دستانم در هم قفل شده اند. دستانم را به هم سایش میدهم. چشمانم بسته شده اند. به حرارت دستانم فکر میکنم. دستانم روی هم غلط میخورند. به چه چیزی فکر میکنم؟ به چه می اندیشم؟ به زمان؟ به ازدحام جمعیت؟ به فروش جوراب 3 جفت 10 هزار تومان یا کفی کفش، شارژر، هدفن، کابل، پاوربانک؟ در یک ردیف پنج نفر نشسته اند و همه سرها روبه پایین و به تلفنهای همراهشان گرم است.
مترو یک راه سریع ارتباطی است. میتوان با خیال راحت از شر ترافیک رها شد. در بازه زمانهایی که افراد به سرکار میروند و از سر کار برمیگردند، مترو غلغله میشود. من از مترو کمتر استفاده میکنم ولی هربار وارد آن میشوم به چیزهای مختلفی دقت میکنم. یک بار به تعداد گوشی های تلفن همراه که دست افراد است، یک بار به کفشهایشان، به مدلها، رنگها، واکس خورده و نخورده ها توجه میکنم و یکبار به لبخندها و اخمها. گاهی به شیشه سیاه مترو خیره میشوم تا نگاه آدمها را دنبال کنم. یک بار 6 بامداد سوار مترو میشوم و یک بار ساعت 23 شب. هربار مترو داستانهای خودش را برایم تعریف میکند. آدمهایی که از همه قشر آمده اند تا تلاش کنند تا زندگی شان را بسازند. گاهی آمده اند تا از فروپاشی زندگی شان جلوگیری کنند و گاهی تلاش میکنند که زنده بمانند و گاهی دنبال این هستند که خود را از زندگی حذف کنند. اما به راستی معنای زندگی چیست؟ مگر نگفته اند که زندگی با عشق معنا پیدا میکند؟ یکی از پشت سر روی شانه ام زد و گفت این چه داستانی است که داری مینویسی؟ او گفت «هر کدام از ما واقعاً از عشق چه میدانیم ؟ به نظر من در مورد عشق، ماها تازه اول راهیم. می گوییم عاشق هم هستیم و هستیم، در این شکی نیست. من اعظم را دوست دارم و اعظم هم من را دوست دارد. ما دو تا هم همدیگر را دوست داریم. البته امیدوارم بفهمی که منظور من کدام نوع عشق است. بله، عشق جسمانی، یعنی آن میلی که آدم را به طرف یک شخص خاص سوق می دهد و همینطور عشق به وجود یک انسان دیگر، می شود گفت به ذات آن شخصی، عشق شهوانی و خب بگیریم عشق احساسی، یعنی محبت کردن هرروزه به یک آدم دیگر. اما گاهی اصلاً سردرنمی آورم که چطور زن اولم را هم دوست داشتم. اما دوستش داشتم. میدانم که داشتم.» کمی توی فکر فرو رفت و ادامه داد «یک وقتی فکر می کردم زن اولم را بیشتر از جانم دوست دارم. اما حالا دیگر حالم ازش به هم میخورد. واقعاً به هم میخورد. این را چطور می شود توجیه کرد؟ چی بر سر آن عشق آمده؟ سؤال من این است که چی بر سرش آمده؟ کاش یکی حالیم می کرد. ” فرد دیگری روی شانه دیگرم زد و در حالی که هدفن را از گوشش در می آورد و کتابش را داخل کیفش میگذاشت گفت: وقتى طورى از عشق حرف مى زنیم که انگار مى دانیم داریم از چه صحبت مى کنیم ، باید از خودمان خجالت بکشیم.
دستانم محکم روی میله مترو قفل شده بود تا مرا از تکانها و ترمزهای شدید مترو حفظ کند. افراد دلشان میخواست خودشان داستان را ادامه دهند. یک نفر با دست چند متری آن طرف تر را نشان داد. برای نگاه کردن به کمی پایین تر به عینک نیاز نمیشد. دختربچه ای خودش را روی زمین میکشید و براق کننده کفش میفروخت. میگفت آقایان تست براق کننده رایگان است و برای انجام تست رایگان، تبلیغ میکرد. میگفتم من نمیخواهم از درد و رنج بنویسم که به ایستگاه دروازه دولت رسیدیم. عده ای رفتند و عده ای آمدند. پنج نفر سرشان را از تلفنهای همراهشان بالا آورده بودند و منتظر بودند که ادامه داستان را بشنوند. دستان من به میله مترو قفل شده بود. دختر بچه بلند شده بود و با دستان کوچکش روی کفه مترو مینوشت، برای خرید گوشت و شیر و لبنیات و همچنین کاغذ رنگی برای بچه های مدرسه، مجبورم واکس جلا دهنده و براق کننده بفروشم. یک نفر آن طرف تراز میان جمعیت فریاد میزد و میگفت این چیزهایی که میگویی همه رایگان است. اصلا این دختر به مدرسه نمیرود. دستانم روی هم غلط میخوردند و گرم میشدند. صدایی آرام گفت: گاهی به پشت سرت نگاه کن. از آن پنج نفر، چهار نفر همچنان سرشان به گوشی های همراهشان گرم بود. یک نفر سرش را به عقب برده بود و چشمانش را بسته بود. او میخواست ایستگاه پیروزی پیاده شود. او به خواب عمیقی فرو رفته بود.