سوالش این بود “سلام یه سوال داشتم ممنون میشم جواب بدین محمد حسن بهتون نگفته بود بعد از اینکه پدر دختر اون حرفو گفته بودن، چه تصمیمی گرفتن“
پنج سال گذشته بود. محمد حسن این دنیا را ترک کرده بود. با همه خوبیها، مهربانیها، هدفها و آرزوها این جا را ترک کرده بود.
نمیدانستم چه بنویسم، چه بگویم که درست باشد. نوشتم:
“سلام
ممنون از نظرتون،
خدا رحمت کنه محمد حسن رو، شاید برای من و خیلی از دوستای دیگه هنوز رفتنش باور نکردنی باشه
خب چیزی که مشخصه اینه که تو روزگار الان احساس و علاقه با محاسبات پیش میره، اون از خانواده محترمی که رفته بود گله ای نداشت.
حرفها انگیزه ای شده بود برای کار و تلاش ولی خب به کس دیگه ای هم فکر نمیکرد.“
نمیدانم چرا این قدر سریع جواب دادم ولی هرچه بود،جوابی که شنیدم مرا به فکر فرو برد. به فکری که تصویر خاصی از زندگی را برایم میکشید. انتخابهایی که دو سر دارند. انتخابهایی که خوبی و بدی را با هم دارند. انتخابهایی که جای خوبی و بدی با هم عوض شده است.
او برایم نوشت
“خب تا الان 5 سال از اون مراسم خواستگاری گذشته، توی این مدت سر کار نرفته بود مگه پس چرا دوباره نرفت خواستگاری؟
ببخشید من اینطوری از شما سوال میپرسم پنج سال انتظار مدت کمی نیست اینکه منتظر کسی باشی که اصلا نمیدونی دوستت داره یا نه اصلا بهت فکر میکنه یا اینکه کلا فراموشت کرده حتی خبر نداری شاید اصلا ازدواج کرده و تو خجالت میکشی از کسی سراغشو بگیری همیشه از محمدحسن یه ناراحتی توی دلم داشتم آخه خیلی سعی می کردم که فراموشش کنم ولی نمی تونستم نمیتونستم چون دوستش داشتم شاید هم محمدحسن منو فراموش کرده بوده نمیدونم، اصلا مهم نیست … ولی من هنوزم نتونستم فراموشش کنم هنوز مرگش را نتونستم باور کنم طبق عادت همیشگی ام حتی بعد از شنیدن خبر فوتشون هنوز هم اسمش را سرچ میکنم و تمام صفحاتی که اثری از اسمش هستو باز میکنم و میخونم این بار وبلاگ شما ولی این بار یه فرق دیگه ای با دفعات قبلی داشت بالاخره من تونستم حرف دلمو به کسی بگم از خودم و این دنیا بدم میاد من را ببخشید حالم خیلی دست خودم نیست
برای محمدحسن آرزوی آرامش میکنم
مجددا عذرخواهی میکنم از شما“
متنها عینا تکرار شده اند. متنهایی که از ویرایش تهی هستند. متنهایی که عمق جان مطلب را بیان میکنند.
“خب تا اون جایی که من میدونم دیگه به ازدواج فکر نمیکرد. صحبتهای ما بیشتر راجع به کار و تلاش و کارآفرینی و این جور چیزها بود. اون صحبت راجع به خواستگاری از طبع شوخ من و داستانهایی که از اطراف و خودم تعریف میکردم شروع شد وگرنه قصدی برای تعریف نبود.
اشتباهی از سوی شما وجود نداشته همان طور که گفتم انگیزه بالایی که در محمد حسن بود و ایجاد شده بود خیلی خوب بود. شاید هم خونه ای هاش خیلی بهتر راجع بهش بدونن. من تو چند تا جریان و صحبتهای راجع به کار و ساخت فیلم باهاش بودم. اگه تونستم فیلمی که ساخته شد رو آپلود میکنم.
به نظرم شما برای ارامش خودتون و ایشون دعا کنین. به قول دوستمون گاهی گلها باید چیده بشن@
امیدوارم تونسته باشم کمکی کرده باشم
یا علی“
“منظورم از انتظار ، انتظار خودم بود تمام چیزایی که گفتم در مورد خودم بود نه محمدحسن از حسن به خاطر اینکه من رو منتظر گذاشت ناراحت بودم، هیچ وقت از تصمیمش به من چیزی نگفت، شاید فکر میکرد که من فراموشش کردم، ولی شاید مقصر اصلی خودم بودم و یا شاید پدرم بود ولی امیدوارم ناراحتی از پدر من نداشته باشن جمله ای که شما نوشتید عجیب عین جمله پدر من بود، یهویی به هم ریختم خدا رحمتشون کنه ممنون از شما اصلا نمیدونم چرا دارم این حرفا را اینجا میزنم و وقت شما را میگیرم ، امیدوارم من را ببخشید“
“نه بابا این چه حرفیه بالاخره باید صحبت کرد، خب این جمله ای بود که تو ذهن من مونده بود و چون یه جورایی مبنای یه تئوری بود موندگار شد.
به نظرم کسی مقصر نیست، ادمها انتخاب میکنن بعدها ممکنه بفهمن مسیرشون جور دیگر بهتر بوده
خودمون مسیر رو انتخاب میکنیم هرچند کائنات هم کار خودشو میکنه
شما هرچی به فکر خودت و خوشبختیت باشی روح ایشون اروم تر خواهد بود.
[…] شاید جمله ای که به محمد حسن انگیزه و جرات میداد که در وبلاگش جمله ای از استاد فلاحی را به خاطر بیاورد و آن را در وبلاگش نقل کند، به داستانی برمیگردد که سالها قبل برای من تعریف کرده بود.. داستانهای واقعی زندگی 2020 […]
2 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید
[…] داستانهای واقعی زندگی 2020 (داستان محمد حسن قاسمی فرد) […]
[…] شاید جمله ای که به محمد حسن انگیزه و جرات میداد که در وبلاگش جمله ای از استاد فلاحی را به خاطر بیاورد و آن را در وبلاگش نقل کند، به داستانی برمیگردد که سالها قبل برای من تعریف کرده بود.. داستانهای واقعی زندگی 2020 […]