مثل آن شبی نبود که پیاله را سر کشیده بود و تا صبح همه چیز را برایم طومار کرده بود. آن شب برایش از آن شبهای خاص است. دوست داشت داستانش نوشته شود. داستان فرهاد و داستان لیلا و چندین داستان عاشقانه دیگر را برایش تعریف کرده بودم.
از آن شبهایی که تا آخر عمر یاد آدم میمونه و نمیتونه فراموش کنه. شاید آن تصاویر از ذهن دور شود ولی هیچ گاه محو نمیشود. به من میگفت این داستان، از آن داستانهایی است که اگه بشه ازش فیلمی ساخت، فیلمی ماندگار میشود.
پای داستان هرکسی بشینیم، فکر میکند، ماجراهایش آنقدر جذاب است که برای هرکسی تعریف شود، شگفت زده و مشعوف میشود. هرکس داستان خاص خود را دارد ولی نوشتن و به تصویر کشیدن تمام آنچه رگ و گوشت و پوست حس کردند، کار آسانی نیست. چطور میشود عبور خون گرم در دستان سرد را به تصویر کشید؟ چطور میشد دون دون شدن پوست و سیخ شدن موها را از ترس در کلمات جا داد؟
به قول معلم، خواستند آغوش و بوسه را از عشق جدا کنند ولی عشق از آغوش و بوسه جدا شد. مهران وارد اتاق شد در حالی که بوی ادکلن جذب کننده زنانه دماغش را گرفته بود. با این که مریم چهره زیبایی نداشت ولی ساقهای پای او خیره کننده بود. از مهران خواست که دوش بگیرد و خودش را برای گشت و گذار در شهر آماده کند. چشمهای مهران از خستگی داشت بهم قفل میشد ولی جاری شدن آب خنک از دوش روح تازه ای را درون او به جریان انداخت. مریم از مهران خواسته بود که تا حد امکان آهسته صحبت و رفت آمد کند که هم خانه اش متوجه حضور او نشود.
مهران میخواست یک ماهی را در اروپا بگذارند. چند هفته ای برنامه ریزی کرده بود. از این شهر به آن شهر برود. از لوزان به آن طرف و از این طرف به لوزان. قبل از آغاز سفرش به سوئیس با مریم مکاتبه کرده بود. مریم را سالهای پیش در فیس بوک ملاقات کرده بود. با اینکه هیچ گاه او را از نزدیک ندیده بود ولی چند ماهی رابطه صمیمانه مجازی فوق العاده ای باهم داشتند. مهران میگفت یه دوست مجازی که واقعا دوستت داشته باشه بهتر از دوست واقعی که مجازی دوستت داشته باشه. قرار شده بود که مهران بعد از گشت و گذار در سوئیس، گشت و گذارش در ایتالیا را مریم مدیریت کند. شب قبل از ورود مهران به میلان، مهران را چند رهگذر به قصد سرقت کتک میزنند ولی او فرار میکند. وقتی از دست ولگردها خودش را رها میکند، انگار از یک جهنم به جهنم دیگری وارد شده بود. در هر لحظه ای دنبال حادثه ای میگشت تا اینکه مریم را دیده بود.
میلان برایش جذابیت خاصی داشت. چه خوب بود آدم در هر شهری آشنایی داشته باشد. مریم از آن چیزی که تصور میکرد، قد بلندتر بود. پوستش صاف و هنوز ویژگیهای آسیایی خودش را حفظ کرده بود. مریم با اینکه سر کار میرفت ولی آن روزش را مرخصی گرفته بود که به استقبال مهران برود. هنوز بوی ادکلن مریم در بینی مهران حس میشود و از آن یاد میکند. انگار این بو میخواهد در بینی مهران تا آخر عمر باقی بماند. دستهای مریم گرمای خاصی نداشت ولی صدای شنیدن حرفهای یک هم زبان در دیار غربت، مثل همان دوش آب سرد تمام رگها را از خون باز میکرد.
مریم و مهران برای رفتن به ونیز برنامه ریزی کرده بودند. مهران خسته بود و حتی برای در آغوش کشیدن مریم و خلاص شدن از بوی ادکلنش هم وقتی نداشت. بلافاصله بعد از اینکه از میلان گردی به خونه مریم رفته بود، در رختخواب مریم به خواب رفت و مریم تا صبح مشغول غذا پختن برای سفرشان به ونیز بود. مریم نمیخواست مهران متحمل هزینه گزافی برای خرید غذا در ونیز شود و در مخارجش صرفه جویی شود. بلیط قطار را مریم خریده بود. چون آخر ماه بود و مریم حقوقش را خرج کرده بود، برای پذیرایی از مهران پنجاه دلاری از دوستش قرض گرفته بود. این را موقعی مهران فهمید که دیگر دیر شده بود. به قولی گاهی زود دیر میشود.
