روی صندلی مترو نشسته بودم، دو نفر سمت راست، سه نفر چپ. هنوز کمی از شیشه جلویی که می شود چهرمان پیدا شود، پیدا بود. وقتی ساعت هفت شده باشد، این شلوغی و در هم برهم بودن طبیعی است. شایان ذکر است که این طبیعی بودن در بعضی مواقع میتواند بازه ۳تا ۸ شب را نیز در بر داشته باشد. البته مترو خط های مختلفی دارد. خط قرمز، زرد و آبی. معمولا خط قرمز از بقیه شلوغتر است، شاید چون پرسپولیس میخواهد در این فصل قهرمان شود. من به این چیزها فکر نمیکردم. داشتم به فایلهای زبان ایفورتلس ای جی گوش میدادم که میگفت پلیز ای جی د ای ول تیچر ایز بیتینگ آس… واو نُ. (لطفا ای جی، معلم وحشتناک داره مارو نابود میکنه) وای نه!!! مترو در ایستگاه ایستاد. دختری وارد مترو شد.
هنوز حس و حال خواب با من بود وقتی وارد مترو شدم. انگار وقتی زبان انگلیسی گوش میدادم باهاش به خواب میرفتم و تمام داستانهایی که ای جی نقل میکرد در ذهنم تداعی میشد و خوابشان را میدیدم. داشتم به صف طولانی افراد جلوی مترو فرهنگسرا فکر میکردم. داشتم به حرفهای راننده فکر میکردم که به پلیس جدیدی که در خط آمده است فحش میداد. پلیس جدید با راننده ها کنار نمی آید و جریمشان میکند. اینها را وقتی میگفت که داشت ورود ممنوع را میرفت که دوستش شستش را خبردار کرد که پلیس هنوز هست. وقتی مسیر را دور زد، جریان پلیس و خواباندن ماشینش را تعریف کرد. میخواستم بهش حق بدهم که چرا کرایه اش را اضافه تر از مسافران گرفته است. تازه وقتی به مقصد هم رسیدم آنقدر خودش را درگیر صحبت با راننده های دیگر کرد و از صف مسافران در انتظار به به چه چه کرد که علاوه بر کرایه معمول اضافه تر که گرفته بود، از من بیشتر هم گرفت و پس نداد. هنوز حس و حال خواب در ماشین و صدای ای جی موقع پیاده شدن از اتومبیل و قبل از ورود به مترو با من بود.
با سعید و دوست فلسفه دانش مشغول چایی عصرانه بودیم که داستان ورود دختری را به مترو تعریف کردم. میگفت من همیشه وقتی میخواهم جوراب بخرم از دختری خرید میکنم که در گوشه ای از میدان انقلاب بساط خود را پهن میکند و سرش همیشه زیر است. میگفت این اتفاق دو دیدگاه مختلف را نشان میدهد. دیدگاه اول اینکه در این شهر با همه پستی بلندی هاش یکی این طور و یکی آن طور. دیدگاه دوم در این شهر این که برخی آن طور و این طور خرجشان را در می آورند، جای تحسین دارد که این طور کسب درآمد می کند. دوست فلسفه دان سعید از کتاب عباس کاظمی تعریف کرد. او میگفت در کتاب امر روزمره در جامعه پسا انقلابی داستان پیرزن کیسه و لیف فروش خیابان ادوارد براون نزدیک میدان انقلاب و دانشگاه تهران را آورده است و تحلیل کرده است.
دختری وارد مترو شد. دقیقا زمانی بود که در هدفن خود صدای ای جی بلند میگفت نه!نه!نه!. در میان تعداد زیاد افراد ایستاده میشد او را دید. نمیدانم چرا یک لحظه توجهم به او جلب شد. قد بلندی داشت. تعدادی کاغذ مثل مجله در دست داشت. یک لحظه به خودم گفتم ممکن است ایستگاه انقلاب پیاده شود چون در کتابفروشی های آنجا کار میکند. البته به ذهنم هم رسید بخواهد مجله هایش را در مترو بفروشد. اما تمام این افکار من وقتی خراب شد که نه کتابهایش را فروخت نه مجله هایش را. رفت و آن طرف تر که آدمهای کمتری ایستاده بودند ایستاد. یک پالتوی چرمی مشکلی به تن داشت. روسری بافتنی اش از رنگهای مشکلی و زرد و قرمز و نارنجی پر بود. با کفشهای کتانی سیاه رنگش که راه میرفت، صدایی بلند نمیشد. باز به خودم گفتم که او احتمالا چیزی خواهد فروخت ولی مرتبا خودم را ملامت میکردم. سرزنشم وقتی بیشتر شد که تقریبا مترو راه افتاده بود و او همان طور ایستاده بود. من به صحبتهای ای جی داشتم گوش میدادم که صدای ظریفی بلند شد. نقشه تهران و ایران. با کلیه راه ها. روش ۵۰۰۰ تومن قیمت خورده. با شصت درصد تخفیف میدم دو هزار تومن. بغل دستی من فورا او را خواست. گفت نقشه ایران کجاشه؟ راه ها رو هم داره؟ گفت بله! گفت پس خیلی خوب. دو هزارتومن داد و نقشه را گرفت. آن طرف تر هم دو نفر خرید کردند. فکر کنم تا آخر شب تمام نقشه هایش را بفروشد.