نمیدونم زندگی این جوری تا کی میتونه ادامه پیدا کنه و سرشار از هیجان و ماجراجویی باشه. قبلا منتظر سه شنبه ها میشدم تا با دوستان دور هم جمع بشیم و چیپس و پفکی تو سینما بخوریم اما الان از صبح زود که بلند میشم تا آخر شب ماجراهایی را تجربه میکنم که کم از فیلم های کوتاه سینمایی ندارن. این ماجراها از بیدار شدن زورکی از خواب شروع میشه تا این که مثل پنگوئن لنگان لنگان برگردم. هر دقیقه که دیر به محل کار برسم هزار تومان جریمه میشم. همین نکته کوچولو ماجراهای اول صبح رو رقم میزنه. اینکه وقتی برمیگردم هوا روشن باشه یا تاریک به فصل سال بستگی داره. معمولا یک ساعت مانده به شب ماجراها جالب ترند و تعمیق بیشتری در فکر لازم دارند. این هفته از دو ماجرا از تاکسی های راه برگشت مینویسم.
۱-دندون نداشت و صورتش از چروک هایش اندازه کف دست شده بود. وقتی حرف میزد باید چند ثانیه صبر میکردی تا ذهن حرفهایش را پردازش کند و منظورش را بفهمی. اتومبیلش صفر بود و دست فرمانش بدک نبود. وقتی میخواست سیگار بکشد اجازه گرفت و به جای اینکه دودش را روانه بیرون کند روی فرمان فوت میکرد. در این اندیشه بود که دختری را که به محل کارش رسانده است به او زنگ خواهد زد یا نه! هرچه اصرار کرده بود که روی صندلی جلو بنشیند، ننشسته بود و تنها شماره راننده را گرفته بود. به هر آدمی رسید بوق زد تا سوارش کند. صدای امیر تتلو را زیاد دوست داشت… .
۲-معمولا راننده های تاکسی نگاهشان برای سوار کردن مسافر در همه زوایا میچرخد و از هیچ جنبنده مسافری دریغ نمیکنند. قبلا که ضبط و فلش این جور چیزها نبود، وقتی مسافرا تکمیل میشدن خودشان مشغول صحبت میشدند و از جامعه و قیمت مسکن و انتخابات میگفتند اما الان که هرکسی که صدای نسبتا خوبی دارد، خواننده شده است و آلبومی دارد این وظیفه خطیر از رانندگان سلب شده است. با وجود شعرهایی نظیر بغله تو میده به من حسه قشنگو هم صحبتی با راننده ای که دنبال مسافر نیست و شرح حال میپرسد و شرح حال میگوید فرق دارد.
چند تا باغ در حوالی جاجرود داشت که بهشان سر میزد. قبل از بارشهای برف فقط سرما باغشان را خراب کرده بود. وقتی به تهران برمیگردد مسافری سوار میکند که هم تنها نباشد هم خرج بنزینش در بیاید. میگفت هفده سال در زمینه واردات و احداث چند تا کارخانه فعالیت کرده است. از گاوصندوقی حرف میزد که از هفت سال پیش بازش نکرده است و از چک های برگشتی که وصول نشده است و آنجا خاک میخورند اگر تا به حال خودشان خاک نشده باشند. چند میلیارد دستگاه حمل و نقل بار خریده است و به فروش نرفته است. هم از درس خواندن حرف میزد هم از مهاجرت کردن. هم از اوضاع اقتصادی میگفت هم از مسافرتهای درون کشوری. از این ناراحت بود که قبلا ۵۰ نفر زیر نظرش کار میکردند و نان میخوردند و الان خودش نان بانک را میخورد.
هنوز ماجراهای راننده ها و مسافران بین راه ادامه دارد. شاید هفته های بعد نمایشهای دیگری از زندگی افرادی که لحظاتی در کنارم هستند درک کنم. امیدوارم زمانی نرسد که هیچ نمایشی از زندگی برایم جذابیت خاصی نداشته باشد. باید ایستگاه انقلاب پیاده میشدم اما ترجیح دادم یک ایستگاه قبل از آن یعنی ایستگاه ولی عصر پیاده شوم و کمی راه بروم. شنیده بودم دیشب مسافری جان خود را بین جمعیت از دست داده است. شاید جای یک نفر بیشتر بود.