? یه داستان که نباید این قدر طول بکشه! راستی لیلا چرا اینقدر صبر کرد؟ یعنی شهاب به یکباره تغییر کرد؟
? مقوله عشق خیلی پیچیدس، وقتی از عشق حرف میزنیم باید گذری به شمس و مولانا بزنیم.
? چرا لیلا را باید ارزشمند دانست؟
? کائنات هم مثل ما قبلی نازنین و قلبش تپشی منظم دارد. سالهاست به هرجا پا گذاشته ام آن صدا را شنیده ام. هرانسانی را جواهری پنهان و امانت پروردگار دانسته ام و به گفته هایش گوش سپرده ام. نخواسته ام پیر شوم همانطورکه گابریل گارسیا مارکز میگه: ”
روزی می رسد که نسبت به همه چیز بی تفاوت می شوی…
نه از بدگویی های دیگران می رنجی و نه دلخوش به حرف های عاشقانه ی اطرافت…
به آن روز می گویند: ” پیری “
آن روز، ممکن است برای برخی پس از سی سال از اولین روزی که پا به این دنیا گذاشته اند؛ فرا برسد و برای برخی پس از هشتاد سال هم هرگز اتفاق نیفتد…
این دیگر به چگونه تاکردن زندگی با انسان ها دارد ! “
لیلا میخواست حس خوبش را با آشپزی جبران کند. میخواست تمام هنرش را در آشپزی نشان دهد. لیلا به این فکر میکرد که وقتی آنها این چنین غذاهای خوب و لذیذ را میل میکنند، خلیل در فضای زلزله زده های کرمانشاه چگونه سر میکند.
مرغ بریان کنار خورشت های متفاوت روی میز شام خودنمایی میکرد. وقتی همه دور میز شام قرار گرفتند، بی تفاوت از ظرف نیرو نشسته شده، به همه غذاها دست زدند. دهانها باز و بسته میشد. لیلا همه افراد را زیر نظر داشت. وقتی به شهاب نگاه میکرد، به این فکر میکرد که چقدر تلاش او برای آشپزی برای او مهم است؟ آیا این کارها را برای شهاب انجام داده بود. لیلا به این فکر میکرد که شهاب ممکن است غذایش را خارج از خانه با دیگر زنها بخورد. در همین زمان انگار فیوزی در مغزش پریده بود. خونسردانه متوجه واقعیتی شد. بله، شاید آدمی بی جربزه و بیش از حد وابسته به خانواده اش بود. بله، شاید در طول زندگی یاد نگرفته بود روی پاهای خودش بایستد، اما ممکن بود روزی ناگهان همه چیز و همه کس را رها کند و برود: آشپزخانه، کلوچه های خوشمزه، شمع های معطر، بچه هایش را، خانه شیک و بزرگش را، همسایه ها، سبدهای پر از خرید و … . میتوانست همه شان را همان جور بگذارد و با یک چمدان از این در بیرون برود؛ میتوانست مثل ماهی به دنیای مملو از هرج و مرج بیرون شیرجه بزند. بله لیلا آن شب فهمید به شکلی کاملا غیر منتظره ممکن است طاقتش طاق شود و خودش را در دنیای دیوانه ای بیابد که سالها بود با کنجکاوی و نگرانی و پیش داوری های فراوان در برنامه اخبار تلویزیون به تماشایش می نشست.
داستان لیلا شماره 1
داستان لیلا شماره ۲
داستان لیلا شماره ۳
داستان لیلا شماره ۴
داستان لیلا شماره ۵
داستان لیلا شماره ۶
داستان لیلا شماره ۷
داستان لیلا شماره ۸
داستان لیلا شماره ۹
داستان لیلا شماره ۱۰
داستان لیلا شماره ۱۱
داستان لیلا شماره ۱۲
داستان لیلا شماره ۱۳
داستان لیلا شماره ۱۴
داستان لیلا شماره ۱۵
داستان لیلا شماره ۱۶
داستان لیلا شماره 17
داستان لیلا شماره 18
داستان لیلا شماره 19
داستان لیلا شماره 20
داستان لیلا شماره 21
داستان لیلا شماره 22
داستان لیلا شماره 23