??هوا سرد بود… استرسی عمیق مرا گرفته بود !داستان نیل مریم-داستان مسیر خوش!…
هوا سرد بود… استرسی عمیق مرا گرفته بود !داستان نیل مریم-داستان مسیر خوش!…
دیگر هوا سرد نبود… انگار دیگر هوایی نبود…هوایی که بتوان با آن ریه ها را شست…
یک پرواز، یک رفتن، یک آهستگی…
زمان به کندی میگذشت… یک لبخند با چادر سبز درست وقتی که سر سعی میکرد گردن را بپوشاند و روی گونه ها یک آلبالوی قرمز نشسته بود…انگار تمام شده بود…
ساعت از نیمه شب گذشته بود… دو دستم در دو طرف بدنم روی دو ساک قرار داشت. به میله یخی ایستگاه اتوبوسی که نه اتوبوس داشت نه مسافر تکیه دادم. ترمینال بود و زمان رفتن… چند دقیقه ای آرام گرفتم. انگار میخواستم تمام این لحظه ها در تمام رگهای بدنم ثبت شود. من تلاشم را کرده بود. در برزخی قرار داشتم که نه پای رفتن بود نه پای ماندن. به مثابه یک مخزن پر از گاز متان بودم که برای انفجار نیاز به جرقه کوچکی داشت تا همه را از گرمای وجودش مطلع سازد. انگار تمام این مخزن را در برفهای قطب شمال رها کرده باشند و به او بگویند، خدا کبریت را حرام کرده است. به نظر بهانه میرسید. به نظر باید در این برزخ میماندم تا این برزخ ابدی میشد اما برزخ ابدی نیست. من تمام وقایع را نوشته بودم نه اینکه عادت به نوشتن داشته باشم، نه! تنها به این خاطر که بگویم، اینبار فرق داشت. میخواستم همه چیز از اول ثبت شود… اولین نگاه، اولین لبخند، اولین تصمیم، اولین مسافرت و …،،، . آمده بودم که باشم، نیامده بودم که سُر بخورم.
جمعه ۲۲ اردیبهشت ۹۶ ساعت ۱۶
امروز روز سومی است که از اولین ملاقات میگذرد. این اولین باری بود که قبل از رفتن یادم نرفت بسم الله بگویم و خدا را ذکر کنم. امروز نیمه شعبان است و ما دیشب برای دومین بار صحبت کردیم. صحبت بار دوم از بار اول که دو روز پیش بود، بیشتر طول کشید. هربار نزدیک سه ساعت. چقدر حرفهای نگفته ای رسوب کرده بود که باز به جوشش آمد.
چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۹۶ ساعت ۲۲:۲۰
صبح به تهران رسیدم و به زندگی نامجردی فکر میکردم. دوست داشتم بخوابم ولی گویا زندگی جور دیگری خواهد چرخید. قرار است استخاره بگیرند و به ما اطلاع دهند ما برای ادامه آشنایی چه باید انجام بدهیم. فضای تهران و اطرافیانش جذابیت خاص خودشان را دارند که اندیشه به مریم مرا از همه آنها دور میکند. امروز بعد از ظهر دوستم مقداد به شرکت آمد. او خواهرش را قبلا معرفی کرده بود. لحظه ای که به دفتر کارم آمد و سلام و احوال پرسی کرد، لحظه خاصی بود. یک ثانیه قبلش محمدرضا به اتاق آمد و گفت دوستمون مقداد به دیدنمان آمده است بیا و سلامی کن، لبخند مرموزی هم بر لبانش نشسته بود، از روی صندلی بلند شدم که مقداد به دفتر وارد شد، به طرفش رفتم و سلام و احوالپرسی کردیم. با وجود مریم انتخاب سخت نخواهد بود، باید منتظر نتیجه استخاره شد. اگر جواب مثبت باشد احتمالا…
ناگهان وارد اتاق شد، سریع فایل ورد را بستم. او هم در اتاق را. قلبم تند تند میزد. میخواست به من بگوید که چرا قلبم تند تند میزند یا شاید چرا میخندم…
میخواست حرفی بزند ولی نزد.
