به گزارش همینان از وبسایت وبنوشت یک شیمیست میخوانیم “بگذار برات یک قصه تکراری بگم … از اون قصه هایی که آخرش از همون اول معلومه …
یکی بود و یکی اصلا نبود … اما من فکر می کردم همیشه بود… فکر می کردم دلش رنگ حرفهاش بود… من فکر می کردم ما یا یکی را دوست داریم که خب تکلیفمون با خودمون و دلمون مشخصه یا اصلا دوستش نداریم که در اونصورت هم لزومی به اینهمه بازی نیست… فکر می کردم کلمات را ساخته اند تا ما احساسات درونی مون را باهاش بیان کنیم ، اونقدر حرمت دارند که نخواهیم از اونها سوء استفاده کنیم …
توی این داستان ،یک دختر ساده بود که آدم های سیاه و سفید زندگیش را دوست داشت و به نظرش دشمنی و خیانت فقط توی داستانهای آبکی عشقی وجود داشت… اما یک روز خودش را اسیر یک دیو خبیث دید… دخترک داستان ما عاشق دیو شد اما دیو که دل نداشت…زخم خورده بود … دخترک فکر می کرد باید صبر کنه تا حال دیو خوب بشه… تا زخم هاش خوب بشن … اما هرچه او بیشتر تحمل می کرد صفات بد دیو بیشتر خودش را آشکار می کرد و دخترک داستان ما بیشتر آسیب می دید… یک روز وقتی به خودش اومد دید تونسته از زندان دیو فرار کنه…اما دلش را جا گذاشته بود و همین نقطه ضعفش بود ، چون آخرین ضربه را از همین نقطه ضعف خورد…
دخترک داستان ما مریض شد ، هرچقدر بیشتر تلاش می کرد توی باتلاقی که عشق بی ربطش به دیو برایش ساخته بود بیشتر فرو می رفت… تا اینکه یک روز یک مهمان سرزده به خانه ش اومد … اسم این مهمان سرزده مرگ بود … اومده بود به دخترک داستان ما نشون بده که چطوری زندگیش را تباه کرده است!!!!!… اومده بود دخترکی که یک روزی سرشار از حس زندگی بود را با خودش ببره…
به نظرت آخر داستان چی میشه ؟!!!…می تونم اینو برای هر کودکی تعریف کنم و کلی همدردی خالص و ناب برای دخترک ساده لوح داستانمان بخرم… اما آیا فایده ای دارد ؟!!!…
فایده ای دارد که نقش اول داستانی که هر شب برای خواباندن کودکان سرزمینم تعریف می کنم خودم باشم!!؟!!… تو به من بگو فایده ای دارد که من دردهایم را فریاد بکشم؟؟!!!…
همیشه توی داستانهای خطی یکی هست که نقش ضعیف تر را بازی کنه … من اما داستانم را خطی نمی نویسم ، اجازه نمی دم دیو ماجرا اونقدر قوی باشه که حتی یک ثانیه دیگر از زندگیم را به خودش اختصاص بده …
حالا داستان دیگری برایت تعریف می کنم…
یکی بود و اصلا مهم نبود دیگری باشه یا نباشه، پیمانه وجودی دیگری سرشار از عقده و حقارت و ضعف بود که نمی تونست هیچوقت احساس خوشبختی کنه… به صورت مقطعی آدمهای زیادی را سرکار می گذاشت براشون از عشقی که هیچوقت تجربه نکرده بود می گفت … اونقدر قصه گفته بود و خیانت کرده بود که عادت کرده بود … دنیاش کلکسیونی از روابط نیمه تمام با دخترانی بود که او را به عنوان عشق پذیرفته بودند… برایش مهم بود که طرف مقابلش گوش به فرمان باشد اما خودش هیچ تعهدی نداشت… همه هنرش این بود که با دروغهایش افتخارات نداشته اش را بر سر بقیه آوار کند و از امتیازاتی مثل نخبه بودن و خاص بودن شغل و این مزخرفات برای استثمار دیگری بهره مند بشه… قربانیانش را از بین آدم های ضعیف انتخاب می کرد تا بتونه برآنها حکومت کنه… تا اینکه با دختر داستان ما آشنا شد …شواهد نشون می داد که هیچ کدام از امتیازات پینوکیوی داستان کارگر نیست… تا به خودش اومد، دید شده شهرزاد قصه گو و تمام دنیای سیاهش را برای دخترک باهوش داستان ما لو داده …
یکی بود و اون یکی در داستان ما می خواست برای تکمیل پازل سیاه زندگیش چند وقتی ازش سوءاستفاده کنه … یکی دلش را باخت ، اون یکی خاکسترش کرد اما یکی قویتر از این حرفها بود، بازم بلند شد و زندگی را ساخت… به خودش گفت تجربه ی سختی بود بهای زیادی برایش پرداختم اما یاد گرفتم چطوری در شرایط سخت خودم را نجات بدهم…