ساعت چهار صبح، مریم و مهران از خانه خارج میشوند تا به موقع، به قطار برسند. هوا تاریک بود و قدم زدن زیر نور چراغ در خیابانهای میلان حس فوق العاده ای را ایجاد میکرد. مهران دوربین عکاسی اش را که دو شب پیش میخواست توسط ولگردها به سرقت برود، بازرسی کرد. چند عکسی از مریم و ساختمانهای میلان گرفت. مهران هنوز خواب آلوده بود ولی شوق سفر او را از رختخواب بیرون کشیده بود. به راه آهن که رسیدند مریم برای گرفتن بلیط به بادجه رفت. مهران داشت کیف زیر بلوزش را درست میکرد. انگار دوربین دور سر مریم و مهران میچرخید. بدن مهران از همه انرژی ها خالی شد. انگار مریم به هیولایی تبدیل شده بود که نظیر نداشت. مهران پیش از این هم انسانهای دورویی را دیده بود که در ظاهر یک جور رفتار میکنند و در باطن طور دیگری برخورد میکنند. مهران زخم خورده دخترهای معصومی بود که معصومیتشان را از دست داده بودند. آسیب دیده کسانی بود که اموالش را برداشته بودند و او با کلی احساسات تنها مانده بود. مریم که به او نزدیک میشد، رنگش زردتر میشد. نمیدانست چطور بهش بگوید. میدانست که مریم او را در اینجا غربیه دانسته است و پولهایش را برداشته است. پیش خودش فکر میکرد مریم فکر میکند که زرنگ است. از 760 یورویی که او با خودش به میلان برده بود، تنها 60 یورو در کیفش بود. 700 یورو به سرقت رفته بود. انگار مریم تنها 60 یورو برایش گذاشته بود تا به لوزان برگردد. مریم با بلیطها به طرف مهران رفت ولی مهران مستقیم در چشمان مریم نگاه کرد و کیف خالی اش را به طرف او دراز کرد و گفت، 700 یوروی منو بهم بده. مریم خشک شده بود. بلیطها از دستش نیفتاد. مریم به کوتلتهایی فکر میکرد که دیشب تا صبح پخته بود. هم مهران یخ کرده بود هم مریم. اگر هر دو را بهم متصل میکردند هیچ واکنش خاصی رخ نمیداد.
مهران به من گفت که مریم گفته بود که برای اینکه خرجش را در میلان در بیاورد توالت تمیز میکند و خدمت کاری میکند. مریم اشک ریخته بود که پولش را او برنداشته است. مهران مطمئن بود که مریم این کار را کرده است درست وقتی که او وسیله هایش را درآورده و حمام کرده است. مریم به مهران گفت که درون ساکش را بگردد ولی مهران مطمئن بود که مریم پولش را برداشته است. کل خونه را زیرو رو کرد تا 700 یورواش را بیابد ولی هرچه بیشتر میگشت، کمتر می یافت. خاطره گشت و گذار و قایق سواری در ونیز به زیرورو کردن ملحفه در میلان تبدیل شده بود. مریم چیزی نمیگفت و یک گوشه ای نشسته بود و زار میزد. مهران برای اینکه مریم را بترساند با دوستش تماس میگیرد و گوشی را به مریم میدهد. دوست مهران از مریم میخواهد که به خوبی و خوشی پولها را تحویل دهد تا آنها قضیه را با پلیس و سفارت درمیان نگذارند. از 5 صبح تا اول شب مهران دنبال پولهایش میگفت. آخر کار به سراغ چمدانش میرود. چمدان را وارسی میکند و پولهایش را در گوشه ای از چمدان می یابد. نگاهش که به پولها می افتد، بغلش میترکد و یادش می آید که قبل از خواب، از ترس دزدها، پولهایش را دو قسمت میکند. اشکهای مهران قطع نمیشد. مریم وقتی میفهمد که مهران پولهایش را یافته است، میرود گوشه اتاق و سیگارش را روشن میکند. سیگار پشت سیگار.
مهران میگفت تا صبح اشکش بند نمی آمده است. مریم صبح از مهران میخواهد که خانه اش را ترک کند. مهران برای سوئیس بلیطی تهیه میکند. پیش از رفتن برای معذرت خواهی دست گلی میگیرد و به خانه مریم میرود. هرچه زنگ میزند، کسی در را به روی او باز نمیکند. دسته گل را به کنار در تکیه میدهد و میرود.
وقتی که به ایران بازگشت، چندین و چند بار به مریم پیغام داد که مریم با او صحبت کند ولی هیچ پاسخی از مریم نگرفت. مریم برای مهران مقدس شده بود. انگار مریم دختر معصومی بود که هنوز معصومیت داشت در عین حالی که به او ظلم شده بود. مهران نمیتوانست قلب شکسته مریم را درست کند. انگار مریم دیگر، هیچ گاه به استقبال کسی نرود. میخواست به مریم بگوید لااقل هیچوقت به خودش ادکلن نزند. به قول دوستی وقتی از چشم کسی افتادی و کاری از دستت برنمی آمد، زندگی کن، زمان همه چیز را درست میکند اما زمان برای مهران مرده بود.