امشب برای اولین بار تماس گرفتم. قبل از تماس گرفتن نماز خواندم. نکاتی یادداشت کرده بودم که بگم ولی بحث شام خوردن آنقدر طول کشید که سوالهای دیگر به حاشیه رفت. میگفت دو سال پیش فراز و فرودهای مختلفی داشته است. چه طور باید آن را بدانم؟
یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۹۶ ساعت ۹:۳۰
چند روزی سرما خورده بودم و صدایم گرفته بود. هم دانشگاه رفته بودم و هم برای تفریح یک سری برنامه هیجان انگیز را تجربه کرده بودم. شهربازی ارم بازی های مختلفی چون فلیپر، دیسکو کاستر، سینما چهاربعدی، ماشین برقی، بوستر، جائر سوئینگ و سقوط آزاد….را تجربه کردم. داشتم به این فکر میکردم که دو نفری این بازی ها چگونه خواهد بود؟ آیا او خواهد ترسید؟ آیا از ارتفاع میترسد؟ از پرتاب شدن، از سقوط آزاد میترسد؟ آیا دوست دارد لب آب بنشینیم و جوجه کباب کنیم و بو دود تمام سر و بدنمان را بگیرد؟
دیشب بعد از اینکه از آرایشگاه برگشتم تلفن را برداشتم و تماس گرفتم. برنداشت. داشتم به این فکر میکردم یعنی پشیمان شده است؟ چرا خودش تماس نمیگیرد؟ شاید این گونه فکر میکند که من باید تماس بگیرم؟ سخت بود به خصوص که صدای شادی از بیرون می آمد و من آهنگ تتلو را پخش میکردم که میگفت بغلم کن بغلتو میده به من حس قشنگو عطر تن توو… خودش تماس گرفت.
تا به حال این مقدار صحبت نکرده بودم. نزدیک دو ساعت شد.
شنبه ۶ خرداد ۹۶ ساعت ۱۶:۲۳
امروز روز اول ماه مبارک رمضان است. قصد کرده ایم که به خدا بیشتر نزدیک شویم. شاید این سال، سال متفاوتی باشد هر چند هر سال از سال دیگر متفاوت باشد. این چند سال مرتب به من میگویند که باید برای خودت دعا کنی در حالی که من خودم را به خدا واگذار میکنم.
چهارشنبه صحبت کردیم در حالی که ایستاده در تراس یک ساعتی به این طرف و آن طرف میرفتم. پنج شنبه متوجه شدم که دو روزی تهران بود و وقتی آخرشب تماس گرفتم در حال بازگشت به اصفهان بود. دیشب نزدیک به دو ساعت و نیم با تلفن صحبت کردیم. چند باری مخابرات مکالمه ما را قطع کرد. چند باری شوخی کردم. انگار از وضعیت جامعه راضی نبود. میخواست هرکس دین خودش را داشته باشد تا تکلیف معلوم شود. به تئاتر علاقه دارد و دوست دارد بازی های آنها را نگاه کند.
دوشنبه ۸ خرداد ساعت ۱۶:۵۴
دیشب باز صحبت کردیم. دیر وقت بود و تا به تلفن جواب بدهد کلی نفس نفس زد.
این سوم بار است که از من برنامه کاری و اقتصادی میخواهد. درک این موضوع برای من روشن است. آدمی رفاه میخواهد و برای وارد شدن به سختی ها دلیل قانع کننده و موجهی میخواهد. جمله ای که من را اذیت کرد این بود که گفت وقتی از من میپرسند نتیجه صحبتها چه بوده است، جوابی برایشان ندارم. نمیدانم علت چیست؟ نمیتوان کسی را مقصر بدانم. انگار ما نسلی هستیم که از زندگی عادی جا مانده ایم و اگر بخواهیم روی پای خودمان بایستیم محکوم به نیستی هستیم. سخنی که بیشتر مرا اذیت کرد و باز هم نمیتوانم کسی را مقصر بدانم این بود که آیا خانواده برنامه کاری من را میدانند یا خیر! من گفتم که من کلیاتی را ذکر میکنم اما جزییات لازم نیست. شما اگر اطلاعاتی راجع به جزییات مد نظر داری، بپرس… ولی او هم ترس داشت. دلش نمیخواست خیلی صریح و رک خواسته هایش را مطرح کند. او با موضوع زندگی در تهران کنار آمده است در حالی که هنوز مشخص نیست که کارشناسی ارشد خود را در کجا مشغول شود؟ اصفهان یا تهران یا ….