یکی بود ، یکی نبود… وقتی به خودم اومدم دیدم از آتشی که دیگری برایم درست کرده بود به سلامتی عبور کردم ، تمام غصه هایی که توی دلم انبار کرده بودم ، بیمارم کرده بود و زندگی که همیشه عاشق گذر فصلهایش بودم به یک زمستون سرد تبدیل شده بود و با وجود اینکه موفقیت های زیادی توی زندگیم داشتم که در آرزوهای خیلی ها نمی گنجید اما به یک فرد تنها و دل مرده تبدیل شده بودم … چیزهایی زیادی بود که اذیتم می کرد ، سوءاستفاده و خیانت واژه هایی هستند که نمی تونند عمق درد و رنجی که یک فرد تجربه می کنه را نشون بدن … توی زندگیم خیلی کارها کرده بودم که شاید بهشون افتخار نکنم اما هیچوقت خیانت و سوءاستفاده جزو برنامه هام نبوده … به نظرم کار آدمهای بزدل بود ، اما توی زندگیم این فرصت پیش اومد که با یک آدم بزدل روبرو بشم… برای اینکه رنجم دهد عشق جدیدش را مقابلم قرار داد ، بخاطر همه دروغهایش ترکش کرده بودم …عادت نداشت که جواب نه بشنود ، من اما حاضر نبودم به هر قیمتی تسلیم خواسته های دیگری بشم… اما با این حال اعتراضی نکردم ، حتی بخاطر دروغها و زخم هایی که زد توضیحی نخواستم . به خودم گفتم نیش عقرب نه از ره کین است اقتضای طبیعتش این است!!!!… شاید همه اینها بیشتر اذیتش می کرد که وقتی می خواست جوانمردی را در حقم تمام کند مراسم رونمایی از عشق جدیدش را راه انداخت … حق من این نبود … اما اون با بی شرافتی تمام تابلوی پستی و پلشتی اش را تکمیل کرد … بهم ثابت کرد که توی تمام عمرم اشتباه کردم که آدمها مستحق مجازات و تنبیه نیستند … شاید اگر مسئولانه مجبورش می کردم تاوان دروغهایش را بدهد اینگونه بی شرمانه آزارم نمی داد…
توی تمام لحظه هایی که با برگه آزمایش های مختلف در مطب این دکتر و آن دکتر سرگردان بودم و داشتند آماده ام می کردند برای بدترین سناریویی که توی زندگیم ممکنه اتفاق بیافته، شنیدن داستان مراسم جشن و پایکوبی مراسم ازدواج از زبان عشق جدید سوهان روحم بود !!!!… نمی تونستم مثل او باشم ،حد آرزوهایش همین عشق جدید بود ، اگر مقابله به مثل می کردم می شدم مث او یک آدم سراپا عقده و کینه !!!!…
من اما زندگی را انتخاب کردم یک زندگی با چارچوب هایی که معیارهای خودم تعیین می کنه شاید به نظر دیگران آدم ساده لوح و احمقی باشم اما خوشحالم زندگیم پاک بوده و با هیچ رندی و پستی آلوده اش نکرده ام … فقط سعی کردم کمی در انتخاب آدمهای اطرافم آگاهانه تر عمل کنم و هر کسی را وارد این دنیای پاک و بی آلایش نکنم …
برای کسی که روزگاری در حقم بزرگترین دشمنی را کرد آرزوی خوشبختی کردم … به نظرم شاید با چشیدن طعم خوشبختی یک تغییری در اون زندگی سیاه اتفاق می افتاد…
همیشه همینه، اولش فکر می کنیم فقط تقصیر دیگری است … بعد نوبت به خودمان می رسه ،اونموقع طوفانی ترین لحظات زندگی مون را می گذرانیم ، تمامی اشتباهاتمون از انتخاب طرف گرفته تا رفتارهامون مثل سونامی برسرمان آوار می شود و اگر از این طوفان جان سالم به در ببریم… می بینیم واقعیت فقط یه چیز بیشتر نیست ما وصله تن هم نبودیم…
وقتی به عنوان کارفرما عذر عشق جدید را به دلیل عملکرد ضعیفش در طراحی یک برنامه آموزشی خواستم ، اصلا متاسف نبودم . چون برخلاف او مساله را شخصی نکرده بودم و دلایل کاملا علمی پشت این حذف بود. به نظرم گذشته درسش را تمام و کمال داده بود و نوبت به حرکت به سمت زندگی جدید بود ، بیماری را شکست دادم و آگاهی که دستاورد اون رابطه بود بهم کمک کرد یک خانه تکانی اساسی برای بیرون کردن آدم های زالو صفت زندگیم انجام بدم …
فکر نمی کردم روزی بخواهم درباره اون ماجرا به این اندازه شفاف بنویسم … اما همین نوید دهنده این است که طوفان را پشت سرگذاشته ام …”
2 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید
اقا لینک مطلبو من پیدا نکردم.میشه راهنماییم کنید؟
با همین نام در وبلاگهای رایگان دیگر دنبال بفرمایید