دوست دارم به آسمان بزنم
یک گام رو به جلو بر میدارم. آرام آرام قدم میزنم. دوست دارم به آسمان بزنم. به مسیر زندگی پر از شتابزدگی می اندیشم. به قله سفید روبه رویم که با هوای تمیز نمایان شده است. به راستی دنبال چه هستیم؟! فرید میگفت اگر به دماوند بروم، فردایش میتوانم بمیرم و دیگر آرزویی ندارم. به رویای فتح اورست علیرضا و داستان خیلی نیاز مالی دارم فکر میکنم. هرکسی زندگی اش را با چیزی معنا میکند. گاهی اوقات ما خود را سرگرم کارهایی میکنیم تا به این فکر نکنیم که معنا و ارزش چیست و اگر هم فکر کنیم به کلیات بسنده میکنیم.
اسکارویلد مینویسد که تا زنده هستید، دل خود را زنده و شاداب نگهدارید؛ فرصت برای دلتنگی و مرگ بسیار زیاد است. قدم زدن ادامه داشت. حامد میگفت برخی اساتید در برخی دانشگاه ها، جزء کثیف ترین اقشار جامعه اند چون با ضعیف ترین افراد جامعه یعنی دانشجوها سروکار دارند. چهره موجهی دارند ولی در باطن، خون دانشجوها را می مکند تا رشد یابند.
هاروکی موراکامی با احساس نوشته بود که:
برای هر کسی
یه اسم تو زندگیش هست
که تا ابد هر جایی بشنوه
ناخودآگاه بر می گرده به همون سمت
یا از روی ذوق
یا از روی حسرت
و یا از روی نفرت
دوست داشتم با رضا صحبت کنم. رضا دوست ندارد در شبکه های اجتماعی فعالیت کند. او عقیده دارد، شبکه های اجتماعی یک نمایش غیر واقعی از صحنه برجسته شده زندگی است و نمیتوان افراد را بر اساس آن شناخت. دوست داشتم با رضا صحبت کنم. میخواستم بگویم گاهی فعالیت در شبکه های اجتماعی سبب میشود افراد به چیزهایی مثل شهرت، محبوبیت و … که در زندگی به آن نرسیده اند بهتر برسند و کانون توجه و عطوفت بشوند و کمتر خون دانشجوها را بمکند.
آدمی که در دریا در حال غرق شدن است، به هرچیزی چنگ می اندازد. باید انسان در حال غرق شدن را با احتیاط نجات داد تا خودت غرق نشوی. رضا میگفت چرا از تعارفهای سر مهندس ذوب آهن برایمان تعریف نمیکنی؟ تعارفی بودن ما یکی از علتهای گرفتاری های ماست.
فرید در جلسه خواستگاری اش در 30 سال پیش، ساکت و آرام نشسته بود. عروس را دیده و پسندیده بود. برایش چایی آورده بودند و او در اندیشه های خودش غرق بود. به او گفتند چایی تان را بفرمایید. گفته بود چشم. چند دقیقه بعد گفته بودند چایی تان را بفرمایید، سرد میشود. گفته بود چشم. دقایقی بعد باز گفته بودند چایی تان سرد میشود. چیزی نگفته بود. دقیقه دیگر گفته بودند میخواهید چایی تان را عوض کنیم؟ از دریای افکارش خارج شده بود و گفته بود، آیا این چایی من است؟ گفته بودند بله، گفته بود پس خودم میدانم کِی آن را بنوشم. فرید میخندید و این خاطره را تعریف میکرد. هر مهمانی خارج از شهر به ذوب آهن می آید، تمام دوستان از او میخواهند که این خاطره را برایشان تعریف کند.
حامد نوشته های موراکامی را کنار گذاشت و به تصاویر و خنده های فرید مثل کسانی که مبهوت زل میزنند، نگاه میکرد. دوست داشتم با رضا صحبت کنم. رضا میگفت باید کمتر از من اسم ببری. رضا میگفت اینجا بدون من.
رضا: تو با همه دخترهایی که من میشناسم فرق داری!
یلدا: تو خیلی دختر میشناسی؟
حامد میگفت برخی اساتید در برخی دانشگاه ها، جزء کثیف ترین اقشار جامعه اند چون با ضعیف ترین افراد جامعه یعنی دانشجوها سروکار دارند. فرید از دانشگاه به صنعت فرار کرده بود! حامد نمیدانست نام فرید را با چه رویی بخواند. رضا میگفت یلدا با همه دخترهایی که میشناسم فرق دارد. رضا میگفت دختر گمشده.
نیک: آره من عاشقت بودم؛ و بعدش تمام کاری که کردیم این بود که از هم متنفر بشیم، همدیگه رو کنترل کنیم، برای همدیگه درد ایجاد کنیم.
امی: ازدواج همینه دیگه.
حامد فرار میکرد و با خود این شعر را زمزمه میکرد که:
به سراغ من اگر مي آييد،
پشت هيچستانم.
پشت هيچستان جايي است.
پشت هيچستان رگ هاي هوا، پر قاصدهايي است
كه خبر مي آرند، از گل واشده ی دورترين بوته خاک.
روی شن ها هم، نقش های سم اسبان سواران ظريفی ست که صبح
به سر تپه ی معراج شقايق رفتند.
پشت هيچستان، چتر خواهش باز است:
تا نسيم عطشي در بن برگي بدود،
زنگ باران به صدا مي آيد.
آدم اين جا تنهاست
و در اين تنهايی، سايه نارونی تا ابديت جاری ست.
به سراغ من اگر مي آييد،
نرم و آهسته بياييد، مبادا كه ترك بردارد
چينی نازک تنهايي من!
هرکسی زندگی اش را با چیزی معنا میکند. گاهی اوقات ما خود را سرگرم کارهایی میکنیم تا به این فکر نکنیم که معنا و ارزش چیست و اگر هم فکر کنیم به کلیات بسنده میکنیم. به حرفهای نگفته ای که از گفتنش لذت میبریم دل میبندیم. آرام آرام قدم بر میدارم. زندگی در تمام شتابزدگی و در تمام آهستگی اش با یک گام رو به جلوست.