مگر نه اینکه من آفریده خالق یکتا هستم؟ مگر نه اینکه باید نماینده خصوصیات آفریده خود بر روی این کره خاکی باشم؟
پس چه بر سر من آمده که بخشش، گذشت و مهربانی را فراموش کرده ام؟
چه شد سال ها نفرت و بغض را همراه خود بر دوشم میکشم؟
چه شد هر کس مرا می بیند می گوید پیر و خمیده شده ای؟ چه کسی می داند چه کوله بار سنگینی را بر روی دوش می کشم؟ چه کسی جای من بوده؟
برای قدم گذاشتن توی اون جاده ای که همیشه در رویاهام میدیدم باید دیگر این کوله بار سیاه را زمین بگذارم…سال هاست بال هایم را تکان نداده ام. باید قدم گذاشت به سمت نور…
آری امروز وقت آنست که کوله بار قدیمی و متعفن بغض و کینه را چال کنم و قدم در مسیر بگذارم و کوله باری جدید از عشق و محبت پر کنم… بشوم همان آدم چند سال پیش…سال هاست کودک درونم گوشه ای کِز کرده و صدای خنده هایش را نشنیده ام..باید شیطنت را آغاز کرد… بال در آورد و اوج گرفت…
من دارم شروع می کنم که تغییر کنم پس تو هم جانان من می توانی…بگذر!! سخت است می دانم ولی برای اینکه از غل و زنجیر کینه ها روحت را آزاد کنی تا همانند عقاب اوج بگیری و بدانی جز بخشش و مهربانی هیچ چیز به تو بال نمی دهد، بدانی که دنیا دو روز است و آن قدر کوتاه که نمی ارزد با کشیدن یک بار رنج آور فرصت ها را از دست بدهی…
صدای خنده کودک درونم را می شنوم و دست به دست او میروم تا آخر دنیا… هر کسی را ببینم آن قدر محبت و مهربانی نثارش خواهم کرد که رنج دو روزه دنیا را فراموش کند.
حتی اگر احساس کنم کسی قدر مهربانیم را نمی داند…. مهم معامله ای است که من با دلم کرده ام… بی شک در این معامله ضرر نخواهم کرد.
پس بخند و همین خنده هاست که دنیایت را قشنگ می کند … ببخش بی هیچ چشم داشتی و مهربانیت را نثار کن ..
آنکه باید بفهمد میفهمد