شنبه ۱۳ خرداد ۹۶ ساعت ۹:۲۲
چند شب پیش با هم حرف زدیم. از دغدغه ها و برنامه های مالی سخن میگفت. نه دغدغه ها و حرفهای خودش، نگرانی هایی که خانواده دارند. قرار بود که یک جلسه حضوری دیگر با خانواده خدمتشان برسیم و سوالهایی که دارند پرسیده شود. دیروز جمعه ظهر وارد منزل شدیم. همه روزه دار نبودند ولی خیلی رعایت میکردند که جلو همدیگر چیزی نخورند. من بیشتر فکر میکردم راجع به برنامه های کاری و شغلی و آینده سوال کنند که کردند ولی گویا برای همه خانواده ها خانه و ماشین هم مهم است. نمیتوانم ایراد بگیرم ولی چرا جوان های الان را با پدرهایی مقایسه میکنند که ۳۰ و اندی سال تجربه کار و زندگی و تلاش دارند. چرا باید همه چیز از اول باشد؟ معمولا هم میگویند ما نمیگوییم که همه چیز از اول باشد، فرد باید تلاش کند که برسد! زندگی و تعریف از آن، رشد و پیشرفت و تعالی در رسیدن به چیزهایی است که میشود با آنها به دیگران نشان داد. به نظرم یک جنبه ای از رشد و پیشرفت همینها میشود ولی همینها نیست. میگویند اشکالی ندارد که اگر الان هم نیست و چند سال دیگر انشاالله با جربزه داشتن و تلاش میرسد، خب با توجه به شان و منزلت خانواده پشت فرد بایستند و کمک کنند.
بحث ما راجع به تکیه زن به مرد بود. مرد آنقدر قوی باشد که زن دلش بیاید به او تکیه کند. جایگاه زن و مرد را صحبت کردیم. جایگاه زن چیست و جایگاه مرد کجاست. تعریفش از مرد مدیر و مدبر و تصمیم گیر و فرمانروای قصر بود و زن ملکه. احساس میکردم هرچه که دست پادشاه را با تبصره ها میبستند از قدرتش کمتر میشد. ما حصل تمام حرفها و صحبتها این شد که تصمیم بگیرد در قلعه ای که امنیتش این طور و آن طور است، ملکه احساس امنیت میکند یا خیر؟ اگر خودش نمیتواند برسد از اطرافیانش کمک بخواهد او را راهنمایی کنند؟ الان حدود ۲۴ ساعت گذشته است که منتظر جواب هستیم، دیشب کلی تخمه خوردم و فکر کردم.
۱۵ خرداد ۹۶ ساعت ۱۷:۰۴
همین شنبه بود که راجع به روز گذشته و جلسه چند جمله ای نوشتم. چندباری تماس گرفته بودیم و خبری نشده بود. ظهر مادرم تماس گرفت و خبر گرفت. آنقدر خوب صحبت کرد که باورم نمیشد. مادرش حق داشت، دختر آخرش مونس و همدش قرار بود که از او جدا شود. اما این جدا شدن کی اتفاق خواهد افتاد و چه زمان خدا میداند. تصمیم گرفتند که با هم برویم بیرون. زنگ زدم قرار شد که بروم دنبالش و رفتم.
اولین بار بود که تنهایی با اتومبیل رانندگی میکردم. اضطرابی بود که باید غلبه میشد. رفتم دنبالش. یک کفش مشکلی چرمی با مانتوی زردرنگ و روسری قهوه ای رنگ که چادر آنها را پوشانده بود، پوشیده بود. مادرش ما را به خدا سپرد و رفتیم. بین راه رفتن کمتر صحبت کردیم. آدرس مسیر را او به من میگفت. از گلستان شهدا عبور کردیم. به رستوران سبز رفتیم. هیچ کس نبود و دو نفری نشستیم و حرف زدیم.
من از داستان نویسی و کتابهایی که خوانده بودم گفتم و گوش میداد. مشخص بود در حال فکر است. نمیدانم به چه چیز فکر میکرد و چه دغدغه ای داشت. هرچه هست برای من مشخص نیست. نمیدانم شرایط اقتصادی است که یک زوج با آن در اول زندگی رو به رو میشوند یا شرایطی که ممکن است او دور از خانواده چند صباحی زندگی کند و اینکه ممکن است این چند صباح به چند سال تبدیل شود. شام ارزان قیمت ترین منو را سفارش داد. یک برگ کباب اصلا نمیدانست که بدون برنج است. خودش هم گویا پشیمان بود ولی میگفت گویا به غذا میل ندارد. شاید هم به این خاطر است که معمولا دیر شام میخورند. او از حرفهایش و دغدغه هایش گفت و اینکه بگوید چه دلش میخواهد و من نگاه کنم نسبت به آن چه دیدگاهی دارم. مثلا اینکه به مسافرت علاقه دارد و من هم گفتم به مسافرت علاقه دارم و آخر میگفت این یک مثال است و من بیشتر از اینها منظورم است و من میگفتم این بیشترها چیست و الان یادم نیست که آن بیشترها چه بود. (در حین نوشتن تماس گرفتم و متوجه شدم که منظور مسیر خوش است، اما منظور از مسیر خوش چیست منتظریم که حضوری صحبت کنیم). رستوران دار چندباری روی میز ما را سفارش داد و آخر بار منو را دوباره روی میز ما گذاشت و ما گفتیم که سفارش دادیم و وقتی درخواست چایی کردیم گفت کافه در بغل ما هست و ما هم رفتیم. نماز را در گلستان شهدا خواندیم. ماجرا تعقیب و گریز با حمید و داستانهای عاشقانه اش را تعریف کردم. نمیدانم به مذاقش خوش آمد یا نه. در گلستان شهدا خانمی خرما تعارف کرد و مریم برداشت. خانم گفت برای آقاتون هم بردارین، فکر کنم خجالت کشید، که من خودم خواستم بردارم که مریم هم میخواست بردارد که مریم دستش را کشید و من برداشتم.
