. بهترین روسری ام را سرم کردم. یک روسری سبزرنگ با نقش و نگارهای سنتی بنفش و زرد و قرمز. چادرم تمام بدنم را پوشانده بود. چادر را جوری روی سرم انداخته بودم که روسری ام و طرحش معلوم شود. نشسته بودم. به من گفته بود که ساعت چهار می آید. نزدیک به چهار و چند دقیقه شد که گوشی به دست وارد لابی شد. انگار میخواست شماره من را بگیرد. یک نگاهی به من انداخت و سمتم آمد و سلام کرد. گوشی تلفن قدیمی داشت که توی جیب جا میشد. هم بلوزش پارچه ای بود هم شلوارش. تمیز بودند اما به نظر گران قیمت نمیرسیدند. کفشهایش تمیز بود ولی از واکس برق نمیزد. بوی ادکلن خاصی هم نمیداد. یک کیف مشکی روی دوشش بود که چرم پایینش ساب رفته بود.
…
شهاب: شاید حرفهایی که من میزنم یا بهت میزنن رو نمیشنوی
یا اونجور میشنوی که خودت میخوای
ک اينده بااون خيلى طول نميشه
شهاب: ولی امیدوارم روزی برسه که چشمات باز بشه
سمان: ولى من گوشامو ک گرفتم هيچى
چشامم بستم ک نتونم لب خونى کنم حتى
ميگم حس ب اين قشنگى
چراازبين بره
ى داستانى تولستوى داره
شهاب: تو دریای توهم داری شنا میکنی
سمان: تا وقتی خودت نخوای هیچ کس کمک نمیکنه
سمان: ى موش خرما ميره تو ى نجارى ى سوهان چوب پيداميکنه شروع ميکنه ليس زدن زبونش ميبره و خون مياد
شهاب: یعنی نمیتونه هم بکنه
سمان: وللى اون فک ميکنه اين غذاييه ک ازسوهانه بدست اومده
انقد ادامه ميده
تازبونش کامل ازبين ميره
حالا حکايت منه
فک ميکنم اين عشق قشنگه
شهاب: خوبه حال خودتو هم خوب توصیف میکنی
سمان: غافل ازاينکه ذره ذره داره وجود منو نابودميکنه
اره
..
سمان: دقيقا مشخصات اون بودا
شهاب: متاسفانه من راجع چیزهایی میدونم که زیاد دونستنشون خوب نیست
سمان: مامانم زرتى برگشته ميگه شبيه اقاى سهيلى؟
من (teeth)(happy)
شهاب: میدونی باید به این نتیجه برسی که هیچ وقت ایده آل وجود نداره
سمان: اونموقع نميدونس اين کپى آقاى سهيليه
بعدنش فهميد
اره
اگرم باشه
براى آدم نيس
شهاب: خب خدا آقای سهیلی رو خیر بده
نه گاهی آدم هم توهم ایده آل میزنن
سمان: نخير..من هرچى ميکشم تقصيراونه
..
قسمتی از فصل چهارم:
7 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید
[…] به سرزمین روسپیان روسپید است که تا حدی به ابتدای رمان زنی به نام سمان (سمان و عینک شکسته اش) شبیه […]
[…] سمان: بيزارم از کلمه تفاوتها..من داغون شدم بااين کلمه … (داستان زنی به نام سمان) […]
[…] فصل چهارم از کتاب سمان و عینک شکسته اش به جمعی اشاره میکنیم که میخواهند از عشق پرده بردارند؟ […]
[…] ایده داستان سمان در ذهنم جرقه خورد، به این فکر نمیکردم که بخواهم این قدر […]
[…] ارتباطی چگونه باید استفاده شوند؟ رضا هنوز فصل چهارم کتاب زنی به نام سمان را نخوانده بود ولی میدانست اندوخته های ما برای ارتباط […]
[…] به دنبال چاپ کتابهای دیگری هستم. در تقدیر از آهستگی و داستان زنی به نام سمان (داستان سمان و عینک شکسته اش) عناوین اولیه این کتابها […]
[…] داستان سمان و عینک شکسته اش […]