مسیر خوش…
منتظر پیام برای صحبت راجع به مسیر خوش هستیم. چرا ما با هم تعاریف داریم. قرار بود با مشاور صحبت کنیم اما میگفت لازم نیست. وقتی به ۳۰ ۴۰ درصد قطعیت رسیدیم با مشاور صحبت میکنیم.
۱۸ خرداد ۹۶ ساعت ظهر
شاید برای نوشتن تنبلی میکنم یا شاید اینکه خیالم راحت شده است و ذهنم به نوشتن نمیرود. قرار بود راجع به مسیر خوش حرف بزنیم. چیزی که میگفت آیا این خواسته من شما را نگران میکند. چیز واضحی بود. من دنبال پیشرفت هستم آیا شما هم دنبال پیشرفت هستید؟
من نگاهم این نیست که سکون داشته باشم! به من گفت اگر به من بگویید الان بیایید زندگی را از یک گلیم شروع کنیم حاضرم اما دوست ندارم در همین گلیم بمانم. میخواهم در مسیر رشد و تعالی باشم. صحبتهایی بود که پیش از این هم راجع به آن حرف زده بودیم.
قرارمان پارک بود، تماس گرفت که میخواهد به تهران سفر کند و اگر امکان دارد زودتر صحبت کنیم. میخواستم بروم و گوش کنم که حرف حساب چیست ولی قضیه جور دیگری رقم خورد. یک سوء تفاهم ساده بود که حل شد. به جای رفتن به پارک به خانه شان دعوت شدم و در همان جای همیشگی با همان موقعیت صندلی ها نشستیم و حرف زدیم انگار خیالم راحت بود.
دیروز که با تلفن حرف زدیم نزدیک به دو ساعت طول کشید. باید بیشتر راجع به سحر و زینب بدانم. چرا بین دوستان مختلف سحر را تنها نگذاشت. چرا پرسید آیا شما هم مثل دوستتان میروید تحقیق؟!
۲۸ خرداد ۹۶ ساعت ۱:۵۰ (ابهام اطلاعات)
چندوقتی است که نه دل به قلم میرود و نه دست.
بخوانیم
دلشوره
عجب چيز عجيبيه
دل+ شوره
يعني
دلت رو نمك پاشيدن شور شده
يا
دلت رو مثل كلم سركه انداختن كه شور شده
يا اصلا
سواليه ” آيا… دل شوره؟؟”
كه در جواب ميتوني بگى، نه… دل من ملسه… يعني نه شوره نه شيرين
يا اينكه شايد
خبريه
دل پر از شور و نشاط …
يا كلا
به كسي كه شغلش شستن دلِ ميگن يارو
دل شوره
اينا رو گفتم كه از دلشوره هام كم كنم
يعني كه دلشوره همش هم بد نيست
مى تونه چيز ديگه اى باشه…
از والیبال گرفته و باختنهای تیم ملی تا پستهای زندگانی پرویز پرستویی
۱ مرداد ۹۶ ساعت ۱۸
پردیس
امروز یکم مرداد است و بعد از چند هفته که منتظر جواب بودیم اطلاع دادند که استخاره برای بار دوم جالب نبوده است.
همین چند روز پیش که از مریم جواب را پرسیدم این گونه جواب داد. یاد جمله کیارستمی افتادم اکنون کجاست چه میکند کسی که من فراموش کرده ام.
1 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید
[…] لیلا، داستان فرهاد، داستان کله گنده، داستان مسیر خوش، داستان سمان، داستان صبحت بخیر عزیزم و داستانهای […]